سوال و 78 جواب
(آخرین جواب : 93/4/16)شیرینترین و تلخترین خاطره دوران بارداری...
شیرینترین و تلخترین خاطرتون از دوران بارداری که تا اخر عمر فراموش نخواهید کرد چیه؟
1393/4/11
#بحث های آزاد
#گونـــاگون
نی نی وبلاگی ام (ورود)
نی نی وبلاگی نیستم (ثبت نام)
مریم(مامان کیان)
00:24 1393/4/12
این و نوشتی که کسی به سوالت جواب نده.....
مامان سویل و آراز
00:30 1393/4/12
نه مریم جون همینطوری احساسمو نوشتم وگرنه دوست دارم خاطرات شما دوستانو هم بخونم
خودم هم مینویسم دارم گلچین میکنم
خودم هم مینویسم دارم گلچین میکنم
مامان جونی*زی زی*
00:44 1393/4/12
روزی که فهمیدم باردارم شیرین ترین لحظه اش بود.
و تلخترینش صبحی که داداش مثل دسته ی گلم وقت اذان توی دستم پر کشید و رفت دیدار خدا...
کاش برای هیچ کس پیش نیاد...
و تلخترینش صبحی که داداش مثل دسته ی گلم وقت اذان توی دستم پر کشید و رفت دیدار خدا...
کاش برای هیچ کس پیش نیاد...
مامان جونی*زی زی*
00:44 1393/4/12
ساناز مامان متين
00:47 1393/4/12
شیرینترین وقتی بود که فهمیدم نی نی دارشدم و تولد پسرم بود..
تلخی خدا رو شکر نبود ولی بارداری خیلی سختی داشتم با درد فراوان
تلخی خدا رو شکر نبود ولی بارداری خیلی سختی داشتم با درد فراوان
فائزه مامانه سوگند
00:51 1393/4/12
شیرینترینش تولد سوگند بود
تلخترینش تو ماه هفتم بارداریم مادرم جلوی چشمام به اتفاق ناگواری براشون افتاد
که هیچ وقت از ذهنم دور نمیشه و اسیب های روحیش و جسمیش و الان دارم میبینم انشالله همیشه سایه پدر و مادر گلتون بالای سرتون باشه و هیچوقت بیمار نشند امین
تلخترینش تو ماه هفتم بارداریم مادرم جلوی چشمام به اتفاق ناگواری براشون افتاد
که هیچ وقت از ذهنم دور نمیشه و اسیب های روحیش و جسمیش و الان دارم میبینم انشالله همیشه سایه پدر و مادر گلتون بالای سرتون باشه و هیچوقت بیمار نشند امین
مامان منیر
00:55 1393/4/12
شیرین ترین لحظه وقتی بود که فهمیدم باردار هستم . واقعا از ذوق زیاد اشک میریختم . به لطف خدا هیچ لحظه تلخی هم تو بارداری نداشتم برای من تک تک لحظه هاش شیرین بوده . خداروشکر
mahtab
01:00 1393/4/12
شيرينترينش شنيدندصداي قلبش در 8 هفتگي ( باتوجه به تجربه ي عدم تشکيل قلب جنين دربارداري قبلي برامون خيلي حياتي بود)
تلخترينش بالارفتن قند درماه هفت و ديابت بارداري و رژيم سختي که بايد با اون گرسنگي هاي خاص بارداري رعايتش ميکردم
تلخترينش بالارفتن قند درماه هفت و ديابت بارداري و رژيم سختي که بايد با اون گرسنگي هاي خاص بارداري رعايتش ميکردم
مامان مریم
01:01 1393/4/12
تلخ ترین لحظه وقتی بود که همزمان با تعیین جنسیت بهم گفتن پسرم هیدرونفروز جنینی داره ما مردیم و زنده شدیم و شیرین ترین لحظه وقتی به دنیا اومد و تو بغلم گذاشتن و دیدم به لطف خدا سالم و سرحاله
هیدرونفروز یعنی دور کلیه جنین آب جمع میشه و خطرناک نیست و خیلیها بدون اینکه بدونن دارن ولی ما اون موقع فقط یه اسم عجیب غریب شنیدیم و خیییییلی ترسیدیم وفکر کردیم یه جور نقص کلیویه
هیدرونفروز یعنی دور کلیه جنین آب جمع میشه و خطرناک نیست و خیلیها بدون اینکه بدونن دارن ولی ما اون موقع فقط یه اسم عجیب غریب شنیدیم و خیییییلی ترسیدیم وفکر کردیم یه جور نقص کلیویه
مامان کیمیا
01:40 1393/4/12
برای من شیرین ترینش شنیدن صدای قلب جنین بود و خاطره تلخ هم ندارم. خداروشکر
LESWIET امیرحسین
01:52 1393/4/12
شیرین ترین خاطره برای من وقتی بود که با شوهرم رفتیم سونوگرافی و دکتر خوش اخلاق هم روی مانیتور بزرگ تمام اعضای بدن پسرمون رو نشونمون داد و گفت خداروشکر یه کاکل زریه سالمه.تلخترین هم نداشتم فقط فردای زایمان که دست به شکمم میکشیدم و جای خالیش رو حس میکردم یکم بغضم میگرفت.
مامان
01:56 1393/4/12
من از کجاش شروع کنم؟انقدر که تلخی و شیرینیش زیاد بود
مامان
01:59 1393/4/12
تلخیش اولین جواب آز بارداری رو که بهم دادن و گفتن باردار هستی ولی خارج رحمی!
نمیدونستم خوشحال باشم از بارداری یا زار بزنم از سقطی که در پیشه!!!
48 ساعت بعد آز تکرار شد اینبار بتا هاش سی جی.از 50 رسیده بود به 1500.باورکردنی نبود.دلم میخواست پر در بیارم......
نمیدونستم خوشحال باشم از بارداری یا زار بزنم از سقطی که در پیشه!!!
48 ساعت بعد آز تکرار شد اینبار بتا هاش سی جی.از 50 رسیده بود به 1500.باورکردنی نبود.دلم میخواست پر در بیارم......
مامان
02:04 1393/4/12
دومین تلخیش غربالگری بود که تریزومی 13 با احتمال 1 به 200. در حد جنون، اشکمو در آورد و آمینوسنتز رو انجام دادم،تا موقع جوابش دیگه خودمو راضی کرده بودم که اگه بچه مشکلی داره. سقط بشه!
و خوشحالیش دو هفته بعد بود که جوابش رو تلفنی بهم گفتن و بچه سالم و جنین با توجه به کروموزوم ها 100 درصد پسر میباشد...چقدر پشت خط با مسئول آز گریه کردم....
و خوشحالیش دو هفته بعد بود که جوابش رو تلفنی بهم گفتن و بچه سالم و جنین با توجه به کروموزوم ها 100 درصد پسر میباشد...چقدر پشت خط با مسئول آز گریه کردم....
مامان
02:15 1393/4/12
سومیش فشار بارداری بود و هر هفته آزمایش برای دفع پروتئین ولی آزمایش چیزی نشون نمیداد چون متغییر بود ...
یه مورد دیگشو نمیتونم بگم....
