خیلی عصبانی و داغونم
17 پاسخ
سلام مامانها. خیلی عصبانی و داغون و دل شکسته ام.چند وقت پیش با با موضوع بهم ریختگی حسی سوال خودمو گفتم اینکه دوست ندارم بچه ام بره سمت خانواده شوهرم چون می ترسم اونو ازم بگیرند.اکثرا گفتید که کسی نمیتونه بچه رو ازت بگیره . بعضی ها هم گفتند که عروس حساسی هستی و مشکل از تو هست نه پدرشوهر و مادرشوهرت.اما امروز صبح مادرشوهر و برادرشوهرم اومدن دنبال پسرم که با خودشون ببرنش.گفتند پدرشوهرم گفته که بچه رو بیارید من ببینم.اومدن دنبال پسر پنج ماهه من تنها ببرند.بدون پدر و مادر.شانس اوردم شوهرم بود و جوابشون کرد و پشت من بود وگرنه شاید من تنهایی توی رودربایستی می موندم و بهشون میدادم.آخه من تو کار این دنیا موندم!بابا این همون بچه ای هست که چند ماه پیش توی شکمم بود و پدرشوهرم مراعات حال روحی مو نمی کرد.ما سه سال خونه پدرشوهرم زندگی می کردیم یه خونه جدا از خودشون چون پدر شوهرم چندتا خونه داره و وضعش خوبه.اما توی حاملگیم با شوهرم اختلافش شد و قضیه اصلا به من ربط نداشت اما من رو قاطی اعصاب خوردیاشون کرد و مسبقیم و غیرمستقیم پیش من و هرکسی که فکرشو کنید خونه اش رو زد تو سرمون و میگفت از خونه باید بلند بشند.من هم که نمیتونم کوچکترین منتی رو تحمل کنم زیر پای شوهرم نشستم که باید از این خونه بریم.چند ماه کار من غم و غصه و فکر و خیال بود.اون موقع که هشت ماهه حامله بودم و غریبه ها مراعاتم رو میکردند ، من بخاطر رفتار پدرشوهرم اسباب کشی داشتم و رفتم توی خونه ی اجاره ای.زایمان کردم تا سه روز همه چه خونه و چه بیمارستان به ملاقاتم اومدن ولی پدرشوهرم نیومد(با توجه به این که فعلا تنها عروس و اولین عروسم و پسرم اولین نوه و نتیجه خانواده پدریشه).بعد از سه روز اومد یک میلیون پول هدیه داد.الان هم که ما نمیریم خونش حرصش میگیره هرجا میشینه میگه من دستشون رو میگیرم یک تومن پول دادم و ... .بابا پس چی شد؟!!این همون بچه تو شکم منه که حامله بودم برات مهم نبود اما الان عزیز شد.اینقدر عزیز که نمیخوای پدر و مادرش باشند و ببینی ولی اون رو ببینی؟!مگه بچه من نیست مگه از شکم من در نیومده پس اول باید من رو قبول کنی بعد بچمو.اگه دوستم نداری بچمم رو هم دوست نداشته باش و دنبالش نیا و بغلش نکن.چند وقت پیش من و پسرمو دید سلام کردیم بچه رو بغل کرد بعد از چند دقیقه بچه گریه کرد حاضر بود هر کاری کنه اما بچه رو بغلم نده.چند بار بهش گفتم بابا بده ساکتش کنم اما نداد آخرش هم دیدم بچه داره از گریه ضعف میره خودم رفتم بچه رو از بغلش گرفتم.این رفتار یعنی چی؟ مگه منظورش این نیست که میخواد بچه رو ازم بگیره؟!! پس حق دارم همیشه بترسم که میخوان پسرمو ازم بگیرن و دوست نداشته باشم پسرم پیششون بره.شانس اوردم که شوهرم پشتمه .زبونم لال اگه واسه شوهرم اتفاقی بیافته نمیدونم چی به سر ما میاد.آخه این عدالته؟!! بخدا من تا حالا عروس به نسبت خوبی واسشون بودم و بی احترامی نکردم.اما یه چیزهایی از دلم در نمیره.نمیتونم پدر شوهرم رو ببخشم.اونها میخوان از همین الان پسرمو تنهایی ببرند پیش خودشون که بهشون عادت کنه .اما من نمیخوام.حاضرم دو روز دیگه که رفتم سرکار دست پرستار بدم یا مهد ببرم اما دست اونها ندم.با مادرشوهرم مشکلی ندارم اما پدرشوهرم علاوه بر این موارد اخلاقهای بد دیگه ای داره که نمیخوام پسرم ببینه و بهشون عادت کنه و یاد بگیره.می دونم جامعه خراب هست و هر کاری کنی ممکنه بچه خراب بشه اما خونه پدر شوهرم صددر صد خرابه و حتما پسرم اگه توش بزرگ بشه خراب میشه.تو این مورد با شوهرم اتفاق نظر ندارم. شوهرم میگه الان بچه کوچیکه نباید دور از ما باشه اما چند سال دیگه مثلا نیم ساعت ببرنش اشکال نداره . اما من میگم اصلا نباید بدون من اونجا بره چون روش تربیتیشون اشتباهه.اصلا چه معنی داره دنبال بچه میاند؟!!مامانها فکر کنید که من می خوام از زندگیم محافظت کنم و باهاشون قطع رابطه کنم.چکار کنم؟چکار کنم که دیگه دنبال بچم نیان و پدرشوهرم اینجا نیاد؟ چه کار کنم مهرشون تو دل پسرم نشینه؟حاضرم تنهایی و توی سختی پسرمو بزرگ کنم اما با کمک پدرشوهرم نه.تو روخدا راهنماییم کنید اما فقط نگید که عروس بدی هستی و دید مثبت داشته باش و ... .فرض کنید میخوام نبینمش.کسی حس بد منو تجربه کرده؟ببخشید خیلی حرف زدم اما تو رو خدا واسم دعا کنید.