سوال و 37 جواب
(آخرین جواب : 93/3/23)مامانای نی نی وبلاگی بیاین تعریف کنیم
دوستان نی نی وبلاگی بیاید از زمانی که خودمون نی نی بودیم تعریف کنیم از شیطنتهامون و کارهایی که شاید خودمون یادمون نباشه ولی بقیه تعریف میکنن شاید یادمون بیاد و مرتب به نی نی هامون نگیم چقدر شیطونید
1393/3/20
#بحث های آزاد
#گونـــاگون
نی نی وبلاگی ام (ورود)
نی نی وبلاگی نیستم (ثبت نام)
مامانی
15:14 1393/3/20
یکی دیگه از خاطراتم مربوط میشه به زمانی که حدود یک سال و هشت ماهم بوده
ما حدود یک سال و نیممون بود یعنی هم سن و سال الان دخمل که خدا یکی دیگه خواهر کوچولو بهمون داده
مامان بیچارم سه تاییمون خواب کرده و رفته سرکوچه چیزی بخره وقتی برگشته دیده منو نسیم با همکاری هم خواهر کوچیکترمو که نوزاد یکی دوماهه بوده مثل یک عروسک باهاش رفتار کردیم و به قدری به صورتش چنگ زده بودیم که بیچاره رو به خاک و خون کشونده بودیم
مامانم وقتی برمیگرده با این صحنه مواجه میشه بیچاره شوکه میشه و دیگه از اون به بعد در اتاقامون قفل میکرده و میرفته بیرون
الان وقتی این خاطره رو تعریف میکنیم کلی میخندیم و خواهر کوچیکیم میگه بالاخره یک روز به حسابتون میرسم
بیچاره مامانم برای بزرگ کردنمون چقدر سختی کشیده
من الان تو یکیش موندم
ما حدود یک سال و نیممون بود یعنی هم سن و سال الان دخمل که خدا یکی دیگه خواهر کوچولو بهمون داده
مامان بیچارم سه تاییمون خواب کرده و رفته سرکوچه چیزی بخره وقتی برگشته دیده منو نسیم با همکاری هم خواهر کوچیکترمو که نوزاد یکی دوماهه بوده مثل یک عروسک باهاش رفتار کردیم و به قدری به صورتش چنگ زده بودیم که بیچاره رو به خاک و خون کشونده بودیم
مامانم وقتی برمیگرده با این صحنه مواجه میشه بیچاره شوکه میشه و دیگه از اون به بعد در اتاقامون قفل میکرده و میرفته بیرون
الان وقتی این خاطره رو تعریف میکنیم کلی میخندیم و خواهر کوچیکیم میگه بالاخره یک روز به حسابتون میرسم
بیچاره مامانم برای بزرگ کردنمون چقدر سختی کشیده
من الان تو یکیش موندم
مامانی
15:16 1393/3/20
واقعا مامان هدیه باید برم از مامان جونتون بپرسم
مشک آن است که خود ببوید
مشک آن است که خود ببوید
مامان حوریه وبابامیلاد
15:44 1393/3/20
منم عاشق این بودم که آردارو یواشکی از آشپزخونمون ببرم تو حیاط و ظهرا که همه خواب بودن با زردچوبه و آب قاطی میکردمو خمیر بازی میکردم واسه خودم....
بعدشم خمیرارو مینداختم بالای پشتبوم که مامانی نبینه تا اینکه یه روز بلاخره مچمو گرفت
بعدشم خمیرارو مینداختم بالای پشتبوم که مامانی نبینه تا اینکه یه روز بلاخره مچمو گرفت
نسیم
16:46 1393/3/20
من عاشق این بودم که کاغذ رو رو آتیش بگیرم ببینم چجوری میسوزه، یا آب بریزم تو پریز برق ببینم چی میشه، یه بار نزدیک بود برق بگیردم.