و همچنین مورد بعدش......
و اما جای پر استرسش این بود که فشار بارداری باعث شده بود جفت زودتر پیر بشه و خونرسانی به جنین کم شده بود و باعث کم وزنیش شده بود....
و در آخر به علت پره اکلامپسی اورژانسی زایمان کردمو احتمال تولد جنین مرده بسیار زیاد بود جون ان اس تی طی دوساعت هیچ حرکتی رو نشون نمیداد و ضربان قلب بسیاااااار ضعیف و سخت شنیده میشد....
جالب بود که دکترم گفت چقدر خوب شد زود زایمان رو انجام دادیم وگرنه بچه میمرد....
و در آخر با اینهمه قد و قامت رشیدم《خخخخخخ》یه بچه ی یک کیلو نهصدو پنجاه گرم گذاشتن کف دستم...
امیدوارم هیچکس تجربه نکنه،واقعا بارداری سختی داشتم.....
یه مورد دیگشو نمیتونم بگم....
و همچنین مورد بعدش......
و اما جای پر استرسش این بود که فشار بارداری باعث شده بود جفت زودتر پیر بشه و خونرسانی به جنین کم شده بود و باعث کم وزنیش شده بود....
و در آخر به علت پره اکلامپسی اورژانسی زایمان کردمو احتمال تولد جنین مرده بسیار زیاد بود جون ان اس تی طی دوساعت هیچ حرکتی رو نشون نمیداد و ضربان قلب بسیاااااار ضعیف و سخت شنیده میشد....
جالب بود که دکترم گفت چقدر خوب شد زود زایمان رو انجام دادیم وگرنه بچه میمرد....
و در آخر با اینهمه قد و قامت رشیدم《خخخخخخ》یه بچه ی یک کیلو نهصدو پنجاه گرم گذاشتن کف دستم...
امیدوارم هیچکس تجربه نکنه،واقعا بارداری سختی داشتم.....
مامان مرمر
02:18 1393/4/12
تلخ ترین خاطره وقتی که سه ماه بود عقد بودیم وقرار بود یک سالی عقد بمونیم. تا تحصیلات خودم وهمسرم تموم بشه ماه رمضون شد وهمه روزه هام رو گرفتم. واز اینکه پریود نشده بودم رفتم دکتر وآزمایش وآآآآای خدای من بهم گفت شما باردارید شوکه شده بودم توی دلم خالی شد وبر خلاف همه که از بارداریشون خوشحال میشن کلی ناراحت شدم و گریه کنان با شوهرم درمیون گذاشتم.بنده خدا ترسیده بود...
مامان مرمر
02:24 1393/4/12
...قرار گذاشتیم یه خونه اجاره کنیم ومراسم عروسی بگیریم وبریم سر خونه زندگیمون...دنبال خونه میگشتیم که تو یکی از همین خونه ها از پله پرت شدم واز هوش رفتم. منتقل شدم بیمارستان و وقتی به هوش اومدم فهمیدم بچه سقط شده نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت خیلی سخت بود وجالبه هیچکس حتی پدرمادرامون از جریان بارداری وسقط هیچ بویی نبردن ...
مامان مرمر
02:37 1393/4/12
...البته دو سال بعد وقتی فهمیدم آیدا را باردارم خیلی خوشحال شدم چون همش. فکر میکردم با سهل انگاری که کردم خدا هیچ وقت منو نمیبخشه وصاحب فرزند نمی شم دچار عذاب وجدان بودم با تولد دخترم. و بعد ار اون تولد پسرم شیرین ترین خاطره ها برام رقم خورد ...ولی هنوز خودم رو نمیبخشم شاید اگه بیشتر مواظب خودم بودم وبزرگترها در جریان حالم بودن اون سقط اتفاق نمی افتاد.
مامان بهار
02:40 1393/4/12
شيرين ترينش وقتى بود كه ساعت ١٢:٣٠ شب رفتم سونو اورژانسى و در كمال نا اميدى با چشمام معجزه ديدم ، دختركم تكون ميخورد و زنده بود
اما تلخياش زياده دوبار خونريزى شديد و استراحت مطلق ،تشكيل نشدن تيغه بينى ، قند باردارى و آخريش سندرم IUGR
و در آخر همه سختياش توى شيرينى سالم به دنيا اومدن دخترم حل شد
اما تلخياش زياده دوبار خونريزى شديد و استراحت مطلق ،تشكيل نشدن تيغه بينى ، قند باردارى و آخريش سندرم IUGR
و در آخر همه سختياش توى شيرينى سالم به دنيا اومدن دخترم حل شد
مامانه آنیتا
03:19 1393/4/12
سوال خوبیه که مامانی چرااااااااااااااا پشیمون؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان בرسا
03:44 1393/4/12
اول سلام به همگی و بعد ممنون از سوالتون .
من شیرین ترین لحظه زندگیم 9 ماه تکرار شد از لحظه ای که شوهرم با نگاش مژده اومدن فرشته ای که بعد از مدتها انتظار در کمال ناباوری به لطف پروردگار رو بهم داد اینقده نگاش معنا داشت که اصلا" به جواب آزمایش توی دستش توجه ای نکردم این لحظات البته پر از استرس .... پر از اضظراب اما شیرین ادامه پیدا کرد تا 9 ماه بعد که دخترم پا به عرصه وچود گذاشت اومد شد خانوم کوچولوی خونه . هر چند بعد از عمل لحظات تلخم شروع شد دیدن روی ماهش در آغوش دیگران وقتی شیره چانم را در شیشه میمکید اما باز هم خداوند لطف بیشمارش را با کمال ناباوری برای دومین بار شامل حالم کرد و فقط 17 روز جسرت در آغوش کشیدنش را داشتم و باز لحظات شیرین و تکرار و تکرار و من سرمست از دیدار و لطف خدا
من شیرین ترین لحظه زندگیم 9 ماه تکرار شد از لحظه ای که شوهرم با نگاش مژده اومدن فرشته ای که بعد از مدتها انتظار در کمال ناباوری به لطف پروردگار رو بهم داد اینقده نگاش معنا داشت که اصلا" به جواب آزمایش توی دستش توجه ای نکردم این لحظات البته پر از استرس .... پر از اضظراب اما شیرین ادامه پیدا کرد تا 9 ماه بعد که دخترم پا به عرصه وچود گذاشت اومد شد خانوم کوچولوی خونه . هر چند بعد از عمل لحظات تلخم شروع شد دیدن روی ماهش در آغوش دیگران وقتی شیره چانم را در شیشه میمکید اما باز هم خداوند لطف بیشمارش را با کمال ناباوری برای دومین بار شامل حالم کرد و فقط 17 روز جسرت در آغوش کشیدنش را داشتم و باز لحظات شیرین و تکرار و تکرار و من سرمست از دیدار و لطف خدا
مامان مهلا
08:26 1393/4/12
بدترین خاطره از دوران بارداریم:
