سوال و 24 جواب
(آخرین جواب : 92/4/25)سلام دوستهای خوبم.
دوستانی هستند که به خاطر ازدواجشون رفتند یک شهر دیگه و از خانوادشون دور شده باشن؟چه طور با دلتنگیتون کنار اومدین؟من با اینکه 3 سال شده و یه دختر ناز دارم اما دلتنگی خیلی ازارم میده!
1392/4/23
#بحث های آزاد
#گونـــاگون
نی نی وبلاگی ام (ورود)
نی نی وبلاگی نیستم (ثبت نام)
مامان انيس
03:34 1392/4/23
منم 5 ساله .............................گریه ه ه ه ه
اونقد حس لطیفی داشتم............حتی بیش از 150 شعر ادبی دارم که تو دوران دانشگام تو مراسمات ادبی جزئ برگزیدگان ....میخوندم...
اما الان.......................
آدم تو غربت قصاوت قلب هم میگیره...بی رحم میشه انگار...
عـــــــــــــــــــــاشق خونواده م............(گــریه ه ه)
خیلی دورم.....خیـــــــــــــــلی
فک کن حدودا 17 ساعت..........(گریه در حد شیون)خخخخخخخخ
اما دلخوشم به این خونه زندگی و این پدر و دختری که تنها همدم و عشق من تو این غربتن..
میگذرد............با من با دُخی با دوست با تو با نی نی وبلاگ
با رمضان و سفره های سحر و افطار با روزگار...
تنها چیزی که گاهی عذابم میده ترس از ندیدن همیشگی کساییه که گاهی ماهها ازشون دورم.............و هر بار که میرم خونه پدریم
با چه حسرتی تشنه به همه نگاه میکنم....و ..
عاقا دلمون گرفت..........اینم سوال بود کردی....
(گریه ه ه همراه با طوفان)
اونقد حس لطیفی داشتم............حتی بیش از 150 شعر ادبی دارم که تو دوران دانشگام تو مراسمات ادبی جزئ برگزیدگان ....میخوندم...
اما الان.......................
آدم تو غربت قصاوت قلب هم میگیره...بی رحم میشه انگار...
عـــــــــــــــــــــاشق خونواده م............(گــریه ه ه)
خیلی دورم.....خیـــــــــــــــلی
فک کن حدودا 17 ساعت..........(گریه در حد شیون)خخخخخخخخ
اما دلخوشم به این خونه زندگی و این پدر و دختری که تنها همدم و عشق من تو این غربتن..
میگذرد............با من با دُخی با دوست با تو با نی نی وبلاگ
با رمضان و سفره های سحر و افطار با روزگار...
تنها چیزی که گاهی عذابم میده ترس از ندیدن همیشگی کساییه که گاهی ماهها ازشون دورم.............و هر بار که میرم خونه پدریم
با چه حسرتی تشنه به همه نگاه میکنم....و ..
عاقا دلمون گرفت..........اینم سوال بود کردی....
(گریه ه ه همراه با طوفان)
♥♂مامان و گاهیم بابا♥♂
03:39 1392/4/23
منم 4 ساله که دورم اوایل فک میکردم آخرش دق میکنم اماواقعا اگه همسری وپسرم نبودن تاحالا دوام نمیاوردم
زینب فتوحی
03:57 1392/4/23
منم الان 9 سال هست ازشون دورم خیلی سخت هست اوایل یه جورایی برام راحت تر بود گرم بودم حالیم نبود ولی هر سال که گذشت سخت تر میشد ولی بازم چون با شوهرم میرفتم سر کار خیلی مشغولیت داشتم و دیگه جای فکر و خیال نمی موند برام و کمتر به این موضوع ها فکر میکردم با اینکه خیلی سختی ها تو زندگیم بود ولی کار کردن باعث می شد به همه این دلتنگی ها و سختی ها کمتر فکر کنم ولی از وقتی دختر نازم به دنیا اومد و خونه نشین شدم تازه فهمیدم دلتنگی یعنی چی وای که سال اول بعد از به دنیا اومدن دخترم که خیلی سخت تر گذشت ولی کم کم تونستم به خودم روحیه بدم و خودم رو سرگرم کارهای جانبی دیگه کنم و قصد دارم به زودی کار خارج از منزلم رو دوباره شروع کنم که دوباره روی روال بیوفته زندگیم به نظر من خود کار کردن بیرون از خونه خیلی کمک میکنه چون اونقدر خستگی میاره که کمتر به این چیزا فکر میکنیم
مامانِ عسل، عماد، آیسا
08:07 1392/4/23
منم 9 ساله از خانوادم دورم هرچی بیشتر میگذره بیشتر دلتنگ میشم و فکر می کنم تنها چیزی که گذشت زمان بدترش میکنه همین دوریه...