مامان کیانا و صدرا
17:14 1393/3/20
سلام.من و داداشم یک سال اختلاف سنی داریم و من آبجی بزرگماولا ما دونفر وقتی همه خواب بودن میرفتیم و تلاش میکردیم واسه خودمون خوراکی پیدا کنیم.مثل آلو خورشتیهایی که مامانم قایمشون میکرد...بعله ما هم پیداشون میکردیم و تمومشون میکردیم و فکر کنم هستشم قورت میدادیمبعد مامانی که میرفت سر وقت آلوها اینجوری میشدیکی دیگه وقتی مامان جان سرلاک دادن به آبجی کوچیکه رو به ما میسپرد یه قاشق من میخوردم،یه قاشق داداش،بچه مونم خودش نمیخورد به ما چهبعدی:چون ما اون زمونها خونمون گربه داشت باز وقتی کسی خونه نبود میرفتیم سر وقت پیشیها و با سیخ جارو مثلا واکسنشون میزدیم...طفلیها!!!ولی فشار نمیدادیم ها هیچیشونم نمیشدولی من الان حتی از جوجه میترسم...پیشی که جای خود داره
مامانی اریان
17:16 1393/3/20
خواهر بزرگترم واسمون فرفره درست میکرد هی میگفتیم دوباره درست کن دوباره درست کن وقتی تعدادش زیاد میشد با داداشم میرفتیم سر کوچه فرفره هارو تو جعبه میکردیم باد میومد میچرخید خوشکل میشد میفروختیمشون از همون اول به فکر کار بودیم
مامانی
17:25 1393/3/20
وااااااای مامان کیانا واقعا تو بچگی چه کارها میکردیا
مامانی
17:26 1393/3/20
مامانی اریان راستی با پولهای فرفره چه کار میکردی؟؟؟
مامان کیانا و صدرا
17:46 1393/3/20
مامانی جون واقعا دوران بچگی عالمی دارهیادم رفت بگم یه بار یکی از این سنجاق سرها که مشکی هست الانم برای فیکس کردن گل و ...روی سر استفاده میشه...خلاصه این سنجاقه رو فرو کردم تو پریز هنوزم که هنوزه یادم میاد میلرزمحیف شکلک لرززززززززززززززززززش نداریم.تا نیمساعت بعدش دستم بی حس بود
الهه مامان سلما
18:18 1393/3/20
من سه سال از برادرم بزرگترم، با بدنیا اومدنش، گویا کمی!! حسادت میکردم..
وقتایی که مامان میخوابوندتش و از اتاق میرفت بیرون، منم باهاش میرفتم...
اما سر فرصت مناسب میومدمو روی شکم نوزاد چند ماهه مینشستم و دستاشو می آوردم بالا و پیتیکو پیتیکو ...میکردم!!!!
بعدشم مامانم سر بزنگاه میرسید و من مظلوم و بینوا با دستای کوچیک و نازم...صورت داداشمو ناز میکردم...و میگفتم نازی نازی...
یعنی اصلا اتفاقی نیفتاده...کی...چی...
وقتایی که مامان میخوابوندتش و از اتاق میرفت بیرون، منم باهاش میرفتم...
اما سر فرصت مناسب میومدمو روی شکم نوزاد چند ماهه مینشستم و دستاشو می آوردم بالا و پیتیکو پیتیکو ...میکردم!!!!
بعدشم مامانم سر بزنگاه میرسید و من مظلوم و بینوا با دستای کوچیک و نازم...صورت داداشمو ناز میکردم...و میگفتم نازی نازی...
یعنی اصلا اتفاقی نیفتاده...کی...چی...
الهه مامان سلما
18:21 1393/3/20
یه بارم وسایل آرایشش مامانمو برداشتم رفتم زیر ِ جارختی آی بمااااال
اون موقعا رژای ساویز قرمز بود و بعد یه هفته هم ردش نمیرفت، یادمه گاهی مامانم ازش بعنوان رژگونه استفاده میکرد...
بابام ازون صحنه عکس گرفته و مامانم با چشمای گرد دنبالم میدوویید...
هیچی از رژه نمونده...شایدم نصفشو خورده بودم...کسی چه میداند!!!
اون موقعا رژای ساویز قرمز بود و بعد یه هفته هم ردش نمیرفت، یادمه گاهی مامانم ازش بعنوان رژگونه استفاده میکرد...
بابام ازون صحنه عکس گرفته و مامانم با چشمای گرد دنبالم میدوویید...
هیچی از رژه نمونده...شایدم نصفشو خورده بودم...کسی چه میداند!!!
