سوال و 25 جواب
(آخرین جواب : 93/2/18)دعواهای پدر و مادرتون رو یادتون میاد؟
مامانهای عزیز میخواستم بدونم آیا پدرو مادرهای خودتون با هم دعوا میکردن؟ یا با آرامش با هم زندگی میکردن؟ آیا شما دعواهاشون رو یادتون میاد؟ یادتون میاد در زمان کودکی وقتی شاهد دعوی والدینتون بودید چه عکس العملی داشتید؟ غمگین میشدید یا طرف یکیشون رو میگرفتید یا اصلا براتون اهمیت نداشت؟ الان چی ؟ الان که خودتون مادر شدید اگر پدر و مادرتون با هم اختلاف داشته باشن همون عکس العمل زمان بچگی رو نشون میدید یا اینکه احساستون متفاوت شده؟
1393/2/15
#بحث های آزاد
#گونـــاگون
مامان کیمیا
00:28 1393/2/16
وااااااااای.چه سوال سختی.فکرامو بکنم بعدا جواب میدم.
افسانه
00:47 1393/2/16
بابای من اعتقاد داشته اصلا نباید جلوی بچه ها دعوا کرد برای روحیوشون خوب نیست.برای همین منم چیزی یادم نمیاد به غیر از یه مورد و هنوز اون روزو یادمه. طرف مامانمو گرفتم و اون روز خیلی از بابام بدم اومد.
الان اگه حتی دو نفر دیگه با هم دعوا کنن استرسی میشم. فکر کنم چون توی محیط دعوا بزرگ نشدم اینقدر کم تحملم.حالا نمیدونم این خوبه یا بد!؟؟
الان که هنوز بچه نداریم ولی با شوهرم اهل دعوا نیستیم.شاید به ندرت ماهی یکی دوبار بحث کنیم و همیشه علت دعوامون بقیه هستن به خصوص خانواده خودش.
الان اگه حتی دو نفر دیگه با هم دعوا کنن استرسی میشم. فکر کنم چون توی محیط دعوا بزرگ نشدم اینقدر کم تحملم.حالا نمیدونم این خوبه یا بد!؟؟
الان که هنوز بچه نداریم ولی با شوهرم اهل دعوا نیستیم.شاید به ندرت ماهی یکی دوبار بحث کنیم و همیشه علت دعوامون بقیه هستن به خصوص خانواده خودش.
مامان خدیجه
01:48 1393/2/16
نسرین جون من خوب یادمه دعواهاشونو . تازه کلی خاطره با مزه دارم اما الان دیر موقعه فردا سر فرصت میام تعریفش میکنم
نسیم
09:32 1393/2/16
خیلی جالب بود دخملی شکلک، کلی خندیدم.
مامان مریم
09:45 1393/2/16
دخملی شکلک رسیدن بخیر دیگه داشتم نگرانت میشدم
دعوا نه اما بحث یادمه و دخالت و جانبداری نمیکردم گاهی تو دلم فکر میکردم حق با مامانمه چون سکوت میکرد و گاهی هم حقو به بابام میدادم چون مامانم بی موقع حرفی میزد که باعث بحث میشد
ولی یادمه همیشه همیشه بابام واسه آشتی میومد جلو و بیشتر هم شیرینی میخرید و مامانم چندبار اول ناز میکرد
الان از مامانم بیشتر توقع دارم چون میدونم بابام مثل بچه هاست و اگه و هرچی میخوای فقط باید از راهش وارد بشی و انتظار دارم مامانم بعد 35 سال این سیاستو یاد گرفته باشه و خوشبختانه همینطورم هست
دعوا نه اما بحث یادمه و دخالت و جانبداری نمیکردم گاهی تو دلم فکر میکردم حق با مامانمه چون سکوت میکرد و گاهی هم حقو به بابام میدادم چون مامانم بی موقع حرفی میزد که باعث بحث میشد
ولی یادمه همیشه همیشه بابام واسه آشتی میومد جلو و بیشتر هم شیرینی میخرید و مامانم چندبار اول ناز میکرد
الان از مامانم بیشتر توقع دارم چون میدونم بابام مثل بچه هاست و اگه و هرچی میخوای فقط باید از راهش وارد بشی و انتظار دارم مامانم بعد 35 سال این سیاستو یاد گرفته باشه و خوشبختانه همینطورم هست
مامان مرضیه
10:57 1393/2/16
نسرین جون بابای من خیلی با مامانم دعوا میکرد بیچاره مامانم الانش هم مظلومه. یادمه ارومیه یه پارکی داره اسمش پارک ساعته که ازش متنفر بودیم هر موقع میرفتیم اونجا این دوتا دعواشون میشد و ما سه تا خواهر و برادر گریه و گریه. زهرمارمون میشد. مثلا رفته بودیم پارک. خلاصه بابام زور میگفت و با اخم و گریه میومدیم خونه. کلا بابام رفتارش درست نبود و نیست. مادر هم اصلا بلد نیست از حق خودش دفاع کنه. اختلافات پدر و مادرم دیگه برام مهم نیست یعنی از زمان دانشگاه که کم و بیش از خونه جدا شدم این رفتار بهم دست داده.اونا اینده و ذهن منو خراب کردن.اجازه ندادن بهمون خوش بگذره و لذت کودکی و نوجوانیمونو ببریم.خدا کنه من و همسرم دعوا نکنیم و اینده ی گل پسرم خراب نشه.