سر حاملگی اولم بود که تو 8 هفتگی رفتم سونو گفتن قلبش تشکیل نشده و باید سقطش کنی بچه مرده انگار اونم انگار دلش نمیومد از من جدا شه سقط نمیشد که دو هفته تو شکمم مرده بود و منتظر سقط طبیعیش بودم ولی اصلا دلم نمیومد همه میگفتن خب از اون یه تیکه گوشت مرده دل بکن تا سقط شه تو این دو هفته 4 تا دکتر مختلف رفتم و 4 بار گفتم برام سونو بنویسین به امید اینکه زنده باشه وصدای قلبش بیاد نشد که نشد آخرش بیمارستان بستری شدم ونصف شب رفت
بهترین خاطرم :
وقتی رفتم سونو برا تعیین جنسیت گفت دختره میخواستم بال درارم از بس که دختر دوست دارمتا جای خونمون نفهمیدم چجوری پیاده رفتم دلم میخواست هر کی به جلوم میرسید رو بغل کنم ببوسمسر راهم رفتم اولین چیزو براش گرفتم یه پیشی ملوس
سر حاملگی اولم بود که تو 8 هفتگی رفتم سونو گفتن قلبش تشکیل نشده و باید سقطش کنی بچه مرده انگار اونم انگار دلش نمیومد از من جدا شه سقط نمیشد که دو هفته تو شکمم مرده بود و منتظر سقط طبیعیش بودم ولی اصلا دلم نمیومد همه میگفتن خب از اون یه تیکه گوشت مرده دل بکن تا سقط شه تو این دو هفته 4 تا دکتر مختلف رفتم و 4 بار گفتم برام سونو بنویسین به امید اینکه زنده باشه وصدای قلبش بیاد نشد که نشد آخرش بیمارستان بستری شدم ونصف شب رفت
بهترین خاطرم :
وقتی رفتم سونو برا تعیین جنسیت گفت دختره میخواستم بال درارم از بس که دختر دوست دارمتا جای خونمون نفهمیدم چجوری پیاده رفتم دلم میخواست هر کی به جلوم میرسید رو بغل کنم ببوسمسر راهم رفتم اولین چیزو براش گرفتم یه پیشی ملوس
مامان نازی
08:45 1393/4/12
شیرینترین خاطره من هم مثل همه مامانها اون روزی بود که فهمیدم باردارم چون من عاشق بچه هستم دومین خاطره شیرین روزی بود که فهمیدم دختره داشتم بال در میاوردم چون به ارزوی دختر داشتن رسیده بودم.
تلخترین خاطره بارداریم هم توی غربت بودنمه چون نیاز داشتم کنار خانوادم باشم
تلخترین خاطره بارداریم هم توی غربت بودنمه چون نیاز داشتم کنار خانوادم باشم
narges maman matin
09:04 1393/4/12
شیرین ترین خاطره بارداری من این بود که در طول بارداری هیچ مشکلی نداشتم حتی حالت تهوع تلخ ترین بعد زایمانم بود که جای عملم عفونت کردم و2 بار عمل کردم سه بار بیمارستان بستری شدم اخرین عملمم عمل باز بود یعنی جای عملم باز کردن بخیه نزدن 2 ماه طول کشید خوب بشه خیلی روزای سختی داشتم خدا واسه هیچ کس نیاره
الهام
10:21 1393/4/12
من بارداری شیرینی داشتم چون این قدر گرفتار بودم که فرصت فکر کردن به کمر درد و ویار و حالت تهوع و این چیزا رو نداشتم
به نظرم بارداری از این نظر خوبه که همه هوای آدم و دارند مخصوصاً برای بچۀ اول!
هر جا میری هر کس میوۀ نوبر و یا غذای خوشمزه ای داره برای خانم حامله میاره
ولی تلخ ترین خاطره ام تو ماه هشتم بود. وقتی رفتم سونوگرافی و بهم گفتند مایع دور جنین کم شده و چهار هفته مواد غذایی کمی بهش رسیده و رشد نکرده
عملا داغون شدم! مقصر اصلی خودم بودم چون خیلی اصرار داشتم قبل از زایمان از پایان نامه ام دفاع کنم مجبور بودم خیلی فعالیت کنم و چون بیش تر کارم کارِ فکری بود هر چقدر می خوردم، خودم مصرف می کردم و چیزی به جنین نمی رسید
بعد رفتم پیش دکتر و بهم رژیم غذایی مخصصوص داد تا بچه وزن بگیره...
و این گونه شد که یک ماه آخر مجبور به استراحت شدم و همۀ کارام تعطیل شد. بماند که تا روز آخر چقدر نگران بودم که خدای نکرده صدمه ای به بچه وارد نشده باشه. و همانا همۀ شیرینی های قبلی بر من کوفت شد
و الان که خوب فکر می کنم این سوال تو ذهنمه که چرا برای بارداری اول همه هوای خانم باردار و دارند ولی برای بچۀ دوم که زحمتش دو برابر میشه و بچۀ اول هم رسیدگی میخواد خیلی کم تر بهش توجه میشه
به نظرم بارداری از این نظر خوبه که همه هوای آدم و دارند مخصوصاً برای بچۀ اول!
هر جا میری هر کس میوۀ نوبر و یا غذای خوشمزه ای داره برای خانم حامله میاره
ولی تلخ ترین خاطره ام تو ماه هشتم بود. وقتی رفتم سونوگرافی و بهم گفتند مایع دور جنین کم شده و چهار هفته مواد غذایی کمی بهش رسیده و رشد نکرده
عملا داغون شدم! مقصر اصلی خودم بودم چون خیلی اصرار داشتم قبل از زایمان از پایان نامه ام دفاع کنم مجبور بودم خیلی فعالیت کنم و چون بیش تر کارم کارِ فکری بود هر چقدر می خوردم، خودم مصرف می کردم و چیزی به جنین نمی رسید
بعد رفتم پیش دکتر و بهم رژیم غذایی مخصصوص داد تا بچه وزن بگیره...
و این گونه شد که یک ماه آخر مجبور به استراحت شدم و همۀ کارام تعطیل شد. بماند که تا روز آخر چقدر نگران بودم که خدای نکرده صدمه ای به بچه وارد نشده باشه. و همانا همۀ شیرینی های قبلی بر من کوفت شد
و الان که خوب فکر می کنم این سوال تو ذهنمه که چرا برای بارداری اول همه هوای خانم باردار و دارند ولی برای بچۀ دوم که زحمتش دو برابر میشه و بچۀ اول هم رسیدگی میخواد خیلی کم تر بهش توجه میشه
مریم(مامان کیان)
10:28 1393/4/12
من دوران بارداریم تا آخر 5 ماهگی عالی بود .... نه اضافه وزن نه تهوع و نه هیچ چیز دیگه اما از 5 ماهگی به مدت دوماه مداوم سرفه میکردم و مریض بودم طوریکه وقتی رفتم متخصص گوش و حلق و بینی کلی دعوام کرد که خودت بچه ای بچه میخواستی چه کار ؟ دیگه نیاری ها!!! همین یکی بسته و ..... (حالا اون موقع 26 سالم بود)بعد هم یه گونی دارو بهم داد!!!!!!!!!!!