الهه مامان سلما
18:23 1393/3/20
یه بارم۳-۴ ساله بودم، که بعد ازظهر که همه خواب بودند، رفتم سراغ یخچال تا یه دلی از عزا دربیارم...
یه شیشه سس مایونز پیدا کردمو شروع کردم قاشق قاشق بالا کشیدن...وای از تعریفشم حالم بد میشه...
اون شب روانه ی بیمارستان شدم و تا مدتها از سس بدم میومد...
یه شیشه سس مایونز پیدا کردمو شروع کردم قاشق قاشق بالا کشیدن...وای از تعریفشم حالم بد میشه...
اون شب روانه ی بیمارستان شدم و تا مدتها از سس بدم میومد...
مامان مرضیه
18:28 1393/3/20
اقا جونم خدا بیامرز میگفت من خیلی مرتب و تمیز بود اشغالا رو جمع میکردم و میگفتم اکاسا پوکاساعموم رفته بوده سراغ باغچه رفتم بهش گفتم گل رو نچین بو بو....شیطونی خاصی یادم نیست.ولی ماشالا هزار ماشالا امیررضا رو دست من و باباش بلند شده و پوست منو کنده. ای شیطونه که نگو........
مامانی
21:48 1393/3/20
کلا ماشاالله مامان رها تو همه چیز صاحب نظره
مامی جون نرگس
02:36 1393/3/21
من بچگی هام خیلی شیطونی میکردم البته شیطونی های تا حدودی خطرناک مثلا" یه روز توی سر اسپری سوسک کش و وووو روی آتیشی که درست کرده بودم ماست پختم یعنی تصور کنید سر اون چقده خطرناک بوده تازه پلاستیک هم بود حرارتش دادم و بعد هم ماستو پختم و چون مامان بودم به تموم اعضای خانواده دادم و جون مامانا از خود گذشته هستن فقط اونا خوردن و من هم نگاهشون کردم ..... خلاصه یه نیم ساعت بعد همه راهی بیمارستان شدن طفلی دوستام همه حالشون بهم خورد و خیلی شانس آوردم که همشون فقط یه قاشق خوردن ...... دیگه نمیگم که چه بلایی بعدش سرم اومد خودتون تصور کنید
مامانی
07:11 1393/3/21
یه بار مامانم داشت با چرخ خیاطی کار می کرد دستم رو می زدم به اون قسمت چرخ که دور می خوره می دیدم قلقلک می ده خیلی خوشم می یومد ، مامانم یه لحظه از اتاق رفت بیون گفتم بذار دستم رو بذارم زیر سوزن که هی بالا و پایین می ره ببینم باز هم قلقلک می ده
مامی مرمر
07:24 1393/3/21
وقتی3 سالم بود رفته بودیم شیراز خونه داییمینا..بعدش با بابامینا قصد میکنیم بریم فروشگاه خرید زمستونه کنیم...یادمه یه کیف آبی خوشگل داشتم که خیلی هم جا داشت..دیدم همه دارن خرید میکنن منم دست بکار شدم و شروع کردم کیفمو پر از جورابای خوشگل و زمستونه کردم...ینی پر شده بود کیفم فکر کنم دیگه جورابی تو فروشگاه نمونده بود...وقتی برگشتیم خونمون(بوشهر)خریدامونو باز کردیم ..منم کیفمو باز کردم و گفنم منم جوراب خریدم..بابا مینا شاخ دراورده بودن....عوضش دیگه زمستون هممون جورابای خوشگلی داشتیم حتی دخترداییامن بی نصیب نموندن...
مامانی
09:58 1393/3/21
مامی جون نرگس واقعاچه کار خطرناکی کرده بودی
دست همه بچه های شیطون از پشت بسته بودی
بیچاره دل دوستات چه ماستی خورده بودن
دست همه بچه های شیطون از پشت بسته بودی
بیچاره دل دوستات چه ماستی خورده بودن
نسیم
10:48 1393/3/21
می رفتم تو حیاط و ذره بین می گرفتم رو مورچه هایی که تو آفتاب بودند، بیچاره مورچه ها جزغاله می شدند.