مریم(مامان کیان)
12:12 1393/2/16
وای دخملی چقدر خندیدم
مامان بابای من خیلی کم دعواشون میشد اما من و خواهرام همیشه طرف مامان مون بودیم و هستیم .... البته الان با خودم میگم اگر زمان برگرده عمرا طرف هیچ کدوم و نمیگیرم ..... اما موقع دعواهاشون هیچ وقت نمیترسیدم و استرسی نمیشدم چون خیلی شدید نبود اگرم شدید میشد که کلا دو بار پیش اومد بابام از خونه میزد بیرون........ اما الان خودم و همسرم به هیچ عنوان جلوی کیان بحث و دعوا نمیکنیم .....
حالا میشه بگی چرا یه همچین سؤالی پرسیدی؟
مامان بابای من خیلی کم دعواشون میشد اما من و خواهرام همیشه طرف مامان مون بودیم و هستیم .... البته الان با خودم میگم اگر زمان برگرده عمرا طرف هیچ کدوم و نمیگیرم ..... اما موقع دعواهاشون هیچ وقت نمیترسیدم و استرسی نمیشدم چون خیلی شدید نبود اگرم شدید میشد که کلا دو بار پیش اومد بابام از خونه میزد بیرون........ اما الان خودم و همسرم به هیچ عنوان جلوی کیان بحث و دعوا نمیکنیم .....
حالا میشه بگی چرا یه همچین سؤالی پرسیدی؟
مامان خدیجه
12:56 1393/2/16
خب. منم خیلی یادمه دعواهاشونو. با اینکه بچه بودیم اما هنوز تو خاطرم هس بچه بودیم که بابا و مادرم دعواشون شد و پدرم گوشی تلفنو پرت کرد به سمت مادرم و همون بس که مادرم بره خونه خاله ام که یه روستای اطراف بود قهری . و ما هم دزدکی بابام میرفتیم دیدنش تا برگرده یه ماه طول میکشید و قتی برمیگشت با یه کامیون ظرف و ظروف و وپارچه لباسی و ملافه ای برمیگشت اندازه یه جهاز خاله ام براش هر موقع مادرم میرفت خونشو قهری برای اینکه بهش روحیه بده براش جهازمیخرید و و قتی میومد ما کلی خوشحال میشدیم و جالب اینکه بازم با بابام که دعواشون میشد وقتی میخواست بره قهری بابام بهش میگفت برو خونه همون خواهرت با کلی وسیله برگرد. اما بازم هنوز که هنوزه با هم دعوا دارن
مامان ناهید
14:05 1393/2/16
سلاااام چه سوالی کردید شاید یه کم استرس زا باشه ولی چون منو به یاد کوچیکیهام می ندازه برا خودش یه خاطره هست وقتی یادم میاد هم می خندم هم ناراحت میشم
پدر مادر منم خیلی با هم دعواشون میشد من فکر کنم بیشترین کسی که تو خونه از لحاظ روحی صدمه می دید من بودم شاید من اینطور فکر کنم چون واقعآ هنوز تا هنوز استرس اینو دارم که نکنه تو خونه ما هم دعوا بشه اگه هم با همسری بحثمون بشه من خیلی افسرده میشم
من وهمسرم اهل زیاد دعوا کردن نیستیم یعنی در حد یک دقیقه بجث وجدل بعد هم سکوت مطلق تا ببینیم کی بیاد منت کشی خخخخخخخ
پدر مادر منم خیلی با هم دعواشون میشد من فکر کنم بیشترین کسی که تو خونه از لحاظ روحی صدمه می دید من بودم شاید من اینطور فکر کنم چون واقعآ هنوز تا هنوز استرس اینو دارم که نکنه تو خونه ما هم دعوا بشه اگه هم با همسری بحثمون بشه من خیلی افسرده میشم