از وقتی دخترم اومده بیشتر دلتنگ میشم آخه دلم می خواد دخترم به خاله ها و دایی هاش نزدیک تر باشه و مثل من احساس تنهایی نکنه..
خصوصاً من توی شهری به مراتب خیلی کوچیک تر از شهر پدری زندگی می کنم
از وقتی دخترم اومده بیشتر دلتنگ میشم آخه دلم می خواد دخترم به خاله ها و دایی هاش نزدیک تر باشه و مثل من احساس تنهایی نکنه..
خصوصاً من توی شهری به مراتب خیلی کوچیک تر از شهر پدری زندگی می کنم
مامان جونی*زی زی*
08:27 1392/4/23
منم 5 ساله از انواده ام دورم...دلم تنگ نمیشه..."گریه"...
دلم که تنگ میشه برای مامان و بابام،الان دارم گریه میکنم،دلم که تنگ میشه یاد این میفتم که اگه بریم اونجا حتی برای یکی دو روز از دخالتهای خانواده شوهرم چقدر باید بهم سخت بگذره ،دلتنگیم میره!الان دارم می خندم!!!
دلم که تنگ میشه برای مامان و بابام،الان دارم گریه میکنم،دلم که تنگ میشه یاد این میفتم که اگه بریم اونجا حتی برای یکی دو روز از دخالتهای خانواده شوهرم چقدر باید بهم سخت بگذره ،دلتنگیم میره!الان دارم می خندم!!!
مام
08:46 1392/4/23
منم 4 ساله دورم ازشون . خيلي خيلي سخته . من اوايل كه كار پيدا نكرده بودم و تازه هم ازشون دور شده بودم خيلي بهم سخت ميگذشت . يعني محال بود بريم پيششون و موقع برگشت من تا خود شهري كه در اون زندگي ميكنيم گريه نكنم!!! يعني تموم مسير اشك ميريختما! همسر ديگه نا اميد داشت ميشد!! ولي بعد از اينكه كار پيدا كردم و پسرهام دنيا اومدن خيلي وضعم بهتر شد و راحتتر ميتونستم تحمل كنم . ديگه وقت امدن از اونجا زياد گريه نميكنم فقط يك كمي بغضم ميگيره. همسر ميگه ديگه بزرگ شدي!!
هرچند هميشه دلتنگشونم و هميشه حسرت به دلم هست كه اگه توي يه شهر بوديم چي ميشد و چي ميشد....
هرچند هميشه دلتنگشونم و هميشه حسرت به دلم هست كه اگه توي يه شهر بوديم چي ميشد و چي ميشد....
مامانی
10:17 1392/4/23
سلام به همه دوستان که دلگرم شدم با وجودشون چون فهمیدم که فقط من نیستم که تنهام .
من هم 5 ساله که از خونواده ام دورم . به قول دوستمون اوایل زندگی گرم بودم نمی فهمیدم چه بلایی سرم اومده ، حتی شب عروسیم گریه ام هم نگرفت . اما کم کم که زمان گذشت ...
