۴ قصه کودکانه شیرین و دوست داشتنی
رپورتاژ :
داستانهای کوتاه و بلندی وجود دارد که میتوان آنها را برای کودکان تعریف کرد. از داستانهای شاد و زیبای فارسی گرفته تا برخی از داستانهای خارجی، که میتواند برای کودکان جذابیت داشته باشند. داستانهایی که همه ما حتی پدرها و مادرهای ما با آنها خاطرات بسیاری دارند. قصههای جذاب و شیرین کودکانه موشیما که میتوان در زمانهای آزاد کودکان و به هنگام شب و موقع خواب برای آنها تعریف کرد.
قصه کودکانه جوجه اردک زشت
جوجه اردکی بود که به همراه خواهرها و برادارانش به دنیا آمد. این جوجه اردک از قضای روزگار خیلی زشت بود. زشت و سیاه بود. مادرش او را دوست نداشت و حتی هرکاری میکرد که از دست او راحت شود.
این جوجه اردکها در یک کلبه قدیمی و در یک دهکده سرسبز به دنیا آمده بودند. مادر هنگام به دنیا آمدن جوجه اردک زشت متوجه تفاوت مهمی بین تخم او با سایر جوجهها شده بود. تخم جوجه اردک زشت داستان ما از بقیه تخمها بزرگتر بود.
جوجه اردکهای دیگر حتی حاضر نبودند که با او شنا کنند، جوجه اردک زشت را هیچ کس دوست نداشت. بیچاره جوجه اردک داستان ما.
جوجه اردک زشت خیلی ناراحت بود. مادرش به او دلداری میداد. اما او هر روز ناراحتتر از روز قبل بود. یک شب از ناراحتی بسیار لانه را ترک کرد و در دل تاریکی به جنگل پناه برد.
صبح هنگام دستهایی از اردکها وقتی او را دیدند، به او گفتند که تو کی هستی؟ جوجه اردک زشت گفت من اردکی هستم که از مزرعه آمدهام.
آنها گفتند ما تا حالا اردکی مانند تو ندیدهایم.
همانطور که جوجه اردک در جنگل به دنبال غذا بود، دو غاز به سمت او آمدند. از او دعوت کردند تا با آنها به سمت مرداب بیاید. اما همین که اردک خواست با غازها به سمت مرداب رود، صدای گلولهایی آمد و دو غاز توسط سگی شکار شدند. بیچاره جوجه اردک.
در کنار مرداب کودکی با خانواده خود نیز در حال قدم زدن بودند، که ناگهان پسر بچه به جوجه اردک زشت اشاره کرد و گفت: نگاه کنید این قو از همه قوهای دیگر زیباتر است.
جوجه اردک نگاهی به مرداب کرد و عکس خود را دید. او اکنون به قویی زیبا تبدیل شده بود.
پس جوجه اردک زشت ما زشت نبود، بلکه قویی زیبا بود که زیبایش زبان زد همه شد.
قصه کودکانه خاله سوسکه
خاله سوسکه داستان ما دختر زیبایی بود که صورتی ماه با دو چشم سیا، قد نگو بالا بلند، مو نگو کمند و بلند اما این خاله سوسکه دختری فقیر بود. زمانیکه تاجرای شهر اسم خاله سوسکه را شنیدند، همه یک دل نه صد دل عاشق او شدند. نامه پشت نامه برای پدر خاله سوسکه که میخواستند از دخترش خواستگاری کنند.
پدر خاله سوسکه هر کاری میکرد، دخترش عروسی نمیکرد. تا که یک روز پدر خاله سوسکه مریض شد. خاله سوسکه که میخواست به پدرش کمک کند، کفشاشو پوشید و رفت وسط بازار شهر.
خاله سوسکه به بازار رفت و به بقالی رسید. به بقالی گفت: سلام بقال چاق و تاسی. بقال گفت: سلام سلام خاله سوسکه. به به، به این قد و بالا حال شما چطوره؟
خاله سوسکه گفت: این حرفا رو به من نزن. به من بگو چه طوری خاله قزی، کفش قرمزی، کجا میری؟
بقال میگه: خیلی خوب. حالا کجا میری خاله سوسکه؟ زن من میشی؟
خاله سوسکه میگه: واه واه من زن بقال نمیشم.
بقال میگه: چرا نمیشی؟
خاله سوسکه میگه: اگه بشم کشته میشم، به خون آغشته میشم.
خلاصه خاله سوسکه میره و میره و به آدمهای مختلفی از جمله قصاب، سبزی فروش … برخورد میکنه.
و این داستان به همین شکل ادامه پیدا میکند.
قصه کودکانه کدو قل قله زن
داستان کودکانه و شیرین کدو قل قل زن ما، مربوط به پیرزنی بود که برای دیدن دخترش از روستا به شهر میرفت. در میان مسیر این پیرزن شیرین به حیوانات مختلفی مثل شیر برخورد میکنه. شیره که میخواسته پیرزن رو بخوره بهش میگه: بزار برم پیش دخترم، چاق بشم چله بشم بعد میام من رو بخور.
و این داستان کودکانه شیرین، به همین شکل ادامه پیدا میکند.
قصه سیندرلا
دختری که مادرش رو از دست میده و پدرش برای سفری او را پیش مادرخوانده و دخترای مادرخوانده میزاره. اما از بد روزگار پدرش هم در سفر از دست میده.
مادرخوانده هم تمام ثروت پدرش را برای خودش کرده و از دختر به عنوان کارگر استفاده میکنه.
مهمونی پادشاه شهر فرا میرسه و همه اهل شهر در تکاپوی آماده شدن و رفتن به مهمانی هستند. اما مادرخوانده سیندرلا به او اجازه نمیده که به مهمانی بیاید.
وقتی که سایر دخترا و مادرخوانده به مهمانی میآیند، فرشته کوچولو با موشهایی که در خانه سیندرلا بودند، بهش کمک میکنند، که سریع حاظر بشه و به مهمانی برود.
سیندرلا در مهمانی حاظر میشه و پسر شاه یک دل نه، صد دل عاشق او میشه. موقع رقصیدن و وقتی که سیندرلا ساعت را نگاه میکنه که 12 شب شده، سریع مهمانی رو ترک میکنه. اینقدر عجله میکنه که یکی ازکفشهایش، از پاش درمیاد و وسط باغ شاه جا میمونه.
از فردای آن روز پسرشاه به کمک سربازان خانه به خانه میگردن تا سیندرلا را پیدا کنند. وقتی که پسر شاه سیندرلا را پیدا میکنه، از او خواستگاری میکنه.