بعد از 2 ماه سرفه و مریضی یه بلایی سرم اومد که دکترا هم تا حالا ندیده بودن!!!!!!!!!!! بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پرزهای چشایی رو زبونم به آنزیم های جفت حساسیت نشون دادن و شروع کردن به رشد کردن یعنی یه چیزی رو زبونم در اومد اولش خیلی کوچیک بود اما همین طوری با بارداریم رشد میکرد شما فکر کنید سر هر وعده غذا این خون میفتاد و اصلا هم خونش بند نمیومد..... طفلک مامانم با جعبه کلنکس میومد دنبالم و هر دستمال میکرد تو دهنم هی پر از خون میشد و دوباره........... فقط اجازه داشتم غذاهای نرم بخورم نون که کلا تعطیل بود......... و کلی مسئله دیگه سر این قضیه داشتم بدترینش این بود که انار میوه محبوبم بود اما نمیتونستم بخورم و در آخر 10 روز مونده به زمان سزارین با مامانم رفتم دکتر فقط گریه میکردم و میگفتم یا این و از زبونم دربیارین یا بچه رو از شکممحالا اون زمان شده بود اندازه یه فندق بزرگ....
دکتر هم 4 روز بعد من و سزارین کرد ....... باورتون نمیشه وقتی رفتم بیمارستان دکتر و پرستار بود که میومد زبون من و ببینه.............بعد از سزارین هم چون جفت از بدنم خارج شده بود عین یه بافت مرده بود و ........
و در آخر بدترین قسمت ماجرا وقتی کیان 20 روزه بود رفتم جراحیش کردم و البته اونجا هم صدتا دکتر اومدن دیدنم
انقدر عملش بد بود انقدر دهنم و باز میکردن و زبونم و میکشیدن بیرون احساس میکردم الان حلقوم ام از جا در میاد ........
وای عجب خاطره طولانی ای شد
بعد از 2 ماه سرفه و مریضی یه بلایی سرم اومد که دکترا هم تا حالا ندیده بودن!!!!!!!!!!! بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پرزهای چشایی رو زبونم به آنزیم های جفت حساسیت نشون دادن و شروع کردن به رشد کردن یعنی یه چیزی رو زبونم در اومد اولش خیلی کوچیک بود اما همین طوری با بارداریم رشد میکرد شما فکر کنید سر هر وعده غذا این خون میفتاد و اصلا هم خونش بند نمیومد..... طفلک مامانم با جعبه کلنکس میومد دنبالم و هر دستمال میکرد تو دهنم هی پر از خون میشد و دوباره........... فقط اجازه داشتم غذاهای نرم بخورم نون که کلا تعطیل بود......... و کلی مسئله دیگه سر این قضیه داشتم بدترینش این بود که انار میوه محبوبم بود اما نمیتونستم بخورم و در آخر 10 روز مونده به زمان سزارین با مامانم رفتم دکتر فقط گریه میکردم و میگفتم یا این و از زبونم دربیارین یا بچه رو از شکممحالا اون زمان شده بود اندازه یه فندق بزرگ....
دکتر هم 4 روز بعد من و سزارین کرد ....... باورتون نمیشه وقتی رفتم بیمارستان دکتر و پرستار بود که میومد زبون من و ببینه.............بعد از سزارین هم چون جفت از بدنم خارج شده بود عین یه بافت مرده بود و ........
و در آخر بدترین قسمت ماجرا وقتی کیان 20 روزه بود رفتم جراحیش کردم و البته اونجا هم صدتا دکتر اومدن دیدنم
انقدر عملش بد بود انقدر دهنم و باز میکردن و زبونم و میکشیدن بیرون احساس میکردم الان حلقوم ام از جا در میاد ........
وای عجب خاطره طولانی ای شد
مامي مينا
10:52 1393/4/12
بد ترينش اين بود كه
هيچ وياري نداشتم و هيچي دلم نميخواستواسه همين نميتونستم مثل خانمهاي حامله تو فيلماا ناز كنم،
و يه بد ديگه اين بود كه عيد هفت ماهم بود و رفتيم شمال با خانواده همسرم چون ماميم دبي بودن و خيلي بد بود همه چيزش بد بود.
به جز اين دو مورد همه بارداريم عااالي بود. خدارو شكر نه وياري نه حالت تهوع !
هيچ وياري نداشتم و هيچي دلم نميخواستواسه همين نميتونستم مثل خانمهاي حامله تو فيلماا ناز كنم،
و يه بد ديگه اين بود كه عيد هفت ماهم بود و رفتيم شمال با خانواده همسرم چون ماميم دبي بودن و خيلي بد بود همه چيزش بد بود.
به جز اين دو مورد همه بارداريم عااالي بود. خدارو شكر نه وياري نه حالت تهوع !
مامان سویل و آراز
11:13 1393/4/12
من وقتی دخترمو باردار بودم 18 سالم بود
در طول 2/5 سال بعد عروسیمون تا پریودم تاخیر میافتاد به همسری میگفتم انگار حامله ام اونم از ذوقش به دکتر و ازمایش میبرد (اونموقع بی بی تست نبود) و مشخص میشد که باردار نیستم این اتفاق 7 8 بار افتاد تا اینکه واقعا حامله بودم و به همسرم گفتم حامله ام گفت خودت برو ازمایش
منم با مامانم رفتم و مشخص شد که راستی راستی باردارم
وقتی اومدم به همسرم گفتم باور نکرد شده بودم چوپان دروغگو
هر چقدر به جون خودش و خودم قسم خوردم باورش نشد تا اینکه مامانم شهادت داد که راست میگه
همسری از خوشحالی بوسم کرد و رفت شیرینی بگیره ظهر بود شیرینی پیدا نکرده بود و بستنی گرفته بود
اون بستنی خوشمزه ترین بستنی عمرم بود
در طول 2/5 سال بعد عروسیمون تا پریودم تاخیر میافتاد به همسری میگفتم انگار حامله ام اونم از ذوقش به دکتر و ازمایش میبرد (اونموقع بی بی تست نبود) و مشخص میشد که باردار نیستم این اتفاق 7 8 بار افتاد تا اینکه واقعا حامله بودم و به همسرم گفتم حامله ام گفت خودت برو ازمایش
منم با مامانم رفتم و مشخص شد که راستی راستی باردارم
وقتی اومدم به همسرم گفتم باور نکرد شده بودم چوپان دروغگو
هر چقدر به جون خودش و خودم قسم خوردم باورش نشد تا اینکه مامانم شهادت داد که راست میگه
همسری از خوشحالی بوسم کرد و رفت شیرینی بگیره ظهر بود شیرینی پیدا نکرده بود و بستنی گرفته بود
اون بستنی خوشمزه ترین بستنی عمرم بود
ارام
11:13 1393/4/12
مريم جان (مامان كيان)حتي تصورش هم تلخه
خداروشكر همه چي بخير گذشته
خداروشكر همه چي بخير گذشته
مامان سویل و آراز
11:16 1393/4/12
