سوال و 63 جواب
(آخرین جواب : 92/11/29)راهنمایی لطفا
سوال قبلی اشتباهی بسته شد
اطلاعات بیشتر : مامانهای عزیز من سی سالمه.یه پسر دارم که فردا سه ساله میشه. زندگیمو هم خیلی دوست دارم اما با همسرم و خانوادش مشکل دارم. خیلی تحمل میکنم صبر میکنم و خوش اخلاقی اما همش بی احترامی میبینم. دیگه واقعا تحمل اینو ندارم که مثلا خواهر شوهرم جواب سلاممو با روی برگشته و پوزخند بده. همسرم هم قبول داره خانوادش نرمال نیستن ولی خانوادشن دیگه.هیچ راهی پیدا نمیکنم که تحمل خودمو بالاتر ببرم ...تنها راهی که به ذهنم میرسه جدا شدنه. تصمیم دارم برم مشاوره ولی هنوز موفق نشدم اون ساعتی که وقتم آزاده نوبت بگیرم. من واقعا به ته خط رسیدم. همسرم قبول داره توافقی جدا شیم وبچه هم پیش من باشه. اما من نمیدونم چیکار کنم...
اطلاعات بیشتر : مامانهای عزیز من سی سالمه.یه پسر دارم که فردا سه ساله میشه. زندگیمو هم خیلی دوست دارم اما با همسرم و خانوادش مشکل دارم. خیلی تحمل میکنم صبر میکنم و خوش اخلاقی اما همش بی احترامی میبینم. دیگه واقعا تحمل اینو ندارم که مثلا خواهر شوهرم جواب سلاممو با روی برگشته و پوزخند بده. همسرم هم قبول داره خانوادش نرمال نیستن ولی خانوادشن دیگه.هیچ راهی پیدا نمیکنم که تحمل خودمو بالاتر ببرم ...تنها راهی که به ذهنم میرسه جدا شدنه. تصمیم دارم برم مشاوره ولی هنوز موفق نشدم اون ساعتی که وقتم آزاده نوبت بگیرم. من واقعا به ته خط رسیدم. همسرم قبول داره توافقی جدا شیم وبچه هم پیش من باشه. اما من نمیدونم چیکار کنم...
1392/11/27
#بحث های آزاد
#گونـــاگون
مامي مينا
15:54 1392/11/27
وااي عزيزم به نظر من خيلي بده كه شما كه زندگيتو دوست داري حرف از طلاق بزني.
البته وقتي ميگي توافقي طلاق بگيريم پس معلومه در موردش با همسرت حرف هم زدي. اما به نظر من زندگيتو واسه خاطر يه سري ادم بي ارزش خراب نكن. فكر بچت باش. ميدونم حرف تكراريه اما اون اين وسط قررباني ميشه. بميرم براش كوچيكه بچه. هردوتونو با هم ميخواد.
اين فكرارو از سرت دور كن و بچسب به زندگيت. همسرتو با محبت بكش سمت خودت. و اگه اونا ناراحتت ميكنن خووب با همسرت صحبت كن و بهش بگو ديگه نميخواي ببينيشون.
حتماً قبول ميكنه.
يادت نره همسرتو بكش سمت خودت. ونوقت هرچي بگي قبول ميكنه
البته وقتي ميگي توافقي طلاق بگيريم پس معلومه در موردش با همسرت حرف هم زدي. اما به نظر من زندگيتو واسه خاطر يه سري ادم بي ارزش خراب نكن. فكر بچت باش. ميدونم حرف تكراريه اما اون اين وسط قررباني ميشه. بميرم براش كوچيكه بچه. هردوتونو با هم ميخواد.
اين فكرارو از سرت دور كن و بچسب به زندگيت. همسرتو با محبت بكش سمت خودت. و اگه اونا ناراحتت ميكنن خووب با همسرت صحبت كن و بهش بگو ديگه نميخواي ببينيشون.
حتماً قبول ميكنه.