من وهمسرم اهل زیاد دعوا کردن نیستیم یعنی در حد یک دقیقه بجث وجدل بعد هم سکوت مطلق تا ببینیم کی بیاد منت کشی خخخخخخخ
مامان ناهید
14:18 1393/2/16
یه بار بابام با داداش بزرگم دعواش شد سر تماشای فوتبال
خلاصه هی دعوا کرد وکسی چیزی نگفت تلویزیونو خاموش کرد
بازم همه نگاش می کردیم یه وقت دیدیم بابایی دوید
طرف داداشم همه مون چشممونو بستیم بعد که باز کردیم
دیدیم ذل زده بالای سرش داره نگاه می کنه بازم داداش از ترس
جیکش درنیومد ودو تا دستاشو طرف بابایی دراز کرده فکر می کرد
می خواد بزنتش مامانم که همیشه فرد مدافع به حساب میومد رفت
وسط که نکنه داداتشو بزنه ناکار کنه این فرصتی بود برا بابام دیدیم باباجوگیر شد تلویزیون از برق کشید وبا سرعت بادبلندش کرد دست رضا زاده رو هم از پشت بسته بودخلاصه مامانم هم بادرو انداخت تو گلوش والتماس وصدای همسایمون زد همسایه هم انگار آماده پشت دیوار ویستاده بود از رو دیوار خودشو انداخت تو حیاط وخودشو رسوند به بابام حالا جو بابایی رو ندیدید مثل شیر غرش می کرد ما هم اولش همش می ترسیدیم وگریه می کردیم بابایی هم دلش نمیومد تلویزیونو بشکنه هم دلش قرص بود که یکی هست جلوشو بگیره وبا تمام قدرت می خواست ازشون بگیره خلاصه به زور از دستش دراوردن واون روز نهار نخورد وقهر کرد رفت مغازه وقتی شب برگشت دیدیم از گرسنگی دست وپاش جون نداره ای خندیدیم خیلی خاطره های دیگه
خلاصه هی دعوا کرد وکسی چیزی نگفت تلویزیونو خاموش کرد
بازم همه نگاش می کردیم یه وقت دیدیم بابایی دوید
طرف داداشم همه مون چشممونو بستیم بعد که باز کردیم
دیدیم ذل زده بالای سرش داره نگاه می کنه بازم داداش از ترس
جیکش درنیومد ودو تا دستاشو طرف بابایی دراز کرده فکر می کرد
می خواد بزنتش مامانم که همیشه فرد مدافع به حساب میومد رفت
وسط که نکنه داداتشو بزنه ناکار کنه این فرصتی بود برا بابام دیدیم باباجوگیر شد تلویزیون از برق کشید وبا سرعت بادبلندش کرد دست رضا زاده رو هم از پشت بسته بودخلاصه مامانم هم بادرو انداخت تو گلوش والتماس وصدای همسایمون زد همسایه هم انگار آماده پشت دیوار ویستاده بود از رو دیوار خودشو انداخت تو حیاط وخودشو رسوند به بابام حالا جو بابایی رو ندیدید مثل شیر غرش می کرد ما هم اولش همش می ترسیدیم وگریه می کردیم بابایی هم دلش نمیومد تلویزیونو بشکنه هم دلش قرص بود که یکی هست جلوشو بگیره وبا تمام قدرت می خواست ازشون بگیره خلاصه به زور از دستش دراوردن واون روز نهار نخورد وقهر کرد رفت مغازه وقتی شب برگشت دیدیم از گرسنگی دست وپاش جون نداره ای خندیدیم خیلی خاطره های دیگه
مامان ناهید
14:31 1393/2/16
بذار یکی دیگه هم بگم