وقتی پسرمو باردار بودم هیچ احتمال نمیدادم باردار باشم چون همیشه تاخیر داشتم همسری میگفت بارداری (ایندفعه همسری میگفت بارداری من باور نمیکردم) بی بی تست گرفت به زور گفت برو تست کن
من هم تست کردم مثبت بود با ور نکردم بیچاره مامانم رفت سه تا دیگه گرفت هر سه تاشو تست کردم تا باورم شد این دفعه هم همسری برام اب انار گرفت
من هم تست کردم مثبت بود با ور نکردم بیچاره مامانم رفت سه تا دیگه گرفت هر سه تاشو تست کردم تا باورم شد این دفعه هم همسری برام اب انار گرفت
مامان سویل و آراز
11:21 1393/4/12
مامان زی زی جون و زهرا جون خدا برادر و مادرتونو رحمت کنه غم بزرگیه ایشالله اخرین غمتون باشه
هدیه
11:26 1393/4/12
چه دوران شیرینی منم دلم خواست
مامان مریم
11:26 1393/4/12
فائزه جون ، زهرا جون ،مامان جون ،مامان زی زی جون و مریم جونم خیییلی ناراحت شدم
فائزه گلم الهی که مامانت تو همین شبای عزیزی که پیش روست شفا بگیره و زهراجون خدا مامان مهربونتو بیامرزه و همینطوربرادر گل مامان زی زی و مامان و مریم جونم ایشالا بارداری های بعدیتون اصلا نفهمین چطور 9 ماه گذشته
فائزه گلم الهی که مامانت تو همین شبای عزیزی که پیش روست شفا بگیره و زهراجون خدا مامان مهربونتو بیامرزه و همینطوربرادر گل مامان زی زی و مامان و مریم جونم ایشالا بارداری های بعدیتون اصلا نفهمین چطور 9 ماه گذشته
مامان سویل و آراز
11:26 1393/4/12
خاطره بدی که از بارداری اولم دارم این بود که سیسمونی که دلم میخواستو نتونستم بخرم چون همسری و بابام با وام و قرض زمین گرفته بودن و دستشون خالی بود
و اینکه چون کوچیک بودم نمیدونستم برای دختر صورتی باید گرفت بنابراین رنگارنگ گرفتم و با اینکه غم بزرگی نیست ولی بالاخره سیسمونی چیزیه که یه بار اتفاق میافته و با عشق و علاقه میخری و با اینکه بارداری دومم جبران کردن ولی حسرت سیسمونی به دلم موند
و اینکه چون کوچیک بودم نمیدونستم برای دختر صورتی باید گرفت بنابراین رنگارنگ گرفتم و با اینکه غم بزرگی نیست ولی بالاخره سیسمونی چیزیه که یه بار اتفاق میافته و با عشق و علاقه میخری و با اینکه بارداری دومم جبران کردن ولی حسرت سیسمونی به دلم موند
مامان سویل و آراز
11:27 1393/4/12
امییییییییییییین به همه دعاهای مامان مریم جون
هدیه
11:29 1393/4/12
البته با اجازه طراح سئوال
مامان مریم میشه باهاتون حرف بزنم به راهنماییتون نیاز دارم میشه درخواست دوستی بهم بدین
مامان مریم میشه باهاتون حرف بزنم به راهنماییتون نیاز دارم میشه درخواست دوستی بهم بدین
مامان مریم
11:30 1393/4/12
من هم زایمان طبیعی بودم و اصرار همسرم و پدرم هم نتونست نظرمو تغییر بده و دکترم هم خیلی خوب بوذ و از اون بهتر کادر پزشکی خیلی مهربون بودن و یادمه وقتی آیدین رو گذاشتن بغلم بهش گفتم ببعی کوچولو خوش اومدی (آخه یه صدایی مثل بع بع ببعی داشت)و فرداش همه کادر تو بخش میگفتن داشتن اینو بخیه میزدن و این هم با پسرش عشق میکرد و واقعا اصلا بخیه زدنو حس نمیکردم
مریم(مامان کیان)
11:30 1393/4/12
قربونت بشم مامان مریم میشینی همه رو با حوصله میخونی
مامان مریم
11:32 1393/4/12
هدیه
11:40 1393/4/12
نه اونم برای منم تموم شده نمی دونم سئوالمو چرا مدیریت تایید نمی کنه باشه اشکالی نداره خیلی اصرار نمی کنم هرجور دوست دارید
مامان سویل و آراز
12:18 1393/4/12
مامانای مهربون با خوندن سختیهایی که بارداریهاتون کشیدین هزار بار خدا رو شکر میکنم که من ای سختیهارو ندیدم
الهی سایه شما همیشه بالای سر بچه هاتون باشه
و الهی بچه هاتون همیشه سالم و شاد باشن
الهی مامانای منتظر هم این روزهای شیرینو تجربه کنن
انشالله مامان هدیه هم به زودی مامان بشن
الهی سایه شما همیشه بالای سر بچه هاتون باشه
و الهی بچه هاتون همیشه سالم و شاد باشن
الهی مامانای منتظر هم این روزهای شیرینو تجربه کنن
انشالله مامان هدیه هم به زودی مامان بشن
هدیه
12:20 1393/4/12
مامان سویل و آراز ممنون از دعای قشنگتون دعا کن باباش بیاد گیر باباشم خیلی ناز داره
مامان سویل و آراز
12:22 1393/4/12
خیلی ناز داره؟
دختر به این خانومی و مهربونی
دختر به این خانومی و مهربونی
هدیه
12:24 1393/4/12
آره بدجوری ام ناز داره از بچه هم نازش بیشتره
مامان علی جونی
12:44 1393/4/12
سلام من بارداریهام برام خوشایند نبود نه اینکه بچه دوس نداشته باشم نه،موج منفی اطرافیان زیاد بود روم ،پدرم دوس داشت من تا دکترا بخونم ومن تا لیسانس خوندم وبعد ازدواج کردم ،مادرم میگفت جون نداری کم خونی چطور میتونی تحمل کنی مادر شوهرم که همیشه میگفت بچه دشمن جون آدمه اصلا بچه دوست نداشت هر وقت باردار میشدم استرس اینو داشتم که بقیه چی میگن و چطور برخورد خواهند کرد
مریم(مامان کیان)
12:50 1393/4/12
مگه چند بار باردار شدین؟؟
هدیه
12:54 1393/4/12
راست می گه مریم مامان کیان احتمالا سقط داشتین لابد اما اینجا که یه دونه بچه دارین
هدیه
12:58 1393/4/12
چیه مامان هدیه رفتی تو رویا
ساناز مامي كیاوش
13:00 1393/4/12
شيرينترين مثبت شدن بى بى چک و سونوى تعيين جنسيت
تلخترين هم چهار شبانه روز دندون درد توى سه ماهه اول و در نهايت مجبور شدم عصب کشى کنم
تلخترين هم چهار شبانه روز دندون درد توى سه ماهه اول و در نهايت مجبور شدم عصب کشى کنم
هدیه
13:03 1393/4/12
حدس زدم
مامان مریم
13:17 1393/4/12
مریم جونم مامان علی جونی 3 تا دسته گل دارن
هدیه
13:39 1393/4/12
مامان مریم جون بسکه اتفاقای عجیب غریب افتاده اینجا آدم به خودشم شک می کنه
مامان
13:48 1393/4/12
مامان مریم عزیزم خیلی ممنون خانمی...