يادت نره همسرتو بكش سمت خودت. ونوقت هرچي بگي قبول ميكنه
مامانی
16:21 1392/11/27
عزیزم چون زندگیتو دوس داری حرف طلاق و نزن فک کنم بیشتر خانوما با خانواده ی شوهرشون مشکل دارن ولی بخاطر زندگیشون تحمل میکنن منم با میناجون موافقم طوری رفتار کن که شوهرت سمت خودت بیاد اخلاق شوهرتو رو نمیدونم ولی شوهر من که با زبون خوش حرفمو بهتر میفهمه مردا دوس ندارن زنشون از خانوادشون بد بگن من همیشه حقیقت و گفتم مثلا میگم ببین من چقدر احترام مادرتو دارم ولی مادرت چطور بامن رفتار میکنه....یا میگم خودت و بزار جای من اگه خانواده ی من باهات اینجوری رفتار کنن تو چیکار میکنی؟
میشه بگی خودت جلوی شوهرت چه جوری راجع به خانوادش صحبت میکنی؟/؟
میشه بگی خودت جلوی شوهرت چه جوری راجع به خانوادش صحبت میکنی؟/؟
barfdoone.ir
16:44 1392/11/27
من ده ساله عروسشونم.از اول همینطوری بودن.من اهمیت نمیدادم همیشه کار خودمو میکردم به اونا هم احترام میزاشتم.ولی خوب انگار دیگه نمیتونم تحملشون کنم.اوایل هم هیچ حرفی پشت سرشون نمیزدم بیشتر خود همسرم گله میکرد ازشون و درد دل میکرد.الانم قبول داره درست رفتار نمیکنن ولی خوب منم دیگه اون خونسردی که قبل داشتم ندارم.و طبعا خیلی خوب در مورد خانوادش صحبت نمیکنم.میدونم بدکاریه ولی واقعا دیگه ازم برنمیاد. وقتی بهم میگه چون پدرم بازاریه زن من شدی توقع پول داشتی نمیتونم ساکت بشینم ...بهش میگم ایشالا خدا بیشتر به بابات پول بده ببینم کجا رو میخواد بگیره. ..بله درست اینه که من جوابشو ندم ولی مسئله اینه که نمیتونم! مثلا من ماه رمضان دعوتشون میکنم برای افطار. پیش خودم میگم خوب مومن هستن روزه میگیرن ثواب داره و کلی غذاهای مختلف درست میکنم. بعد که میان تا جانمازشون رو هم پهن میکنم.بعد که افطار میکنن تموم میشه همینطور میشینن سر میز جم نمیخورن. من بشقاب خودمو بر میدارم میبرم آشپزخونه میبینم کسی قصد نداره بلند شه میگم شاید زود بلند شدم...دوباره میام سر میز میبینم نه دیگه کسی غذا نمیخوره .تا اونجایی که دستم میرسه باز بشقابای غذا رو جمع میکنم باز اینا جم نمیخورن.باز میکم عیب نداره من مهمونی دادم خودم باید جمع کنم ولی باز حاضر نمیشن بشقاب جلوشونو بدن دستم.فقط تصورشو بکنید همه بشینن ازت تشکر هم نکنن بعد شما بخواهید یکی یکی ازشون خواهش کنید بشقابشونو بدن بهتون.احساس خدمتکار بودن بهتون دست نمیده؟؟؟ بعد تازه دوزاریم افتاد که بابا اینا هماهنگ کردن منو اذیت کنن اینطوری. خلاصه اینکه بهم بی احترامی میکنن... شایدم من لایق احترام گذاشتن نیستم ولی به هر حال نمیتونم تحمل کنم.هر چقدر هم سعی میکنم یخشون باز بشه بیشتر بهشون محبت میکنم بدتر میکنن.گرونترین عطر میخرم هدیه روز مادر میدم خواهرش میگه وای چه بوی بدی مردونه اس؟ شما فکر کن من guess بخرم هدیه بدم بعد بگه مردونه اس؟ اه اه
barfdoone.ir
16:54 1392/11/27
همسرم میگه من 4 تا خاله دارم 3 تا عمه و 3 تا عمو و 4 تا دایی. پدر و مادر من با همه ی اینها یا قهرن یا حداقل یکبار دعوا کردن.حالا تو توقع نداشته باش ازشون که باتو خوب باشن. ولی من نمیدونم چرا نمیتونم حساب اونها رو از همسرم جدا کنم. مخصوصا وقتی میبینمشون و حتی حال پسرمو هم نمیپرسن خیلی فشار میاد بهم.خوب من چرا باید این همه بی احترامی رو تحمل کنم؟ تا الان کردم ولی فکر کنم اگه بازم ادامه بدم روانی میشم!