ارام
12:03 1393/3/21
من و برادرم فاصله سنيمون يكساله...رو همين حساب در عين اينكه با هم رفيق بوديم نسبت به هم خيلي هم لجباز بوديم
يادمه خيلي كوچيك بوديم كه بابا برامون يه راديو ضيط خريد خيلي شيك بود غروب جمعه بود و من دوست داشتم راديو گوش بدم برادرم گير داده بود كاست بذاره كار من فشار دكمه راديو بود و كار اون روشن كردن ضبط...اينقدر لج كرديم كه در عين اينكه دستگاه به برق وصل بود هر كدوممون يه طرف ضبط رو گرفتيم و شروع كرديم به كشيدن يه دفعه صداي و حشتناكي بلند شد و برق خونه قطع شد....
از ترس هر كدوممون يه طرف خزيديم و منتظر بوديم اساسي تنبيه بشيم نگو رو كنتور فشار اومده بود فيوز پريده بود كه همسايه مون سريع اومد وصل كرد و تا اومدن بابا ختم بخير شد
عجب روزهايي بود
يادمه خيلي كوچيك بوديم كه بابا برامون يه راديو ضيط خريد خيلي شيك بود غروب جمعه بود و من دوست داشتم راديو گوش بدم برادرم گير داده بود كاست بذاره كار من فشار دكمه راديو بود و كار اون روشن كردن ضبط...اينقدر لج كرديم كه در عين اينكه دستگاه به برق وصل بود هر كدوممون يه طرف ضبط رو گرفتيم و شروع كرديم به كشيدن يه دفعه صداي و حشتناكي بلند شد و برق خونه قطع شد....
از ترس هر كدوممون يه طرف خزيديم و منتظر بوديم اساسي تنبيه بشيم نگو رو كنتور فشار اومده بود فيوز پريده بود كه همسايه مون سريع اومد وصل كرد و تا اومدن بابا ختم بخير شد
عجب روزهايي بود
مامان پارميدا
14:29 1393/3/21
من یادم میاد از رفتن به پیش دبستانی خیلی می ترسیدم!!!مامان منم به زور منو می فرستاد پیش دبستانی مربی مونم سعی می کرد با من مهربون باشه و بهم محبت کنه تا باهاش دوست بشم و با پیش دبستانی آشتی کنم برای همین یه صندلی میذاشت بغل میزش و منو میشوند بغلش منم یه نقشه پلید کشیدم چسب بابامو از خونه از روز قبل آورده بودم مربی مون داشت صحبت می کرد منم دستمو بردم زیر میزش چسبارو خالی کردم رو شلوارش مربی مون تا نیم ساعت از بچه ها می پرسید این بوی چیه؟؟؟اومده بلند بشه دید شلوارش چسبیه چسبیه خلاصه یه دادی سرمون کشید این بچه هارم دیدین چقدر بی جنبن یک ساعت داشتن تو کلاس ریسه می رفتن
مامی جون نرگس
15:38 1393/3/21
بازم سلام ما همه چه اعچوبه هایی بودیم ها !!!!!
مامانی ممنون دیشب و امروز خیلی یاد بچگی هام کردم و کلی خاطره واسه بچه هام تعریف کردم ..... البته بداش نه فقط وقتی خیلی گل بودم
یادمه یه پسره تو محل مون بود که به همه زور میگفت اگه با کسی قهر میکرد میبایست همه باهاش قهر میکردن خلاصه خیلی دلم میخواست حالشو جا بیارم ...... یه روز بهش گفتم شما که میگی توانایی همه کارو داری اگه بتونی چهار قالب کره رو بدون نون یا چیز دیگه ای بخوری من بهت ده هزار تومن میدم ..... خلاصه ادعا کرد که میتونه ..... شب ساعت 8 قرارمون بود همه بچه ها هم بودن ....... قالب اول و دوم رو به راختی خورد .... داشتم کم میاوردم ..... اگه همه رو میخورد ضایع که میشدم هیچ تازه شم دیگه ازش باید حرف شنوی میکردم .... خلاصه سومی رو به زور خورد .... کمی امیدوار شدم .... چهارمی رو هم خورد اما دیگه حالش داشت خیلی بد میشد این رو نمیتونست مخفی کنه خلاصه داشته تیکه آخر هم میل میفرمود که از بس حالش بد شده بود تعادل دهنشو نداشت یه قطره ازش جکید رو زمین ..... من از خدا خواسته گفتم قبول نیست ..... همه شو نخوردی طفلی هر چی گفت بی ارداه بوده قبول نکردم و بقیه هم بدشون نمیومد از زیر زورگویی هاش خلاص بشن پیاز داعشو بیشتر کردن بیچاره هم ده تومنو باخت هم ضایع شد هم گلاب به روتون تا چند روز اسهال شدید داشت کارش به سرم و دوا درمون رسید .....