یه بارهم بابام با مامانم رفته بودن خونه داییم که رضایت بگیرن برا یه نفر که باهاشون مشکل داشتن داییم رضایت نداده بودوبابام هم بهش برخورده مامان بیچاره مو طعمه قرار میده میره سر کوچه از ماشین پیاده ش می کنه مامانم بیچاره میاد خونه دایی چقدر همومون از رفتارش ناراحت شدیم چقدر اونموقع من از بابام متنفرشدم چقدر نمی تونستم نبودن مامانم رو تحمل کنم تا اینکه بابام دید خیلی بهش سخت می گذره وبه اشتباهش پی برد رفته بود دنبالش ولی داییم بابامو به خونش راه نداد وااااای بابام کاردش بزدی خونش در نمیومد البته حقش بود من رفتم به زن همسایه مون گفتم رفتیم خونه دایی که تو یه شهر دیگه بود وبازم مامانم راضی نشد بیاد تا اینکه بابام رفته بود طلا فروشی یه عالمه طلا برا مامانم خرید وکلی خواهش والتماس بالاخره مامانم با دست پراز طلا وارد خونمون شد این وسط خنده ش موند برا ما چقدر بابای بیچاره ضرر کرد وضایع شدبعد اون جریان بابام خیلی رفتارش عوض شد که نکنه مامانم فیلش یاد هندوستان بکنه وباز ضرر کنه الان شبها که دور هم جمع میشیم از خاطرهای گذشته میگیم کلی می خندیم
ولی دوستان اینها چیز کمی نبود باعث شد همه اعصابمون ضعیف بشه تا حدودی اعتماد بنفس ضعیفی پیدا کنیم تو بیشتر موارد نمی تونیم از خودمون دفاع کنیم خلاصه جر وبحث خانوادگی خیلی رو روحیه بچه ها اثر می ذاره بیشتر از اونی که فکرشو کنید
یه بارهم بابام با مامانم رفته بودن خونه داییم که رضایت بگیرن برا یه نفر که باهاشون مشکل داشتن داییم رضایت نداده بودوبابام هم بهش برخورده مامان بیچاره مو طعمه قرار میده میره سر کوچه از ماشین پیاده ش می کنه مامانم بیچاره میاد خونه دایی چقدر همومون از رفتارش ناراحت شدیم چقدر اونموقع من از بابام متنفرشدم چقدر نمی تونستم نبودن مامانم رو تحمل کنم تا اینکه بابام دید خیلی بهش سخت می گذره وبه اشتباهش پی برد رفته بود دنبالش ولی داییم بابامو به خونش راه نداد وااااای بابام کاردش بزدی خونش در نمیومد البته حقش بود من رفتم به زن همسایه مون گفتم رفتیم خونه دایی که تو یه شهر دیگه بود وبازم مامانم راضی نشد بیاد تا اینکه بابام رفته بود طلا فروشی یه عالمه طلا برا مامانم خرید وکلی خواهش والتماس بالاخره مامانم با دست پراز طلا وارد خونمون شد این وسط خنده ش موند برا ما چقدر بابای بیچاره ضرر کرد وضایع شدبعد اون جریان بابام خیلی رفتارش عوض شد که نکنه مامانم فیلش یاد هندوستان بکنه وباز ضرر کنه الان شبها که دور هم جمع میشیم از خاطرهای گذشته میگیم کلی می خندیم
ولی دوستان اینها چیز کمی نبود باعث شد همه اعصابمون ضعیف بشه تا حدودی اعتماد بنفس ضعیفی پیدا کنیم تو بیشتر موارد نمی تونیم از خودمون دفاع کنیم خلاصه جر وبحث خانوادگی خیلی رو روحیه بچه ها اثر می ذاره بیشتر از اونی که فکرشو کنید
مامان ناهید
14:33 1393/2/16
خدیجه جون چه بابای ناقلایی داشتید شما
عمه جون
15:36 1393/2/16
دوستان معلوم شد که تو همه دعواها بیچاره مامانها مظلوم واقع میشن و باباها زورگو و پهلوون
راستی چرا زنهای قدیم مثل امروزیها نمیتونستن ناز و عشوه کنن شوهراشونو راضی کنن ؟