مامان منصوره
17:18 1392/11/27
دوست عزیز حتما حتما به یه مشاور مراجعه کنید و تا می تونید همسرتون رو هم قانع کنید تا باهاتون بیان.
این مشکلی که ازش گفتید گریبانگیر خیلیا هست و حتی شاید بعضی ها مشکل از این بزرگتر داشته باشن اما طلاق اصلا راه حل خوبی نیست.
متاسفانه این یه حقیقته که زن بعد طلاق فشارهای روانی خیلی زیادی رو تحمل می کنه و حتی شاید بیشتر از این فشارهایی که الان باهاش مواجه هستید.
به اینجور افراد باید به اندازه ی لیاقتشون احترام گذاشت، به اندازه ای که به شما احترام می ذارن. بیشتر که باشه معذرت می خوام دور برشون می داره.
ببخشید رک می گم شما خوش خدمتی کردی و اونا لذت بردن، ضعف نشون دادی و اونا لذت بردن، سکوت کردی و اونا لذت بردن.
حالا که همسرتون قبول داره اشتباه از جانب اوناست پس سعی کنید همه ی محبتتون رو متوجه همسرتون کنید.
این مشکلی که ازش گفتید گریبانگیر خیلیا هست و حتی شاید بعضی ها مشکل از این بزرگتر داشته باشن اما طلاق اصلا راه حل خوبی نیست.
متاسفانه این یه حقیقته که زن بعد طلاق فشارهای روانی خیلی زیادی رو تحمل می کنه و حتی شاید بیشتر از این فشارهایی که الان باهاش مواجه هستید.
به اینجور افراد باید به اندازه ی لیاقتشون احترام گذاشت، به اندازه ای که به شما احترام می ذارن. بیشتر که باشه معذرت می خوام دور برشون می داره.
ببخشید رک می گم شما خوش خدمتی کردی و اونا لذت بردن، ضعف نشون دادی و اونا لذت بردن، سکوت کردی و اونا لذت بردن.
حالا که همسرتون قبول داره اشتباه از جانب اوناست پس سعی کنید همه ی محبتتون رو متوجه همسرتون کنید.
مامان علی
17:24 1392/11/27
نسرین جون خصوصی گذاشتم واست
مامان جونی*زی زی*
17:30 1392/11/27
عزیز دلم همه یه برهه ای از زندگی به بن بست می رسن.اما جدایی آخرین راه حله.اگه امکانش هست محل زندگیتونو عوض کنید.خط همراهتو عوض کن.از همسرت بخواه توی خونه راجب خانواده اش حرف نزنه.یه مسافرت کوتاه خانوادگی برین یه جای زیارتی.از بزرگترین عضو یا شخصی که خانواده ی همسرت ازش حساب می برن موضوع اختلافتودرمیون بزار که بهشون گوشزد کنه.خواهش م یکنم امتحان کن.اگه همسرت باهات موافققه امتحان کن.
☆مامان سپهر☆
18:52 1392/11/27
سلام عزیزم اگه شوهرتو دوست داری بخاطر پسرت خونوادشو تحمل کن و زندگیتو خراب نکن و ضمنا چرا دعوتشون میکنی که بیان خونت و اذیتت کنن و بهت بی احترامی بشه . سعی کن باهاشون ارتباطتو کمتر کنی و یا حتی اگه واقعا خیلی اذیت میشی قطع ارتباط کن . آینده پسرتو بخاطر اینطور آدمها خراب نکن با شوهرت صمیمی تر باش تا اونم بطرف تو بیاد نه اونها
barfdoone.ir
19:03 1392/11/27
مامان جونی عزیزم محل زندگیمون تا آخرماه عوض میشه چون آپارتمان خریدیدم قراره تحویل بدن.موبایلم هم تازگیها همشون میگن ما شماره موبایل تورو نداریم! یعنی اون ده سالی که زنگ میزدن یادشون رفته پس نیازی به عوض کردنش نیست.ولی راست میگید باید به همسرم بگم راجع به خانوادش حرف نزنه هرچند قبلا هم گفتم ولی خوب اونم دیگه جز من کسی رو نداره نمیتونه حرفشو نزنه.مسافرت هم خوبه حال آدمو عوض میکنه ولی همین یه ما پیش سفر بودیم دیگه امکانش نیست بریم وباورتون نمیشه اگه بگم دقیقا هروقت میخواهیم بریم مسافرت شب قیبلش مامانش به یه بهانه ی الکی زنگ میزنه و یه چیزی میگه که نیست و نابودمون میکنه از لحاظ روحی! بزرگتر هم متاسفانه ندارن اگه داشتن یه کم رو رفتارشون اثر میزاشت. من نصف خانوادشونو هنوز یه بارم ندیدم چون همشون باهم قهرن.