مامانی ممنون دیشب و امروز خیلی یاد بچگی هام کردم و کلی خاطره واسه بچه هام تعریف کردم ..... البته بداش نه فقط وقتی خیلی گل بودم
یادمه یه پسره تو محل مون بود که به همه زور میگفت اگه با کسی قهر میکرد میبایست همه باهاش قهر میکردن خلاصه خیلی دلم میخواست حالشو جا بیارم ...... یه روز بهش گفتم شما که میگی توانایی همه کارو داری اگه بتونی چهار قالب کره رو بدون نون یا چیز دیگه ای بخوری من بهت ده هزار تومن میدم ..... خلاصه ادعا کرد که میتونه ..... شب ساعت 8 قرارمون بود همه بچه ها هم بودن ....... قالب اول و دوم رو به راختی خورد .... داشتم کم میاوردم ..... اگه همه رو میخورد ضایع که میشدم هیچ تازه شم دیگه ازش باید حرف شنوی میکردم .... خلاصه سومی رو به زور خورد .... کمی امیدوار شدم .... چهارمی رو هم خورد اما دیگه حالش داشت خیلی بد میشد این رو نمیتونست مخفی کنه خلاصه داشته تیکه آخر هم میل میفرمود که از بس حالش بد شده بود تعادل دهنشو نداشت یه قطره ازش جکید رو زمین ..... من از خدا خواسته گفتم قبول نیست ..... همه شو نخوردی طفلی هر چی گفت بی ارداه بوده قبول نکردم و بقیه هم بدشون نمیومد از زیر زورگویی هاش خلاص بشن پیاز داعشو بیشتر کردن بیچاره هم ده تومنو باخت هم ضایع شد هم گلاب به روتون تا چند روز اسهال شدید داشت کارش به سرم و دوا درمون رسید .....
مامان مریم
19:48 1393/3/21
یه بار تو بچگی با پاشنه کفشای تق تقیم کوبیدم سر پسر لوس همسایه که با مامان جونش اومدن جلوی درمون شکایت
مامان مریم
20:05 1393/3/21
من دیگه نموندم گنجشکارو ببینم د برو پیش به سوی خونه
barfdoone.ir
00:15 1393/3/22
وقتی بچه بودم یه بار که مامانم از خونه رفته بود بیرون با پسر همسایه کلی پارچه برداشتیم با قیچی بریدیم مثلا لباس درست کردیم زدیم رو دیوارای خونه! مامانم که اومد خونه داشت از عصبانیت منفجر میشد
barfdoone.ir
00:18 1393/3/22
یه بارم 5 سالم بود دختر همسایه اومده بود خونمون با هم بازی کنیم. ظهر شد و مامانم خوابید ما هم عشقمون کشید بریم با دختر همسایه اونوری بازی کنیم. یواشکی رفتیم خونشون و تا عصر بازی کردیم . وقتی از در خونشون اومدیم بیرون یه گردان آدم ( عمو ها و داییم و ...) داشتن از سر کوچه میومدن ...مامانم هم جلوشون با گریه ..... منم از همه جا بیخبر رفتم تو بغل مامانم . بیچاره مامانم فکر کرده بود گم شدم همه رو خبر کرده بود
barfdoone.ir
00:20 1393/3/22
یه پسره بود تو کوچمون اسمش علی بود خیلی شر بود همه ازش میترسیدن. یه بار گذاشت دنبال من و دوستم در حین فرار دمپاییم دررفت و خورد تو دماغش و خون اومد... شبش مامانش اومد در خونمون شکایت فکر میکرد عمدا زدمش. مامانم هم اصلا دعوام نکرد! ازون به بعد هم هروقت پسره منو میدید میگفت وای فلانی اومد...میترسید در میرفت
barfdoone.ir
00:23 1393/3/22
اینو یادم رفت بگم...من بچه بودم خیلی به آرایشگر شدن علاقه داشتم... روز عروسی عموم یه لباس خوشکل مینی ژوپ برام خریده بودن پوشیده بودم و مامان و عمه ها تو اتاق داشتن موهاشونو میپیچیدن منم جو گیر شدم خودم موهامو درست کردم قیچی برداشتم جلوی موهامو از ته چیدم! بیچاره ها کلی تلاش کردن اون تیکه جلوی موهای منو پوشوندنش که یه کم آبروم حفظ بشه
barfdoone.ir
00:31 1393/3/22
یه بارم با پسر خاله هام یواشکی سوار ماشینشون شدیم ( پاترول ) پسر خاله بزرگه لاف میزد میگفت رانندگی بلده ... استارت زد و یه کمی روند و خلاصه آخرش خداروشکر افتاد تو یه چاله و ما جون سالم به در بردیم!