خیلی دلم برای خانواده ام تنگ میشه ولی چون سر کار می رم و زیاد نمی تونم مرخصی بگیرم گاهی تا دو هفته هم میشه که نمی بینمشون . همیشه به خواهر شوهر و به جاریهام حسودیم میشه که اونها هر وقت اراده کنن می رن پیشه مامان و باباشون ولی من ...
آدم حسودی نیستم ولی خوب من هم آدمم دلم می خواد عصر که شد دست دخترم رو بگیرم برم پیش مامانم ، برم پیش بابام .
وقتی دخترم به دنیا اومد به شوهرم گفتم کیانا رو اصلا به راه دور شوهر نمی دم حتی اگه طرف بهترین بهترینها باشه ولی باید پیش خودمون و تو شهر خودمون ازدواج کنه تا دخترم دیگه مثل خودم تو غربت دلتنگ نباشه .
تازه من شوهرم چون مشغله کاریش زیاده اکثر وقتها خونه نیست و من هستم و این دختر . مدتیه خیلی دلم برای کیانا می سوزه چون همش تو خونه است به خاطر همین تصمیم گرفتم مرتب ببرمش پارک . این طوری هم روحیه خودم عوض میشه هم دخملی . چه میشه کرد باید ساخت ... زندگیه دیگه ...
من هم 5 ساله که از خونواده ام دورم . به قول دوستمون اوایل زندگی گرم بودم نمی فهمیدم چه بلایی سرم اومده ، حتی شب عروسیم گریه ام هم نگرفت . اما کم کم که زمان گذشت ...
خیلی دلم برای خانواده ام تنگ میشه ولی چون سر کار می رم و زیاد نمی تونم مرخصی بگیرم گاهی تا دو هفته هم میشه که نمی بینمشون . همیشه به خواهر شوهر و به جاریهام حسودیم میشه که اونها هر وقت اراده کنن می رن پیشه مامان و باباشون ولی من ...
آدم حسودی نیستم ولی خوب من هم آدمم دلم می خواد عصر که شد دست دخترم رو بگیرم برم پیش مامانم ، برم پیش بابام .
وقتی دخترم به دنیا اومد به شوهرم گفتم کیانا رو اصلا به راه دور شوهر نمی دم حتی اگه طرف بهترین بهترینها باشه ولی باید پیش خودمون و تو شهر خودمون ازدواج کنه تا دخترم دیگه مثل خودم تو غربت دلتنگ نباشه .
تازه من شوهرم چون مشغله کاریش زیاده اکثر وقتها خونه نیست و من هستم و این دختر . مدتیه خیلی دلم برای کیانا می سوزه چون همش تو خونه است به خاطر همین تصمیم گرفتم مرتب ببرمش پارک . این طوری هم روحیه خودم عوض میشه هم دخملی . چه میشه کرد باید ساخت ... زندگیه دیگه ...
مشاورروحانی
10:48 1392/4/23
با سلام وآرزوی قبولی طاعات خدمت شما سرکار خانم
وهمه نی نی وبلاگی های عزیز
در پاسخ به مشکل شما مطالبی خدمتتان تقدیم می گردد امید است مفید واقع گردد
با توجه به اینکه انسان قبل از ازدواج به دنبال رسیدن به یک همدم ومونس است به نام همسر واز طرفی هم عمری را با والدین وزحمات آنان گذرانده است و علاقه همسر و علاقه والدین در درون انسان قرار دارد لذا این قانون دنیااست که حکم می کند رحل اقامت ببندید وبارسفر وبا همسر همسفرشوید لذا برای تحمل این دوری چند راهکار توصیه میشود
1: سعی کنید وقت خودتانرابه کارهای مختلف و با برنامه ریزی پر کنید ومدیریت کنید
چون بیکار بودن است که انسان را افسرده وغمگین می کند .