من دو تا خواهر شوهر دارم که هردو طلاق گرفتن .گاهی فکر میکنم حالا نوبت من شده که بکننم بیرون. خداییش خیلی کم میرم و میام ولی دیگه ازین کمتر نمیشه... میدونید قبل ازینکه برم خونشون حالم خوبه و همه چی عالیه و به خودم میگم میرم میشینم یه دقیقه و برمیگردم و هی به خودم تذکر میدم وقتی اومدم بیرون از رفتارشون چیزی نگم ولی وقتی میرم داخل انگار رفتم تو جهنم! اینقدر که روم اثر بد داره...کلا اعتماد به نفسم از بین میره. کاش حداقل یه بار میگفتن تو اینکارو کردی ما بدمون اومده...که من م یا از دلشون در میاوردم یا دعوامون میشد...پارسال هم خیلی به همسرم اصرار کردم باهاشون صحبت کنه دلیل رفتارشون معلوم بشه که میگفت من میشناسمشون نگیم بهتره باز به اصرار من با مادرش صحبت کرد که همون شد که همسرم میگفت. ایرادای الکی گرفته بود مامانش و کلا من شده بودم مقصر. یه چیزایی مثل اینکه چرا وقتی برای زایمان رفتم بیمارستان بهش خبر ندادم! خوب من اورژانسی عمل شدم چون کیسه آبم پاره شد و بچه مدفوع کرده بود تو اون شرایط چطوری خبر میدادم...و چیزای دیگه مثل این ... من اونا رو که نمیتونم عوض کنم.اونا همینن.فقط میخوام یه راهی پیدا کنم که یا شرایط برام قابل تحمل بشه یا اگه اصلا نمیشه بی خیالش بشم و تمومش کنم..
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
19:33 1392/11/27
نسرین جون اکثر ماها دل خوشی از خونواده ی همسرمون نداریم ولی این واقعا دلیل خوبی برای طلاق نیست.میدونم خیلی سخته احساستو درک میکنم چون تقریبا همدردیم.سعی کن ارتباطتو باهاشون به حداقل برسونی.چرا میگی کمتر از این حد نمیشه؟وقتی اینقدر اذیتی دلیلی نداره رفت و آمد کنی.ب شوهرتم بگو ببینه الان عمو و عمه هاش چقدر ب یادشن؟در آینده هم خواهر برادراش ب همین اندازه ب یاد شما و پسرتون میفتن و کمکتون میکنن!!
خواهر خوبم بچسب ب زندگیت.خدا یه دسته گل ب امانت بهت داده تو مادرشی ب فکر آیندش باش.دور خونواده ی همسرتو یه خط قرمز پررنگ بکش و دوستای جدید پیدا کن تا جایگزین اونا بشن و کمتر بهشون فکر کنی و کمتر رفتاراشونو مرور کنی.تا میتونی خودتو سرگرم کن تا یادشون نیفتی.یه مدت طولانی ک نری بعد از مدتی عادت میکنن.گل پسرت چند وقت دیگه ب سن بلوغ و نوجوانی ک برسه بشدت ب پدرش نیاز داره.هر دوی شمارو با هم میخواد.اصلا ب هیچ عنوان حتی ب طلاق فکر هم نکن.دنبال راه حلهای مناسب برای تغییر اوضاع بگرد
خواهر خوبم بچسب ب زندگیت.خدا یه دسته گل ب امانت بهت داده تو مادرشی ب فکر آیندش باش.دور خونواده ی همسرتو یه خط قرمز پررنگ بکش و دوستای جدید پیدا کن تا جایگزین اونا بشن و کمتر بهشون فکر کنی و کمتر رفتاراشونو مرور کنی.تا میتونی خودتو سرگرم کن تا یادشون نیفتی.یه مدت طولانی ک نری بعد از مدتی عادت میکنن.گل پسرت چند وقت دیگه ب سن بلوغ و نوجوانی ک برسه بشدت ب پدرش نیاز داره.هر دوی شمارو با هم میخواد.اصلا ب هیچ عنوان حتی ب طلاق فکر هم نکن.دنبال راه حلهای مناسب برای تغییر اوضاع بگرد
مامان نجمه
19:54 1392/11/27
عزيزم چرا اين تصميم رو گرفتي خيلي ناراحت شدم خدا رو شكر همسرت باهات خوبه و رفتار بده خونوادشو قبول داره چرا از دست خونوادش ناراحتي از اون ميخواي جدا شي؟ خب از خونوادش جدا شو و قطع رابطه كن همسرت قبول مي كنه ؟
جاريت چه كار مي كنه كه باهاش خوبن ازش ياد بگير.