barfdoone.ir
00:32 1393/3/22
وقتی با پسرخاله هام میرفتیم پارک کارمون این بود که با یه سوزن یواشکی بادکنکهای دست فروشها رو میترکوندیم
فائزه مامانه سوگند
11:19 1393/3/22
منم خیلی شیطون بودم البته تا 7 سالگی بعد یه اتفاق هولناکی برام افتاد دیگه دخمل ارامی شدم
یکی از شیطنت های من موقع تولد برادرم بود من 7 ساله بودم خواهرم سه سال از من بزگتر همیشه از همون بچگی با بزرگتر از خودش می پرید . با همسایمون رفته برای مامانم یه روسری لمه خیلی خوشگل خریده بود و با این کاغذ کادوهای برق برقی تزیین کرده بود به من اصلا نگفته بود منم خیلی ناراحت بودم همش به فکر نقشه بودم که یه جوری حرصش و در بیارم خلاصه شب که مهمونها اومدن من خیلی خوشگل تمیز رفتم یواشکی کادوی خواهرم و اوردم و تقدیم مامانم کردم وای اون صحنه از یادم نمی ره انقدر بهم چسبید که نگو خواهرم از دستم جیغ میکشد و من می دویدم قه قه می زدم و بعدم حسابی تا صبح گریه کرد واقعا تنها کاری بود که بعد از 21 سال هنوز باهاش می خندم
یکی از شیطنت های من موقع تولد برادرم بود من 7 ساله بودم خواهرم سه سال از من بزگتر همیشه از همون بچگی با بزرگتر از خودش می پرید . با همسایمون رفته برای مامانم یه روسری لمه خیلی خوشگل خریده بود و با این کاغذ کادوهای برق برقی تزیین کرده بود به من اصلا نگفته بود منم خیلی ناراحت بودم همش به فکر نقشه بودم که یه جوری حرصش و در بیارم خلاصه شب که مهمونها اومدن من خیلی خوشگل تمیز رفتم یواشکی کادوی خواهرم و اوردم و تقدیم مامانم کردم وای اون صحنه از یادم نمی ره انقدر بهم چسبید که نگو خواهرم از دستم جیغ میکشد و من می دویدم قه قه می زدم و بعدم حسابی تا صبح گریه کرد واقعا تنها کاری بود که بعد از 21 سال هنوز باهاش می خندم
فائزه مامانه سوگند
11:25 1393/3/22
یه بارم ماه رمضون بود پدر بزرگم به رحمت خدا رفته بود قرار بود بریم مراسم خونه عموم بابا منم زولبیا بامیه برای خونه خریده بود من اون موقع عاشق ذولبیا بامیه بودم نشستم یه دل سیر خوردم البته روزه نبودما بعد رفتیم شب که برگشتیم دیدیم وای خمونمون و دزد زده همه چیز بهم ریخته است مامانم حالش بد شد خواهرم رفت اب قند بیاره گفت بابا بدو بیا نشستن ذولبیا و بامیه خوردن وسط اشپزخونه گذاشتن من و میگی یادم رفته بود بزارم یخچال گفتم وای شکمو بودنا تا چند وقت دزدای بیچاره نقل صحبت فامیل بودن که چه وقتی داشتن ذولبیا بامیه هم خوردند.حالا بعدشم ماجراها بود از این شکمو بازی زیاد دراوردم
فائزه مامانه سوگند
11:26 1393/3/22
من انقدر شیطون بودم مامانم روروئکم و به ستون وسط خونه با طناب بلند می بست که نکنه برم یه بلای سر خودم بیارم
مامان مریم
11:46 1393/3/22
دوست جونم خودت انقدر شیطون بودی حالا به سوگند نانازی گیر میدی؟؟؟
میگن از هر دست بدی از همون دست میگیری
میگن از هر دست بدی از همون دست میگیری
فائزه مامانه سوگند
12:00 1393/3/22
عزیزم ما ها یادمون میره چی بودیم بیچاره مامانم چی کشیده قابل توجه دوستان من دست و پا سالم ندارم دو دست دو پای بنده تا سن هفت سالگی شکسته والان واقعا تو فصل سرما بیچاره میشم مواظب بچه های گلتون باشید.