2:ممکن است در مکانی کهزندگی می کنید دور از والدین باشید وغریب باشیدذ وسخت باشد اما امیر مومنان می فرمایند
ـ الغریبُ مَنْ لیس لَهُ حبیبٌ.غریب کسی است که دوست ندارد.
سعی کنید تا اونجا که می تونید واسه خودتون رفیق پیدا کنید (البته از نوع حسابیش(
3: هر شخصی از صد درصد رخدادهای آینده خبرندارد لذا با امید دادن خودتون به آینده بهتر وحل این مشکل زندگی رو به بهترین شکل سپری کنید
4: با ارتباطات تلفنی بیشتر با خانواده سعی کنید این دلتنگی رو مدیریت کنید
5: از خداوند برای عطای صبر وتحمل بیشتر واینکه شما بتوانید بر این معضل غلبه کنید نه اینکه آن مشکل شما را تحت تاثیر قرار دهد کمک بخواهید تا صبر شما را بیشتر کند
6: درد دل با همسر و همراهی او با شما در پذیرفتن این مشکل به شما کمک بیشتری خواهد کرد .
7: با برخورد زیبا وشایسته، همسرتان از خانواده خودشان وخانواده شما دعوت کنند تا به شهر شما سفر کنند و این موضوع هر از چند گاهی اگر اتفاق بیفتد به روحیه شما وبهبود شرایط کمک خواهد کرد
8: هراز چندگاهی برنامه ریزی کنید وشما به شهر خانواده خودتان سفرکنید
درماه مهمانی خدابهترینها را برای شما خوبان آرزومندیم
عموروحانی
وهمه نی نی وبلاگی های عزیز
در پاسخ به مشکل شما مطالبی خدمتتان تقدیم می گردد امید است مفید واقع گردد
با توجه به اینکه انسان قبل از ازدواج به دنبال رسیدن به یک همدم ومونس است به نام همسر واز طرفی هم عمری را با والدین وزحمات آنان گذرانده است و علاقه همسر و علاقه والدین در درون انسان قرار دارد لذا این قانون دنیااست که حکم می کند رحل اقامت ببندید وبارسفر وبا همسر همسفرشوید لذا برای تحمل این دوری چند راهکار توصیه میشود
1: سعی کنید وقت خودتانرابه کارهای مختلف و با برنامه ریزی پر کنید ومدیریت کنید
چون بیکار بودن است که انسان را افسرده وغمگین می کند .
2:ممکن است در مکانی کهزندگی می کنید دور از والدین باشید وغریب باشیدذ وسخت باشد اما امیر مومنان می فرمایند
ـ الغریبُ مَنْ لیس لَهُ حبیبٌ.غریب کسی است که دوست ندارد.
سعی کنید تا اونجا که می تونید واسه خودتون رفیق پیدا کنید (البته از نوع حسابیش(
3: هر شخصی از صد درصد رخدادهای آینده خبرندارد لذا با امید دادن خودتون به آینده بهتر وحل این مشکل زندگی رو به بهترین شکل سپری کنید
4: با ارتباطات تلفنی بیشتر با خانواده سعی کنید این دلتنگی رو مدیریت کنید
5: از خداوند برای عطای صبر وتحمل بیشتر واینکه شما بتوانید بر این معضل غلبه کنید نه اینکه آن مشکل شما را تحت تاثیر قرار دهد کمک بخواهید تا صبر شما را بیشتر کند
6: درد دل با همسر و همراهی او با شما در پذیرفتن این مشکل به شما کمک بیشتری خواهد کرد .