خودتو بزن به پررويي ، ناراحت نشو خم به ابرو نيار ، هميشه بخند از رفتارهاي بدشون ناراحت نشو ولي بهشون خوبي هم نكن .وقتي بهت بدي مي كنن دليل نداره بهشون خوبي كني.
ازشون پيش شوهرت گله نكن اون تقصيري نداره چرا اعصاب خوردياتو واسه اون بياري.
سر سفره تو بشقاباشونو جمع نمي كنن تو هم تو خونشون هيچكار نكن.
ولي بخند شاد باش تا رنج بكشن تا دق كنن تا از شادي تو بميرن بدون كه ناراحتي تو رو مي خوان ولي تو ناراحت نباش خونسرد باش بي خيال باش بچسب به زندگيت ول كن اين آدمايي رو كه پشيزي ارزش ندارن زندگيه تو بيشتر ارزش داره
بچت مهمتره.
بدون كه بايد پوست كلفت بشي شايد دليل قرار دادن اينها تو زندگيه تو همين باشه اينكه قوي بشي مقاوم بشي
اين سايت ممكنه بتونه كمي كمكت كنهhttp://www.gisgolabetoon.com
جاريت چه كار مي كنه كه باهاش خوبن ازش ياد بگير.
خودتو بزن به پررويي ، ناراحت نشو خم به ابرو نيار ، هميشه بخند از رفتارهاي بدشون ناراحت نشو ولي بهشون خوبي هم نكن .وقتي بهت بدي مي كنن دليل نداره بهشون خوبي كني.
ازشون پيش شوهرت گله نكن اون تقصيري نداره چرا اعصاب خوردياتو واسه اون بياري.
سر سفره تو بشقاباشونو جمع نمي كنن تو هم تو خونشون هيچكار نكن.
ولي بخند شاد باش تا رنج بكشن تا دق كنن تا از شادي تو بميرن بدون كه ناراحتي تو رو مي خوان ولي تو ناراحت نباش خونسرد باش بي خيال باش بچسب به زندگيت ول كن اين آدمايي رو كه پشيزي ارزش ندارن زندگيه تو بيشتر ارزش داره
بچت مهمتره.
بدون كه بايد پوست كلفت بشي شايد دليل قرار دادن اينها تو زندگيه تو همين باشه اينكه قوي بشي مقاوم بشي
اين سايت ممكنه بتونه كمي كمكت كنهhttp://www.gisgolabetoon.com
❤مامان محمد و ساقی❤
19:57 1392/11/27
سلام نسرین جان
تمام پاسخ ها رو خوندم عزیزم
اول اینکه شما 30 سالتون هست و 10 ساله که ازدواج کردین.منم همسن شما بودم ازدواج کردم و خیلی چیزهایی که نوشتی شبیه مشکلات من و امسال من هم هست.
عزیزم شما سعی کن که اصلا" و ابدا" در حضور همسرتون حرفی از خانوادش نزنی اگر هم خودشون از خانوادشون گفتن یه کم سیاست به خرج بدی و جوری وانمود کنی که اصلا" برات مهم نبوده.اینطوری که شما و همسرتون حرفی از خانوادشون نزنین میشه یه عادت و اعصابتون هم راحت میشه و کنار هم آرامش پیدا میکنید.