یعنی خیلی میترسیدن یا غرورشون اجازه نمیداد؟
راستی چرا زنهای قدیم مثل امروزیها نمیتونستن ناز و عشوه کنن شوهراشونو راضی کنن ؟
یعنی خیلی میترسیدن یا غرورشون اجازه نمیداد؟
عمه جون
15:43 1393/2/16
ولی شکر خدا من دعوای پدر و مادرمو ندیدم چون همیشه وقتی دعواشون میشد یا مارو میفرستادن اتاقمون دنبال درس و مشق و یا خودشون میرفتن و ما هم انصافا بچه خوبی بودیم فضول نبودیم که ببینیم موضوع چیه و طرف یکی رو بگیریم
همیشه انقدر بی سرو صدا دعوا میکردن و مامانم قهر میکرد یک هفته ای میرفت خونه پدرش و ما فکر میکردیم رفته مهمون
پدر من حساس بود و سعی میکرد دعواشون تو روحیمون اثر نذاره باور میکنید هنوزم که هنوزه ما چهار تا بچه ندونستیم پدر و مادر من چرا از هم طلاق گرفتن
ولی طلاقشون هم تاثیر چندانی رومون نذاشت چون تو عروسیهامون تولدهامون عزاداریهامون هر دو میان و سعی میکنن مجالسمون به خاطر نبود اونا زهر مار نشه حتی پیش ما راحت صحبتهای معمولیشونو میکنن
همین باعث شده من و شوهرم هم همین کارو در مقابل بچه هامون بکنیم صدامونو به هیچ وجه پیش اونا بلند نمیکنیم
همیشه انقدر بی سرو صدا دعوا میکردن و مامانم قهر میکرد یک هفته ای میرفت خونه پدرش و ما فکر میکردیم رفته مهمون
پدر من حساس بود و سعی میکرد دعواشون تو روحیمون اثر نذاره باور میکنید هنوزم که هنوزه ما چهار تا بچه ندونستیم پدر و مادر من چرا از هم طلاق گرفتن
ولی طلاقشون هم تاثیر چندانی رومون نذاشت چون تو عروسیهامون تولدهامون عزاداریهامون هر دو میان و سعی میکنن مجالسمون به خاطر نبود اونا زهر مار نشه حتی پیش ما راحت صحبتهای معمولیشونو میکنن
همین باعث شده من و شوهرم هم همین کارو در مقابل بچه هامون بکنیم صدامونو به هیچ وجه پیش اونا بلند نمیکنیم
مامان آیدا
15:57 1393/2/16
مامان و بابای زیاد دعوا می کردن حتی الانم بعد از 35 سال زندگی همش با هم بحث دارن پدر من یک خیلی یک دنده و غده و مادرم هم بسیار لجباز و بین خودمون باشه کمی هم همیشه ساز مخالف!!! در نتیجه فکر الانم با اون زمانم فرق نکرده فقط دیگه خودم رو خسته نمی کنم و وسط نمی اندازم!! به این نتیجه رسیدم دعوا هاشون براشون جنبه تفریح داره کلی با هم داد و بیداد می کنند بعد 2 ساعت بعد عادی می شینن با هم تخمه می شکونن و بعد دوباره از اول ولی بچه بودم خوب برام مهم بود. گاهی می رفتم توی اتاقم و پشت در می نشستم و گوشهامو می گرفتم که صداشون رو نشوم. وقتی بچه ای همه چیز برات از اون که هست شدیدتره!!!یک وقتهایی هم جانبداری می کردم که طرف مقابل رو بیشتر جری می کردم.. الان اگر بخوام حق بدم واقعا به بابام حق می دم!!
barfdoone.ir
16:29 1393/2/16
سلام.انگار من دیر رسیدم...
بچه ها ممنون که جواب دادین .جواباتونو خوندم بعضی از خاطره ها هم که خیلی خنده دار بودن. اونایی که دعوا ندیده بودن هم که خیلی خوش به حالشون.