7: با برخورد زیبا وشایسته، همسرتان از خانواده خودشان وخانواده شما دعوت کنند تا به شهر شما سفر کنند و این موضوع هر از چند گاهی اگر اتفاق بیفتد به روحیه شما وبهبود شرایط کمک خواهد کرد
8: هراز چندگاهی برنامه ریزی کنید وشما به شهر خانواده خودتان سفرکنید
درماه مهمانی خدابهترینها را برای شما خوبان آرزومندیم
عموروحانی
مامان متین
13:19 1392/4/23
عجب سوالی داغ دل خیلی ها زنده شد ((
منم 6 ساله ازدواج کردم و از خانواده خودم دورم :'(
خیلی دلم براشون تنگ میشه گاهی پیش میاد ماه به ماه نمیبینمشون (گریهههههههههههههههههههههه)
الان که ایلیا به دنیا اومده سرم باهاش گرمه ولی باز هم دلتنگی ادم و اذیت میکنه، یه وقتایی دلم میخواد همون لحظه پیشم بودن تا ببینمشون ((
یکی از بزرگترین ارزوهام اینه که دوباره بتونم برگردم شهر خودم ولی حیف که نمیشه ((
به نظر من دلتنگی دوری از خانواده نه تنها به مرور زمان کم نمیشه تازه بیشتر و پرنگ تر هم میشه، حداقل برای من که اینطور بود ((
البته بستگی به اطرافیانتم داره ها، مثلا خوانواده شوهرت که چطور باشن و چه رفتاری داشته باشن
مال من که سنگ تموم میذارن تو بی معرفتی و ازار دادن ))
منم 6 ساله ازدواج کردم و از خانواده خودم دورم :'(
خیلی دلم براشون تنگ میشه گاهی پیش میاد ماه به ماه نمیبینمشون (گریهههههههههههههههههههههه)
الان که ایلیا به دنیا اومده سرم باهاش گرمه ولی باز هم دلتنگی ادم و اذیت میکنه، یه وقتایی دلم میخواد همون لحظه پیشم بودن تا ببینمشون ((
یکی از بزرگترین ارزوهام اینه که دوباره بتونم برگردم شهر خودم ولی حیف که نمیشه ((
به نظر من دلتنگی دوری از خانواده نه تنها به مرور زمان کم نمیشه تازه بیشتر و پرنگ تر هم میشه، حداقل برای من که اینطور بود ((
البته بستگی به اطرافیانتم داره ها، مثلا خوانواده شوهرت که چطور باشن و چه رفتاری داشته باشن
مال من که سنگ تموم میذارن تو بی معرفتی و ازار دادن ))
ارام
14:07 1392/4/23
سلام
مهمترین نتیجه داغی که میشه گرفت اینه که اکثر مادران نی نی وبلاگی غریبن مثل خودم
خوش به حال بعضی ها که حداقل خانواده همسرشون با هاشون توو یه شهرند حالا اگه روابطشون با هم خوبه چقدر عالی اگرهم نه حداقل میدونند توو شهرشون یکی از جنس و خون خودشون به عنوان پشتوانه دارند
ما که هیچکی رو نداریم چی بگیم
این دلتنگیها عادیه حتی برای کسانیکه توو شهر خودشون زندگی میکنند هم پیش میاد منتها اونا هر وقت اراده کنند همو میبینن اما ما هروقت رؤسا اراده کنند همو میبینیم و خدا میدونه که این اراده کی صورت میگیره
به هر حال براتون ارزوی موفقیت و بهروزی دارم
مهمترین نتیجه داغی که میشه گرفت اینه که اکثر مادران نی نی وبلاگی غریبن مثل خودم
خوش به حال بعضی ها که حداقل خانواده همسرشون با هاشون توو یه شهرند حالا اگه روابطشون با هم خوبه چقدر عالی اگرهم نه حداقل میدونند توو شهرشون یکی از جنس و خون خودشون به عنوان پشتوانه دارند
ما که هیچکی رو نداریم چی بگیم
این دلتنگیها عادیه حتی برای کسانیکه توو شهر خودشون زندگی میکنند هم پیش میاد منتها اونا هر وقت اراده کنند همو میبینن اما ما هروقت رؤسا اراده کنند همو میبینیم و خدا میدونه که این اراده کی صورت میگیره
به هر حال براتون ارزوی موفقیت و بهروزی دارم
مامان نازی
15:08 1392/4/23
من هم سعی میکنم ماهی یکبار برم پیش مامانینا اما اون یک ماه اندازه 1 سال میگذره برام و میرم 1 هفته میمونم و برمیگردم.هرچند شوهرم دوست داره سالی 2 بار برم اما دلم نمیاد خانوادم خیلی بیتاب دخترم هستند دوست دارم دخترمو ببینند.بیابید برای نجات از غربتمون دعا کنیم.خوشحالم دوستانی دارم که راحت دردودل میکنم کنارشون.