"من هر وقت شوهرم از مادرش بگه و ناراحتی کنه زود بحث رو عوض می کنم"
بعد اینکه خانواده شوهر(بیشترشون نه همهشون) عادتشونه که بیان پذیرایی بشن و دست به سیاه و سفید نزنن.(حس رستوران نشستن بهشون دست میده"
"تو بارداری سرکلاژ بودم و استراحت مطلق"سه دفعه مادرشوهرم اومد ناهار خونمون.دست به سیاه و سفید نزد.من خم و راست میشدم و ظرفا رو جمع میکردم."دیگه خودت تصورشو بکن.
بعد اینکه به قول دوستان شما یه کمی بیش از حد بهشون رسیدگی کردی که حالا ظرفیت شما پر شده و تحملتون سخت شده.
حرف طلاق رو نزن فعلا".اصلا" سعی نکید تو روی هم بمونید و اسم طلاق رو بیارید.طلاق آخرین راه حل.
خوتون نوشتین که خواهرشوهراتون طلاق گرفتن.خوب چه انتظاری ازشون داری؟؟؟زندگی مشترک شما یه جورایی براشون سنگین شده.
سعی کن ارتباطت رو کمتر کنی.ولی قطع رابطه خوب نیست ممکنه شوهرتون شما رو بابت این موضوع سرزنش کنه.
زمانی که با شوهرتون هستی فکر کن زیباترین لحظه های زندگیتونه در کنار پسر عزیزتون.
سعی کن خودت زندگی رو برای همسرت و پسرت شیرین کنی.وقتی خودت اقدام کنی مطمئن باش که روی همسرت هم تاثیر میذاره .
خدا رو شکر که همسرت هم قبول داره خانوادشون مشکل دارن.
بعد اینکه تو بحث ودعوای زن و شوهری گاهی وقتا این حرفا پیش میاد که تو به خاطر این یا اون زن من شدی تا نفع ببری.
یه خورده بیشتر فکر کن.لزومی نداره برای خواهر شوهرت روز مادر هدیه بگیری.
بچسب به زندگیتو به چیزهایی مثبتی که دور و برت هست نگاه کن و ازشون انرژی بگیر.
سعی کن از ادمهایی که اذییت میکنن دوری کنی ولی کات نکنی.
ببخش پر حرفی کردم ویا چیزی نوشتم که خدای نکرده باعث ناراحتی شما بشه.
تولد پسر گلت مبارک و ببوسش از طرف من
تمام پاسخ ها رو خوندم عزیزم
اول اینکه شما 30 سالتون هست و 10 ساله که ازدواج کردین.منم همسن شما بودم ازدواج کردم و خیلی چیزهایی که نوشتی شبیه مشکلات من و امسال من هم هست.
عزیزم شما سعی کن که اصلا" و ابدا" در حضور همسرتون حرفی از خانوادش نزنی اگر هم خودشون از خانوادشون گفتن یه کم سیاست به خرج بدی و جوری وانمود کنی که اصلا" برات مهم نبوده.اینطوری که شما و همسرتون حرفی از خانوادشون نزنین میشه یه عادت و اعصابتون هم راحت میشه و کنار هم آرامش پیدا میکنید.
"من هر وقت شوهرم از مادرش بگه و ناراحتی کنه زود بحث رو عوض می کنم"
بعد اینکه خانواده شوهر(بیشترشون نه همهشون) عادتشونه که بیان پذیرایی بشن و دست به سیاه و سفید نزنن.(حس رستوران نشستن بهشون دست میده"
"تو بارداری سرکلاژ بودم و استراحت مطلق"سه دفعه مادرشوهرم اومد ناهار خونمون.دست به سیاه و سفید نزد.من خم و راست میشدم و ظرفا رو جمع میکردم."دیگه خودت تصورشو بکن.
بعد اینکه به قول دوستان شما یه کمی بیش از حد بهشون رسیدگی کردی که حالا ظرفیت شما پر شده و تحملتون سخت شده.
حرف طلاق رو نزن فعلا".اصلا" سعی نکید تو روی هم بمونید و اسم طلاق رو بیارید.طلاق آخرین راه حل.
خوتون نوشتین که خواهرشوهراتون طلاق گرفتن.خوب چه انتظاری ازشون داری؟؟؟زندگی مشترک شما یه جورایی براشون سنگین شده.
سعی کن ارتباطت رو کمتر کنی.ولی قطع رابطه خوب نیست ممکنه شوهرتون شما رو بابت این موضوع سرزنش کنه.
زمانی که با شوهرتون هستی فکر کن زیباترین لحظه های زندگیتونه در کنار پسر عزیزتون.