مامان مریم
13:59 1393/4/12
خواهش میکنم خانومی....
واااااااااااااای مامان مرمر جون چه اضطرابی کشیدی بمیرم برات
تصورشم نمیتونم بکنم
واااااااااااااای مامان مرمر جون چه اضطرابی کشیدی بمیرم برات
تصورشم نمیتونم بکنم
فائزه مامانه سوگند
14:33 1393/4/12
مریم جون ممنونم از دعای قشنگت
مامی مرمر
14:45 1393/4/12
برا من شیرینترینش مثبت شدن بی بی و سونوی تعیین جنسیت آخه خیلی دوست داشتم پسر شه...
و تلخ ترینشم که تقریبا 1 ماه یا بیشتر طول کشید درد زایمان زودرس بود...فکرشو کنید من از 8 ماهگی تقریبا همش بیمارستان بستری بودم...روزی چند ساعت درد زایمان به معنای واقعی میکشیدم..وااااای خیلی سخت بود وقتی فکرشو میکنم دلم میسوزه واسه خودم..همش سرم و آمپول و قرص و شیاف تا ریه های نی نی کامل شه و یکم دیرتر دنیا بیاد..آخرشم بزور به هفته 35 رسیدم و از درد شدید مجبور به سزارین شدم..همزمان با سزارین آپاندیسمم عمل کردن نگو بیشتر این دردا بخاطر آپاندیسم بوده و نی نی لگد زده بوده به آپاندیسم و اون متورم شده بود بازم خوبه شانس آوردم تو این 1 ماه نترکیده بود و خودم و نی نی سالم موندیم....
و تلخ ترینشم که تقریبا 1 ماه یا بیشتر طول کشید درد زایمان زودرس بود...فکرشو کنید من از 8 ماهگی تقریبا همش بیمارستان بستری بودم...روزی چند ساعت درد زایمان به معنای واقعی میکشیدم..وااااای خیلی سخت بود وقتی فکرشو میکنم دلم میسوزه واسه خودم..همش سرم و آمپول و قرص و شیاف تا ریه های نی نی کامل شه و یکم دیرتر دنیا بیاد..آخرشم بزور به هفته 35 رسیدم و از درد شدید مجبور به سزارین شدم..همزمان با سزارین آپاندیسمم عمل کردن نگو بیشتر این دردا بخاطر آپاندیسم بوده و نی نی لگد زده بوده به آپاندیسم و اون متورم شده بود بازم خوبه شانس آوردم تو این 1 ماه نترکیده بود و خودم و نی نی سالم موندیم....
خواهری
15:14 1393/4/12
سلام به همگی
واقعا خیلی ناراحت شدم سرخاطرات تلخ همه شما مخصوصا فوت برادر زی زی جون ومادر مریم جون و....
انشالامریضی مادر بزرگ سوگند جون زود زود خوب بشه
ما که بارداری نداشتیم اما فکر میکنیم بهترینش لحظه به وجود امدنش و دیدارمونه
وتلخ ترینهاش هم ویار واضافه وزن و...هستش
اما در مورد مادرم
تلخ ترینهاش ویارش بود که تا 9ماهگی وجود داشت حتی صبح زایمان اول گلاب به روی همه تون بعدش رفت بیمارستان
شیرینترینهاشم شوکه شدن سرحاملگیشون بود
البته دکتر ها خرف از سقط میزدند اما به لطف خدا خواهرمان صحیح وسلامت به دنیا امد
واقعا خیلی ناراحت شدم سرخاطرات تلخ همه شما مخصوصا فوت برادر زی زی جون ومادر مریم جون و....
انشالامریضی مادر بزرگ سوگند جون زود زود خوب بشه
ما که بارداری نداشتیم اما فکر میکنیم بهترینش لحظه به وجود امدنش و دیدارمونه
وتلخ ترینهاش هم ویار واضافه وزن و...هستش
اما در مورد مادرم
تلخ ترینهاش ویارش بود که تا 9ماهگی وجود داشت حتی صبح زایمان اول گلاب به روی همه تون بعدش رفت بیمارستان
شیرینترینهاشم شوکه شدن سرحاملگیشون بود
البته دکتر ها خرف از سقط میزدند اما به لطف خدا خواهرمان صحیح وسلامت به دنیا امد
فریده مامان آیهان
15:22 1393/4/12
از روزی که بی بی چک گذاشتم (3روز مونده بود به وقت پریودم.ازبس نگران بودم زود گذاشته بودم) تا روز به دنیا اومدن پسرم تک تک لحظه هاش برام بهترین لحظه ها بودن حتی با وجود استرس تشکیل نشدن قلب و سقط و رشد نکردن جنین و ویار بدی که داشتم هر لحظش خوب بود و شیرین.
شادی همسرم بعد گرفتن برگه آزمایش باردای و شادی تو چشاش وقتی بهش گفتم بچمون پسره هیچوقت فراموش نمیکنم.
شادی همسرم بعد گرفتن برگه آزمایش باردای و شادی تو چشاش وقتی بهش گفتم بچمون پسره هیچوقت فراموش نمیکنم.
الناز لاله
15:25 1393/4/12
سلام چه سوال جالبی یاد دوران بارداریم افتادم
من کلا دوران بارداری اذیت شدم از دل درد و تب بگیر تا دندون درد وببخش خون ریزی و احتمال سقط .
ولی یه چیز خنده دار که دکتر استراحت میداد و من مسافرت میرفتم دکتر استراحت متلق میدادو من گردش بودم من اگه بخوام همه خاطرات تلخ و شیرینم رو بنویسم کتاب میشه
یه چیز جالب دیگه از بارداریم همه از اضافه وزن رنج میبردن من وزنم اضافه نمیشد به کنار کمم میشد ولی خدارو شکر پسرم 3.5 کیلو سالم و سلامت به دنیا اومد اینا خاطر تلخ نه بلکه شیرین به یادسپرده شد. مرصی خانم دکتر رحیمی
من کلا دوران بارداری اذیت شدم از دل درد و تب بگیر تا دندون درد وببخش خون ریزی و احتمال سقط .
ولی یه چیز خنده دار که دکتر استراحت میداد و من مسافرت میرفتم دکتر استراحت متلق میدادو من گردش بودم من اگه بخوام همه خاطرات تلخ و شیرینم رو بنویسم کتاب میشه
یه چیز جالب دیگه از بارداریم همه از اضافه وزن رنج میبردن من وزنم اضافه نمیشد به کنار کمم میشد ولی خدارو شکر پسرم 3.5 کیلو سالم و سلامت به دنیا اومد اینا خاطر تلخ نه بلکه شیرین به یادسپرده شد. مرصی خانم دکتر رحیمی
مامان زهرا
16:00 1393/4/12
برای منم شیرین ترین مثبت بودن آزمایش بود البته نمیدونم چرا خوشحالیمو بیرون نمیریختم بارداری اولم با خواهرم رفتم جواب آزمایشو گرفتم خواهرم ازخوشحالی جیغ میزد من بی حال نگاش میکردم همه فک میکردن اون بارداره بارداری دوم همسرم جوابو گرفت ازخوشحالی گریه میکرد بازم من بی تفاوت خوشحال بودما ولی نمیدونم چه مرگم شده بود که نمی تونستم خوشحالیمو نشون بدم .