مامان منصوره
15:29 1392/4/23
بغضم گرفت ...
منم 6 ساله که دورم از زمانی که دانشجو شدم، بعدشم که ازدواج کردم و مجبور شدم بازم دور بمونم، البته تو دوران دانشجویی هر زمان که دلتنگ می شدم می رفتم خونه و تقریبا هر روز تلفنی صحبت می کردم، یادمه خواهرم که ازدواج کرد وقتی دو روز بعد رفتنم به دانشگاه بهم زنگ زد انقدر گریه کردم و دعواش کردم که تو منو فراموش کردی....
انقدر به مامانم وابسته عاطفی بودم(در عین حال که کلا دختر مستقل و با اراده ای بودم) اگر مامانم مریض میشد منم مریض میشدم و گاهی بی اطلاع، می فهمیدم یه اتفاق بد افتاده....
اما دوری بعد از ازدواج با قبل خیلی فرق داره، انگار سخت تره،خصوصا تو دوران بارداری....
اوایل با همسایه ها خودمو سرگرم کردم که خدا روشکر با وجود یه خانوم نازنین و با محبت حالم بهتر شد، بعد افتادم تو کارای هنری که بازم شکر خدا بیشتر سرگرم شدم و روحیه ام شاداب تر شد، بعد رفتم سراغ کلاس رفتن و دوستای خوبی پیدا کردم .....
واقعا دوست خوب بار غربت آدم رو کم می کنه.....
الانم رفت و آمد خانواده هامون بیشتر شده....
وجود دختر نازنینم خیلی آرامشم رو بیشتر کرده و بار دلتنگی رو کمتر می کنه،
با این همه حال الان دلم حسابی تنگ شد....گریهههههههههه
منم 6 ساله که دورم از زمانی که دانشجو شدم، بعدشم که ازدواج کردم و مجبور شدم بازم دور بمونم، البته تو دوران دانشجویی هر زمان که دلتنگ می شدم می رفتم خونه و تقریبا هر روز تلفنی صحبت می کردم، یادمه خواهرم که ازدواج کرد وقتی دو روز بعد رفتنم به دانشگاه بهم زنگ زد انقدر گریه کردم و دعواش کردم که تو منو فراموش کردی....
انقدر به مامانم وابسته عاطفی بودم(در عین حال که کلا دختر مستقل و با اراده ای بودم) اگر مامانم مریض میشد منم مریض میشدم و گاهی بی اطلاع، می فهمیدم یه اتفاق بد افتاده....
اما دوری بعد از ازدواج با قبل خیلی فرق داره، انگار سخت تره،خصوصا تو دوران بارداری....
اوایل با همسایه ها خودمو سرگرم کردم که خدا روشکر با وجود یه خانوم نازنین و با محبت حالم بهتر شد، بعد افتادم تو کارای هنری که بازم شکر خدا بیشتر سرگرم شدم و روحیه ام شاداب تر شد، بعد رفتم سراغ کلاس رفتن و دوستای خوبی پیدا کردم .....
واقعا دوست خوب بار غربت آدم رو کم می کنه.....
الانم رفت و آمد خانواده هامون بیشتر شده....
