مامانایی که زایمان طبیعی داشتن....

مامان علی مرتضی 05:45 1392/4/24 من خاطره ی زایمانمو نوشتمولی چون اونموقع زیاد از وبلاگ سر در نمی اوردم واسه همین نوشته هامو مرتب نکردم و چون رمز دار کردن بلد نبودم نمیشد ی چیزایی رو نوشت.همین جا برات میگم زایمان من عالی بود موقعی که ادم درد داره انگار یوبست میاد سراغش وجالب ترین نکته ی زایمان من این بود که فکر میکردم یبوست گرفتم وهمش دور از چشم پرستارا میرفتم گلاب بروت دستشویی .وقتی یکی از پرستارا منو دید گفتم:یبوست دارم پرستار گفت:بدو برو دراز بکش بچت زود رسه میخوای بندازیش توی دستشویی وتازه حساب کار دستم اومد که اون فشار بچه بود نه ...
خلاصه دیگه لحظه ای که نی نی میخواست بدنیا بیاد پاهام شروع کردن به لرزیدن واصلا اختیارشون دستم نبود واونجا یادم اومد که همین حالتو زن برادر موقع زایمانش داشت وبرام تعریف کرده بود ولی باز نه جیغ میکشیدم نه چیزی میگفتم فقط اشک از چشام می اومد بیرون ومرتب میگفتم الله محمد علی وصلوات میفرستادم اونم آروم .پرستارا کلی از من که آروم بودم خوششون اومده بود آخر سر سر پرستار اومد نگاهی انداخت گفت:بدوید ببرینش اتاق زایمان.حالا من نمیتونستم بلند شم چون سر بچه...
وتا رفتم بالای صندلی زور زدن یاد رفت وپرستار یادم اورد و فقط با ی زور دادن نی نیوجفتش باهم اومدن.وهمون لحظه اونقدر حالم خوب بود که به بچه ی دوم هم فکرمیکردم

مامان علی مرتضی 12:12 1392/4/24 اینجا رو بخون قبلا ی مامان دیگه پرسیده بود وخیلیا نظر دادن
http://niniweblog.com/usercp.php

مامان منصوره 12:58 1392/4/24 سلام دوست عزیز من تو اون لحظه هایی که درد داشتم همش به این فکر می کردم که الان خدا یه فرصت کوتاه داده تا من هرچی خواستم، هرچی خواستم بهم بده، و قشنگترین لحظه اون لحظه ایه که میگن بچه داره میاد!

مامانی 14:27 1392/4/24 دوستهای گلم من حامله نیستم بچم تازه داره 10 ماهش میشه فقط دوست داشتم خاطراتتون رو بدونم