تلخترین خاطره بارداری اولم تا ماه 8هیچ مشکلی نداشتم ولی آخرای ماه هشتم رفتم دکتر .دکترم اومد صدای قلبو گوش بده دید صدایی نمیاد .خود دکتر نگران شد برام سونوی اورژانسی نوشت . منم با گریه رفتم طبقه ی پایین سونو گرافی . همسرم میگفت چیزی نیست نگران نباش . منم گریم شدیدتر میشد پیش خودم هزار فکرکردم چون امیررضا بعد فوت بابام بدنیا میومد خیلی تواون شرایط به حضورش نیاز داشتیم .خداروشکربعداز یک ساعت فهمیدن چون قند خونم پایین بود صدای قلبش ضعیف شده بود .
ولی یه چیزی که تودلم مونده ودوست داشتم تجربه میکردم بی بی چک بود.
تلخترین خاطره بارداری اولم تا ماه 8هیچ مشکلی نداشتم ولی آخرای ماه هشتم رفتم دکتر .دکترم اومد صدای قلبو گوش بده دید صدایی نمیاد .خود دکتر نگران شد برام سونوی اورژانسی نوشت . منم با گریه رفتم طبقه ی پایین سونو گرافی . همسرم میگفت چیزی نیست نگران نباش . منم گریم شدیدتر میشد پیش خودم هزار فکرکردم چون امیررضا بعد فوت بابام بدنیا میومد خیلی تواون شرایط به حضورش نیاز داشتیم .خداروشکربعداز یک ساعت فهمیدن چون قند خونم پایین بود صدای قلبش ضعیف شده بود .
ولی یه چیزی که تودلم مونده ودوست داشتم تجربه میکردم بی بی چک بود.
مامان زهرا
16:06 1393/4/12
واااای مامان کیان چه زجری کشیدی .نترسیدی اینا رودیدی .من وقتی میخوندم ترس برم داشت . ایشالله برای بارداریهای بعدی هیچ مشکلی نداشته باشی . بارداری وزایمان راحتی داشته باشی .
مریم(مامان کیان)
16:15 1393/4/12
شده بودم سوژه کل بیمارستان و فامیل یه کسایی تو اون مدت به خونه مامانم و خودم زنگ میزدن حالم و میپرسیدن که سالها بود خبری ازشون نداشتیم ........ بعد تا کیان 1 ساله شد پیش دکترم نرفته بودم وقتی رفتم چنان از جا پرید و حتی باهام روبوسی کرد و بهم گفت تو کل دوران طبابتش مثل من ندیده بوده و خیلی سر من استرس داشته و البته ناراحت بود چرا جواب ازمایش و تکه برداری و براش نبرده بودم و همه اش میگفت تو این یک سال یادم بوده اما چون من بیمارستان میرفتم پیشش هیچ شماره ای ازم نداشته برای پیگیری
مریم(مامان کیان)
16:17 1393/4/12
مامان زهرا اون مدتی که توی دهانم بود هیچ نمیدونی بعد از عمل چه دردی میکشیدم .......... تا 48 ساعت هم فقط باید مایعات خنک و رقیق میخوردم...... با یه بچه 20 روزه شکمو ........
barfdoone.ir
16:26 1393/4/12
من تا ماه هفتم خوب بودم ولی برای بانک خون بند ناف آزمایش دادم اشتباهی نتیجه ی هپاتیت مثبت شد . خود آزمایشگاهه هم میگفت تست ما دقت نداره ولی من باورم نمیشد. 3 بار آزمایشو تکرار کردم و 10 تا دکتر رفتم همه گفتن آزمایش اولی غلط بوده ...تا روز زایمانم استرس داشتم.ولی از اول تا ماه هفت خیلی خوب بود. هرروز برای خودم میرفتم پیاه روی خوش میگذشت
مامان شيوا
16:26 1393/4/12
ما وقتي فهميديم كه باردارم خودمون حسابي شوكه شديم و اطرافيان بسيار خوشحال
توي بارداري يه سري مسائل پيش اومد كه خيلي ناراحت شدم ولي تلخي واقعي بندناف دور گردن جنين بودش كه وقتي تكوناش كم ميشد ميمردم از استرس
شيرينترين هم موقعي بود كه تو اتاق عمل هشيار بودم و لحظه به لحظه بدنيا اومدنشو تماشا كردم
توي بارداري يه سري مسائل پيش اومد كه خيلي ناراحت شدم ولي تلخي واقعي بندناف دور گردن جنين بودش كه وقتي تكوناش كم ميشد ميمردم از استرس
شيرينترين هم موقعي بود كه تو اتاق عمل هشيار بودم و لحظه به لحظه بدنيا اومدنشو تماشا كردم
مامان خدیجه
16:32 1393/4/12
بعد از چند سال بعداز حاملگی اولم که میخواستم حامله بشم نشد و به دکتر و دارو پناه اوردم و بازم با پنج شش سال دارو و دکتر جوابی نگرفتم و خودم را زدیم به بیخیالی تنها کار ی بود که میتونستم انجام بدم و به درخواست اقای شوهر برای زیارت رفتیم مشهد مقدس و من بعداز دو روز از پریدی که نه دارو خورده بودم نه امیدی داشتم از امام غریب عیدی گرفتم و بدون دوا و دکتر باردار شدم. شیرینی بهتر از این تو
مامان شيوا
16:32 1393/4/12
يه خاطره شيرين ديگه اين بود كه رفتم سونو و بهم گفت دختره آخه من آرزوي دختر داشتم عاشق دخترم
الهام
16:40 1393/4/12
من وقتی فهمیدم باردارم خیلی ناراحت شدم و کلی گریه کردم چون اصلا بچه نمیخواستم و به شدت جلوگیری میکردم. خاطره شیرینم هم وقتی بود که فهمیدم نی نی دختره چون عاشق دختر بودم و زمانی که ده روز مونده به زایمانم از پایان نامه ام دفاع کردم خیلی شیرین به یاد موندنی بود اینقدر سنگین و چاق شده بودم که نفسم در نمیاد بعد تو اون حالت خطابه دفاع خوندم.