مامان زینب
01:31 1393/3/23
بدترین شیطنتی که من در دوران کودکی کردم و هنوز هم ازش پشیمونم این بود .
برادر بزرگ ترم عادت داشت با پول تو جیبی هاش چیزایی را بخره که به هیچ دردش نمی خوردن از جمله چسب های خارجی کوچیکی که خیلی هم قوی بودن که الان هم نمونه هاشون هست که اگه مالید به دست آدم پوست دستت باهاش کنده می شه پسرعموم با مامانش اومده بود خونمون که با هم بازی کنیم من چسب های برادرم را از توی صندوقچش برداشتم به پسر عموم گفتم بیا خالیشون کنیم توشون آب پر کنیم اونا را پر آب می کردیم و می پاشیدیم به هم خلاصه من شیطنتم گل کرد و چند تا چسب واقعی برداشتم و خالی کردم تو سر پسرعموم اون هم بنده خدا فکر می کرد آب بعد از چند دقیقه دادش رفت هوا چون داشت پوست سرش می سوخت اونروز تا شب من جرئت نکردم برم داخل خونه از ترس مامانم ولی دفعه ی بعد که اون طفلی را دیدم حال و روز خوبی نداشت یه تیکه بزرگ از موهاش چسبیده بودن به پوست سرش و قابل جدا شدن نبود و الان به خاطر اون کار من موهای جلوی سرش ریخته پسر عمو جون من واقعا متاسفم
برادر بزرگ ترم عادت داشت با پول تو جیبی هاش چیزایی را بخره که به هیچ دردش نمی خوردن از جمله چسب های خارجی کوچیکی که خیلی هم قوی بودن که الان هم نمونه هاشون هست که اگه مالید به دست آدم پوست دستت باهاش کنده می شه پسرعموم با مامانش اومده بود خونمون که با هم بازی کنیم من چسب های برادرم را از توی صندوقچش برداشتم به پسر عموم گفتم بیا خالیشون کنیم توشون آب پر کنیم اونا را پر آب می کردیم و می پاشیدیم به هم خلاصه من شیطنتم گل کرد و چند تا چسب واقعی برداشتم و خالی کردم تو سر پسرعموم اون هم بنده خدا فکر می کرد آب بعد از چند دقیقه دادش رفت هوا چون داشت پوست سرش می سوخت اونروز تا شب من جرئت نکردم برم داخل خونه از ترس مامانم ولی دفعه ی بعد که اون طفلی را دیدم حال و روز خوبی نداشت یه تیکه بزرگ از موهاش چسبیده بودن به پوست سرش و قابل جدا شدن نبود و الان به خاطر اون کار من موهای جلوی سرش ریخته پسر عمو جون من واقعا متاسفم
همونطور که قبلا هم گفتم من با خواهرم نسیم دوقلو هستیم و به خاطر شباهت زیادمون خاطرات زیادی از کودکیمون دارم
یکی از اونها عمه ام برام تعریف کرده که حدود دو سال داشتم که با عمه ام به یکی از پاساژهای یزد رفتیم که اونجا پر از آیینه شمعدونه
من دویدم جلوی یکی از آیینه های قدی و فکر میکردم نیسیم اونجاست و داد میزدم نسیم بلند شو بیا اینجا خیلی قشنگه و از این حرفها عمه ام میگفتم صاحب مغازه کلی از کارم خندیده