وجود دختر نازنینم خیلی آرامشم رو بیشتر کرده و بار دلتنگی رو کمتر می کنه،
با این همه حال الان دلم حسابی تنگ شد....گریهههههههههه
مامان
16:13 1392/4/23
سلام. الهی بگردم.خواستم بگم منم تو لیستم.البته من با این موضوع یه جورایی کنار اومدم. پیشنهادهای عمو روحانی خیلی کارسازن.
زینب فتوحی
16:35 1392/4/23
مامان های عزیز یه جور هایی منم آروم شدم از اینکه اینقدر هم درد دارم و خیلی ها مثل خودم هستند ولی از این بیشتر دلم گرفت که به خاطر مشکلات راه و سختی ها و دوری راه من شاید هر 6 ماه یکبار خانواده ام رو ببینم اینجا خیلی ها تون میگید هر یکی دوماه یکبار میتونید همدیگرو ببینید خوش به حالتون برید خدا رو شکر کنید جای من نیستید تازه وقتی هم میرم پیش خانواده ام شوهرم خیلی مواقع نمیتونه با من بیاد و این بدتر منو عذاب میده که دوری اون رو هم نمیتونم تحمل کنم
مامان علی مرتضی
17:01 1392/4/23
منم از خونوادم دورم وبا دوریشون کنار اومدم خونواده ی شوهرم وشوهرم با اخلاق خوبشون منو به زندگی دلگرم کردن،مشکلاتی هم اگه دارم هیچ وقت به خونوادم نمیگم چون خودم از پسشون بر میام ولازم نیست اونارو نگران کنم .خوب من دوری رو از همون اول قبول کردم وخداروشکر راضیم وبه نظرم دختر از خونوادش دور باشه بهتره.من اگه شوهرم بخواد بره شهر خودمون زندگی کنه مخالفت میکنم چون حتی اگه از هر لحاظ مالی تامین باشیم باز ی جورایی وابسته به خونواده ی پدر میشیم حالا جدای مسائل مالی بنظرم خدا ی لطفی در حق من کرد که با این دوری قدر خونوادمو بیشتر میدونم.
مامان آبتین
17:44 1392/4/23
سلام من 4 ساله از خانواده م دورم اما دلتنگیم مال چند ماه اول بود ! حالا وقتی میرم زادگاهم حسابی دلم برای خونه ی خودم تنگ میشه و بیشتر از چند روز نمی تونم بمونم !
باید بپذیری شرایطت پیش اومده رو و گرنه افسرده میشی !
باید بپذیری شرایطت پیش اومده رو و گرنه افسرده میشی !
مامان
21:31 1392/4/23
اینو یادم رفت بگم که من و همسرم اوایل ازدواج تا دوسالگی پسرم از هم دور بودیم.(یعنی از ابتدای عقدمون تا شش سال)قبل از تولد پسرم سه هفته یکبار همدیگه رو میدیدیم و بعد از تولد اون آخر هفته ها.به خاطر شرایط شغلی هر دومون امکان زندگی در کنار هم برامون نبود.الان 3 ساله که من تونستم انتقالی بگیرم و پیش هم باشیم شاید به این دلیله که من اصلا از این شرایط ناراحت نیستم و میگم باهاش کنار اومدم.هیچ وقت دلم نمیخواد اون شرایط قبل برگرده.
شما شاید چون از اول با همسرتون بودین اینقدر دلتنگ خانواده میشین.اگر شرایط من رو داشتین(که خدا نکنه)اونوقت قدر لحظات الانتون رو میدونستید.ما الان توی شهری خیلی کوچکتر از شهر خودمون و دور از تمام فامیل خودم وهمسرم زندگی میکنیم ولی خیلی خوشحال تر از قبلم.
شما شاید چون از اول با همسرتون بودین اینقدر دلتنگ خانواده میشین.اگر شرایط من رو داشتین(که خدا نکنه)اونوقت قدر لحظات الانتون رو میدونستید.ما الان توی شهری خیلی کوچکتر از شهر خودمون و دور از تمام فامیل خودم وهمسرم زندگی میکنیم ولی خیلی خوشحال تر از قبلم.