مامان کیان عزیز راستش من امروز قرار بود صبح تا ظهربرم یه کنگره . ولی همسرم که سرکار بود مامانم هم همینطور منم رفتم به بابا گفتم اگه میشه بمونه خونه پیش پسر من اما خوب جواب سربالا میداد همش نه میگفت بله نه میگفت نه. خلاصه آ[ر شب جلوی مادرم دوباره ازش پرسیدم که گفت نه! مامانم هم برگشت بهش گفت چرا و خلاصه انگار با هم یه بحثی داشتن این وسط این تقاضای من شده بود بهانه! آخرشم که من گفتم اصلا منصرف شدم نمیخوام برم دوتاشون ریختن سر من با عصبانیت که چرا نظرت عوض شده! خلاصه یه کمی وحشتناک باهام برخورد کردن منم بغض کرده بودم نمیتونستم حرف بزنم یادم اومده بود به بچگیهام هروقت دعواشون میشد من تو اتاق مشغول گریه بودم ! انگار هرچقدر بزرگتر میشم باز احساسم عوض نمیشه. البته پدرو مادر من کم دعوا نمیکردن. دعواهاشون هم در حد جر و بحث نبود. وحشتناک بود. یعنی همیشه کمش شکستن وسایل بود..بابام واقعا خیلی زود عصیانی میشد. البته الان دیگه اینطوری نیست ولی خوب دیگه ...بدیش اینه که همیشه بهانه ی دعواشون منم!
ولی چقدر شیرین بودن خاطرات بچگیهاتون مخصوصا مال دخملی شکلک خیلی باحال بود
بچه ها ممنون که جواب دادین .جواباتونو خوندم بعضی از خاطره ها هم که خیلی خنده دار بودن. اونایی که دعوا ندیده بودن هم که خیلی خوش به حالشون.
مامان کیان عزیز راستش من امروز قرار بود صبح تا ظهربرم یه کنگره . ولی همسرم که سرکار بود مامانم هم همینطور منم رفتم به بابا گفتم اگه میشه بمونه خونه پیش پسر من اما خوب جواب سربالا میداد همش نه میگفت بله نه میگفت نه. خلاصه آ[ر شب جلوی مادرم دوباره ازش پرسیدم که گفت نه! مامانم هم برگشت بهش گفت چرا و خلاصه انگار با هم یه بحثی داشتن این وسط این تقاضای من شده بود بهانه! آخرشم که من گفتم اصلا منصرف شدم نمیخوام برم دوتاشون ریختن سر من با عصبانیت که چرا نظرت عوض شده! خلاصه یه کمی وحشتناک باهام برخورد کردن منم بغض کرده بودم نمیتونستم حرف بزنم یادم اومده بود به بچگیهام هروقت دعواشون میشد من تو اتاق مشغول گریه بودم ! انگار هرچقدر بزرگتر میشم باز احساسم عوض نمیشه. البته پدرو مادر من کم دعوا نمیکردن. دعواهاشون هم در حد جر و بحث نبود. وحشتناک بود. یعنی همیشه کمش شکستن وسایل بود..بابام واقعا خیلی زود عصیانی میشد. البته الان دیگه اینطوری نیست ولی خوب دیگه ...بدیش اینه که همیشه بهانه ی دعواشون منم!
ولی چقدر شیرین بودن خاطرات بچگیهاتون مخصوصا مال دخملی شکلک خیلی باحال بود
مامان آیهان
16:50 1393/2/16
آره افسانه جون دقيقا منم مثل شماما هم تا به حال يکبارهم به خاطر خودمون دعوانکردي
دخــღـلی شکلـک
17:06 1393/2/16
فدای همه تون منم دلم برا اینجا تنگ شده اما اینروزا کمتر میرسم بیام..
خاطرات بابامو روم نمیشه بیشترشو بگم از بس خنده دارن....
و اینکه بابا و مامان من اینقد همدیگر رو دوست دارن که هنوز که سنشون بالای 50 و 60 شده زبانزدن تو فامیل
یعنی بدون هم آب نمیخورن...
اینقده با ماشین اینرو اونور میرن انگار نامزدن بخدا....خخخخخخ
خاطره دعوا ازشون نداریم هر بحثی تو خونمون بود همیشه دعوای ما بچه ها بود.....که یادشون بخیر عجب گیس کشونایی داشتیم...خخخ
تو خونه شوشو هم من و بیشتر جیغ جیغوم تا همسری چون اون خیلی ریلکسه و در بدترین شرایط میخنده....
ولی بخدا از 100 موقعیت عصبانیت و دعوا شاید 1 موردش اونم نه در حدی که دخترم بترسه به دعوا منجر میشه
سعی میکنیم بخاطر اینکه خودمونمو بسازیم و دخترمون رفتار خوب رو از عمل ما یادبگیره
با هم سر هر اختلافی درست و مث آدم حسابی بحث کنیم و حرف بزنیم تا زمینه عوا کم پیش بیاد...