مامان مریم
16:48 1393/4/12
مریم جونم خییییلی سخت بوده اونم تو بارداری که باید همه چی و خوب بخوری
نمیشد تو همون بارداری درش بیارن؟؟
واااای تصورش هم زجر آوره
و احتمالا چون بارداری نادری داشتی پسرک نادری هم قسمتت شد که گریه هاش یادت نیست
نمیشد تو همون بارداری درش بیارن؟؟
واااای تصورش هم زجر آوره
و احتمالا چون بارداری نادری داشتی پسرک نادری هم قسمتت شد که گریه هاش یادت نیست
مامان مریم
16:49 1393/4/12
راستی نظر دکترت واسه بارداری های بعدی چیه؟؟؟
ممکنه باز هم اتفاق بیفته؟؟؟
وااااااااااااای خدا نکنه
ممکنه باز هم اتفاق بیفته؟؟؟
وااااااااااااای خدا نکنه
مامانی
17:47 1393/4/12
منم بعد از مثبت شدن آزمایش بارداریم شنیدن صدای قلب جنین بود که واقعا لحظه شیرینی بود و با موبایل صداش ضبط کردم وقتی برای بابام گذاشتم گفتم صدای چیه؟؟؟؟ گفت معلومه صدای قطار کلی از حدسش خندیدیم
9 ماه دوران بارداریم هم تقریبا راحت بود
ویارم خیلی کم بود بدیش این بود که حتی یک بار هم هوس چیزی نکردم تا برای شوشو ناز بیام
زایمانم خیلی دوست داشتم
آخه بعد از به دنیا اومدن دخملی همه پرستارها و ماماها دورش جمع شدن
و گفتن ماشالله هرکول دنیا آوردی آخه دخملی ماشالله درشت بود و منم از دیدنش کلی ذوق کرده بودم
دیگه اینکه پرستارها اسم دخملم گذاشته بودن ابرو قجری آخه ابروهاش خیلی مشکی و پر بود کلا یاد اون موقعها که میفتم ناخودآگاه خنده به لبم میاد
9 ماه دوران بارداریم هم تقریبا راحت بود
ویارم خیلی کم بود بدیش این بود که حتی یک بار هم هوس چیزی نکردم تا برای شوشو ناز بیام
زایمانم خیلی دوست داشتم
آخه بعد از به دنیا اومدن دخملی همه پرستارها و ماماها دورش جمع شدن
و گفتن ماشالله هرکول دنیا آوردی آخه دخملی ماشالله درشت بود و منم از دیدنش کلی ذوق کرده بودم
دیگه اینکه پرستارها اسم دخملم گذاشته بودن ابرو قجری آخه ابروهاش خیلی مشکی و پر بود کلا یاد اون موقعها که میفتم ناخودآگاه خنده به لبم میاد
مریم(مامان کیان)
18:21 1393/4/12
دکتر میگه هیچی معلوم نیست ما الان هیچ نظری نمیتونیم بدیم........ نه نمیشد درش بیارن چون نمیشد بی حسی بزنم
مامان سویل و آراز
10:18 1393/4/13
منم بارداری اولم فشارم همیشه زیاد بود اخرین ماهم دکتر 21 وقت داده بوده 7 ابان ناهار ترشی خردم ترشی خوردن همانا و سنگین شدن سرم همانا
سرم اویزوون شده بود به طرف جلو و بلند نمیتونستم کنم مامانم فوری برد دکتر گفتن فشارت 14 تا برسم بیمارستان 18 شد
تا موقع زایمان همش میگفتم زایمان فقط زایمان طبیعی پهلوون شده بودم دل شیر خورده بودم
ولی وقتی وارد بخش زایمان شدم و خانومهایی که درد میکشیدنو دیدم که هر کدومشون خدا و پیغمبرو صدا میکردن یهو ترسیدم گفتم من غلط بکنم زایمان طبیعی بکنم
خدا خدا میکردم بگن سزارین باید بشی که فرشته نجاتم با یه ویلچر اومد سراغم اونجا بود که فهمیدم پهلوون پنبه ای بیش نیستم
سرم اویزوون شده بود به طرف جلو و بلند نمیتونستم کنم مامانم فوری برد دکتر گفتن فشارت 14 تا برسم بیمارستان 18 شد
تا موقع زایمان همش میگفتم زایمان فقط زایمان طبیعی پهلوون شده بودم دل شیر خورده بودم
ولی وقتی وارد بخش زایمان شدم و خانومهایی که درد میکشیدنو دیدم که هر کدومشون خدا و پیغمبرو صدا میکردن یهو ترسیدم گفتم من غلط بکنم زایمان طبیعی بکنم
خدا خدا میکردم بگن سزارین باید بشی که فرشته نجاتم با یه ویلچر اومد سراغم اونجا بود که فهمیدم پهلوون پنبه ای بیش نیستم
مامان آرشیدا
11:53 1393/4/13
سلام
بدترین خاطره ام : بعد از دو بار سقط به خاطر تشکیل نشدن قلب نی نی برای بار سوم توی هفته هشتم
بلند بلند توی مطلب دکتر شروع کردم به گریه اصلا دست خودم نبود
دیگه به فکر رفته بودیم بریم بکاریم
همون جا یکی بهم ادرس بهترین متخصص نازایی اهواز رو داد
خانم دکتر بهم گفت هیچ دارویی استفاده نکن اصلا
فقط دو هفته دیگه دقیقا برو سونو ،مجوز بگیر برا سقط و برام بیار
بعد دو هفته در کمال ناباوری نی نی قلب داشت
بازم کلی گریه کردم ، این سری از خوشحالی
و این معجزه زندگی من بود
بدترین خاطره ام : بعد از دو بار سقط به خاطر تشکیل نشدن قلب نی نی برای بار سوم توی هفته هشتم
بلند بلند توی مطلب دکتر شروع کردم به گریه اصلا دست خودم نبود
دیگه به فکر رفته بودیم بریم بکاریم
همون جا یکی بهم ادرس بهترین متخصص نازایی اهواز رو داد
خانم دکتر بهم گفت هیچ دارویی استفاده نکن اصلا
فقط دو هفته دیگه دقیقا برو سونو ،مجوز بگیر برا سقط و برام بیار
بعد دو هفته در کمال ناباوری نی نی قلب داشت
بازم کلی گریه کردم ، این سری از خوشحالی
و این معجزه زندگی من بود
مامان سویل و آراز
11:57 1393/4/13
وااااااااای مامان ارشیدا جون واقعا معجزه بوده خدا رو شکر
مامان سارا
15:08 1393/4/14
تلخترین خاطره دوران بارداریم وقتی بود که تو خونه از رو سرامیک خیس زمین خوردم و شکمم با شدت زیاد به لبه میز عسلی خورد و بدجوری دردم گرفت و دیگه نی نی تکون نخورد و دکترم هم در دسترس نبود و من از ساعت 2 نصفه شب تا صبح ساعت 7 گریه میکردم و شوشو بالا سرم نشسته بود و میگفت وقتی هیچ علائمی از سقط نداری پس سالمه تمام اون شب فقط خدا رو صدا زدم و چشم رو چشم نزاشتیم. صبح دکترم سونو کرد با اولین تاپ تاپ صدای قلبش بغضم ترکید بلند بلند گریه میکردم و دکترم و شوشو هم گریه میکردن گریه هام از خوشحالی بود شیرین ترین خاطره هم همین لحظه بود که سکسکه هم میکرد کل بدنش تکون میخورد میرفت بالا میومد پایین
مامان زهرا
03:25 1393/4/16
مامان کیان بازم خدارو شکر بخیرگذشت هرچن وحشتناک بوده . الهی که دیگه برات اتفاق نیفته .
و اخر سر امروز بعد ارسالم همش میگفتم کاش تائید نشه نمیدونم چرا پشیون شدم