مامان مرضیه
22:20 1392/4/23
سلام دوست عزیز من دو ساله از خونوادم دورم الان هم قرار شده با شوهرم بریم شهر ما من دیگه تحمل ندارم
مامان نازی
23:21 1392/4/23
مامان مرضیه واقعا خوش به حالت .چون شوهرم اصلا حاضر نیست بریم.هزارتا بهونه میاره که نمیشه بریم.اما من میدونم به خاطر مامان باباشه که نمیاد بریم شهرمن!
مامان آبتین
00:35 1392/4/24
یادم رفت اینو بنویسم که زندگی دانشجویی و دوری از خانواده تجربه ای بود که بعد از ازدواج و جداشدنم از خانواده خیلی کمکم کرد. چون به دوری از خانواده عادت کرده بودم!
وقتی دانشجو شدم خیلی خیلی بهم سخت گذشت ولی کم کم کنار اومدم
اولین بار که از خانواده دور شدم پدرم اینقدر بلند بلند دنبالم گریه کرده بود که وقتی به خونه اومدم همسایه ها که منو میدیدن با ناراحتی برام تعریف میکردن !
اما اونا هم فکر کنم ناچارا دیگه کنار اومدن !
وقتی دانشجو شدم خیلی خیلی بهم سخت گذشت ولی کم کم کنار اومدم
اولین بار که از خانواده دور شدم پدرم اینقدر بلند بلند دنبالم گریه کرده بود که وقتی به خونه اومدم همسایه ها که منو میدیدن با ناراحتی برام تعریف میکردن !
اما اونا هم فکر کنم ناچارا دیگه کنار اومدن !
مامان مرضیه
13:53 1392/4/24
مامان نازی عزیزم. شوهر من هم دیشب درست یک روز قبل پرواز منصرف شد. من میرم پیش خونوادم اونم خودش میدونه. برای ادامش به وبم سر بزن تا ماجرارو بذارم بخونی
مامان ندا
20:33 1392/4/24
منم 5 ساله که ازدواج کردم و 1000 کیلومتر ازشون دورم اوایل خیلی سخت بود خوابشونو زیاد میدیدم و با گریه از خواب بیدار میشدم مجبوریم عادت کنیم شوهرم خیلی هوامو داره اگه برم دیدنشون یه 2 ماهی میمونم تا برا یه مدت ناراحتی نکنم ولی الان تو یک سال 10 روز عیدو رفتم با پسرم که 4 سالشه سرگرمم با اینترنت چون خونه دارم میگذره ولی خودم دپرس میشم کم حوصله میشم البته بعضی روزها
♫الهام مامان آوینا♫
00:55 1392/4/25
ما هم تو لست اضافه کنید ولی به نظرم تنها راه حلش سرگرم کردن خودمون هست با هر برنامه مورد علاقه ای....
یکی کلاس خیاطی میر یکی ارایشگری کی اشپزی و یکی کامپیوتر و ... پیشنهادات عمو روحانی م به نظرم خوب بود. ای بابا مدیریت دخملی شکلک مرده اون متن نوشتناتم...
یکی کلاس خیاطی میر یکی ارایشگری کی اشپزی و یکی کامپیوتر و ... پیشنهادات عمو روحانی م به نظرم خوب بود. ای بابا مدیریت دخملی شکلک مرده اون متن نوشتناتم...
مامانم و مادر شوهرم با این که پدر مادرشون فوت کردن هنوزم دلشون براشون تنگ میشه
این رو گفتم که این دلتنگی خیلی طبیعیه فقط خودت باید مدیریتش کنی
با تلفن با همین وبلاگ نی نی و رفت و آمد و سر گرم کردن خودت
من وقتی میبینم همسرم خوبه برام میشه دلگرمی و میتونم دوری خانوادم رو تحمل کنم