خیلی سخته آدم وقتی واقعا عصبانیخ بتونه خونسردی خودشو حفظ کنه
اما این بخاطر وظیفه پدر و مادر بودنمون واقعا لازمه
خاطرات بابامو روم نمیشه بیشترشو بگم از بس خنده دارن....
و اینکه بابا و مامان من اینقد همدیگر رو دوست دارن که هنوز که سنشون بالای 50 و 60 شده زبانزدن تو فامیل
یعنی بدون هم آب نمیخورن...
اینقده با ماشین اینرو اونور میرن انگار نامزدن بخدا....خخخخخخ
خاطره دعوا ازشون نداریم هر بحثی تو خونمون بود همیشه دعوای ما بچه ها بود.....که یادشون بخیر عجب گیس کشونایی داشتیم...خخخ
تو خونه شوشو هم من و بیشتر جیغ جیغوم تا همسری چون اون خیلی ریلکسه و در بدترین شرایط میخنده....
ولی بخدا از 100 موقعیت عصبانیت و دعوا شاید 1 موردش اونم نه در حدی که دخترم بترسه به دعوا منجر میشه
سعی میکنیم بخاطر اینکه خودمونمو بسازیم و دخترمون رفتار خوب رو از عمل ما یادبگیره
با هم سر هر اختلافی درست و مث آدم حسابی بحث کنیم و حرف بزنیم تا زمینه عوا کم پیش بیاد...
خیلی سخته آدم وقتی واقعا عصبانیخ بتونه خونسردی خودشو حفظ کنه
اما این بخاطر وظیفه پدر و مادر بودنمون واقعا لازمه
خواهری
17:39 1393/2/16
منم زیاد یادم میاد
البته بیسترش سر اطرافیان بود که چرا این حرفو زدن یا این کاروکردند البته بابا میدونست مثلاخواهرش مقصرخ اما به روخودش نمی اورد وتازه بامامانم دعوا میکرد
مامانمم هیچی جواب ممیداد همینم باعث میشد باباشروع کنه به*غر زدن از صدسال قبل بگه تا صد سال بعد
خودشم میدید کسی بهش گوش نمیده حرصش در می اومدیه چیزتازه میگفت ومانان راحرصی میکرد
ولی مامانم به هیچ عنوان قهرنکرد بره خونه کسی .......اصلا وابدا..........با بابام قهر میکرد ولی توخونه خودمون......خوبیش این بودحرفمون خونه کسی پهن نمیشد.........ولی بدیش اینه که بابام قدرعافیتو نفهمید
نمیشه بگم رواعصاب من تاثیرنذاشت.........واقعا تاثیرخیلی بدی داشت........هیچ وقت از بازگو کردن ویاداوری خاطرات گذشته ارامش وحس خوبی ندارم
البته بیسترش سر اطرافیان بود که چرا این حرفو زدن یا این کاروکردند البته بابا میدونست مثلاخواهرش مقصرخ اما به روخودش نمی اورد وتازه بامامانم دعوا میکرد
مامانمم هیچی جواب ممیداد همینم باعث میشد باباشروع کنه به*غر زدن از صدسال قبل بگه تا صد سال بعد
خودشم میدید کسی بهش گوش نمیده حرصش در می اومدیه چیزتازه میگفت ومانان راحرصی میکرد
ولی مامانم به هیچ عنوان قهرنکرد بره خونه کسی .......اصلا وابدا..........با بابام قهر میکرد ولی توخونه خودمون......خوبیش این بودحرفمون خونه کسی پهن نمیشد.........ولی بدیش اینه که بابام قدرعافیتو نفهمید
نمیشه بگم رواعصاب من تاثیرنذاشت.........واقعا تاثیرخیلی بدی داشت........هیچ وقت از بازگو کردن ویاداوری خاطرات گذشته ارامش وحس خوبی ندارم
مامان علی جونی
18:30 1393/2/16
سلام بابای منم خیلی زود عصبانی میشد بیچاره مامانم خیلی اذیت میشدالان خیلی مهربون شده ولی اگه عصبانی بشه الدوروم بلدوروم زیاد میکنه خدا همه رو به راه راست هدایت کنه ،بابام با خرید وسایل نو مخالفه و مامانم هم دوست داره وسایلش نو وجدید باشه بابام به خونه زندگی اصلا نمیرسه که دیوارها رو رنگ کنن یا کاغذدیواری بزنن مامانم هم سر این چیزا حرص میخوره
افسانه
19:17 1393/2/16
مامان آیهان عزیز چون شما هم میگی مثل ما دعواتون سر بقیه ست برام جالبه بدونم بالاخره کی میره منت کشی؟
مامان سوده
09:42 1393/2/17
پدر و مادر من هم گاهی دعوا میکردن و متاسفانه جلو ما
درسته که الان با هم خیلی خوبن و یاد گرفتن مشکلاتشونو تو خلوتشون حل کنن
اما بحث هاشون روی ما خیلی تاثیر میزاشت واسه همین من از بحث بیزارم
از اول ازدواج سعی کردم این مورد تو زندگیم نباشه و خدا رو شکر موفق بودم
همیشه سعی میکنم اگه یه بحث کوچولو پیش میاد با صحبت حلش کنیم نه با سر و صدا درسته که خیلی کار سختیه اما به جاش آرامش بیشتری دارم اینجوری
دعوای پدر و مادر روی بچه تاثیر خیلی بدی داره آخه بچه ها چه گناهی دارن
یادگار بحث های هر چند کم پدر و مادر من استرسی هست که جزئی از وجودم شده
درسته که الان با هم خیلی خوبن و یاد گرفتن مشکلاتشونو تو خلوتشون حل کنن
اما بحث هاشون روی ما خیلی تاثیر میزاشت واسه همین من از بحث بیزارم
از اول ازدواج سعی کردم این مورد تو زندگیم نباشه و خدا رو شکر موفق بودم
همیشه سعی میکنم اگه یه بحث کوچولو پیش میاد با صحبت حلش کنیم نه با سر و صدا درسته که خیلی کار سختیه اما به جاش آرامش بیشتری دارم اینجوری
دعوای پدر و مادر روی بچه تاثیر خیلی بدی داره آخه بچه ها چه گناهی دارن
یادگار بحث های هر چند کم پدر و مادر من استرسی هست که جزئی از وجودم شده
فریده مامان آیهان
00:18 1393/2/18
دخملی شکلک کلی خندیدم
گفتی دعوا یاد بابای عزیزم افتادم
دعوا که نه ولی چندین خاطره ناب لب مرز دعوا ازش دارم ........
یه بار بابام ظهر از اداره برگشت و تو حال خوابیده بود
کلی هم رو خوابش حساس بود
اما ماها که ماشاا.. تعدادمون کم نبود و زیاد گوشمون بدهکار نبود ساکت باشیم
یا بهتره بگم درک چندانی نداشتیم که مث آدم بریم و بیام
من و داداشم هی میرفتیم تو حیاط تق در حال رو محکم میکوبیدیم
هی برمیگشتیم توووق در رو محکم میکوبیدیم
بابام هم تو خواب چند بار با نچ نچ کردن عصبانیتشو بروز میداد ولی کو گوش بدهکار
یه بار که محکم در رو کوبیدیم دویدیم تو حیاط یهو دیدیم بابام مث فشفشه از جاش بلند شد
ما گفتیم الانه که بکشدمون
اما دوید تو انبار
فک کنید یه حیاط 1000 متری که انبار یه گوشش بود عین آدمی دنبالش کرده باشن دوید اون گوشه حیاط و ما لرزان موندیم میخواد چیکار کنه
آقا بابا با یه کلنگ بزرگ از انبار اومد بیرون که زهره ما داشت میترکید
آروم کلنگ رو مث اهرم کرد زیر لولا در
در حال رو درآورد گذاشت یه گوشه حیاط
بدون اینکه نگاه تو چشمون کنه
یا صدایی ازش در بیاد
رفت پتو رو کشید رو خودشو خوابید
هنوز تا یادم میاد از خنده منفجر میشم....
برا خودشم که یادآوریش میکنیم بیشتر میخندیم...
راستی بچه ها من اولین باره اومدم بعد متها تو پرسش و پاسخ و تازه فهمیدم شکلک ها هم اضافه شده.......
عجب ذوقی کنم من
دیگه نمیخواد بگی...خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