سعی کن خودت زندگی رو برای همسرت و پسرت شیرین کنی.وقتی خودت اقدام کنی مطمئن باش که روی همسرت هم تاثیر میذاره .
خدا رو شکر که همسرت هم قبول داره خانوادشون مشکل دارن.
بعد اینکه تو بحث ودعوای زن و شوهری گاهی وقتا این حرفا پیش میاد که تو به خاطر این یا اون زن من شدی تا نفع ببری.
یه خورده بیشتر فکر کن.لزومی نداره برای خواهر شوهرت روز مادر هدیه بگیری.
بچسب به زندگیتو به چیزهایی مثبتی که دور و برت هست نگاه کن و ازشون انرژی بگیر.
سعی کن از ادمهایی که اذییت میکنن دوری کنی ولی کات نکنی.
ببخش پر حرفی کردم ویا چیزی نوشتم که خدای نکرده باعث ناراحتی شما بشه.
تولد پسر گلت مبارک و ببوسش از طرف من
مامان مرضیه
20:00 1392/11/27
عزیزدلم همه کم و بیش این مشکل رو داریم. ولی من تعجب میکنم چرا همسرت با خواسته ی تو موافقت کرده میتونست بگه من خونوادمو ول میکنم به حال خود و تو و فرزندمو بیشتر از همه تو دنیا دوست دارم. درسته اونا پدرو مادرشن ولی تا ده سال که تورو اذیت کردن چرا باهاشون مقابله نکرده. من و همسرم خودمون هم دیگرو انتخاب کردیم و همون اول زندگی همسرم به خونوادش گفت وظیفه شماست که به خانم من احترام کنید.خونواده ی همسرتو بی خیال شو زندگی قشنگتو خراب نکن. اگه همسرت تورو بخواد و زندگیشو قطعا شمارو انتخاب میکنه و هیچ عذر و بهونه ای قبول نیست
زینب فتوحی
20:01 1392/11/27
من واقعا نمی فهمم چرا این وسط همسرت به این راحتی به طلاق راضی شده شاید شما تحت فشار باشی اما اون باید به شما امیدواری بده و ازت خواهش کنه باهاش بمونی عزیزم به نظر من مشاوره حتما برای شما لازمه همسرت رو هم اگر بتونی با خودت ببری عالی میشه به این راحتی راضی به جدایی نباش عزیزم همه ماهایی که میبینی تو نی نی وبلاگ خاطرات خوب کودکون و خودمون رو مینویسیم بی شک همه ما مشکلاتی داریم تو زندگی که به نوبه خودش صبرمون رو لبریز میکنه ولی ما اول زن هستیم و دوم مادر هستیم باید بیشتر تحمل کنیم و بعد تحمل فکر کنیم راه پیدا کنیم عزیزم امیدوار باش انشاالله با مشاوره رفتن زندگیت درست بشه از راهنمایی های دوستهایی که نظر گذاشتن هم استفاده کن
مامان نی نی
20:31 1392/11/27
عزیزم تنها راهی که خلاصت میکنه عشقه عاشق همسرت باش اونم عاشق خودت کن برگردین به دوران نامزدیتون همونجوروی رمانتیک ،دیگه هم از خانوادش حرف نزن چرا کاری کردی که همسرت با طلاق توافقی موافق باشه ریشه یابی کن مشکلت رو چرا باید دیگران روی زندگیت اینقدر تاثیر بذارن که به طلاق فکر کنی با خونواده ی همسرت جوری رفتار کن که انگار معنی تیکه هاشون رو نمیفهمی
مامان نجمه
20:44 1392/11/27
ايشالا خونه جديد خوش يمن و مبارك باشه و مشكلاتت روز به روز كمتر بشه اصلا فكره طلاق رو نكن مشاور خوب پيدا كن با شوهرت برو پيشش. چرا شوهرت موافقه طلاقه توافقيه؟اگر چه خونواده هايي كه توشون طلاق رخ داد قبهش شكسته شده و اين تصميم براشون راحته ولي طلاق براي شرايط تو حلال نشده باور كن
مام
20:46 1392/11/27
خیلی خیلی ناراحت شدم . بغضم گرفته . امیدوارم بتونید مشکل رو حل کنید.... امان از انسانهای مردم آزار. با همسرتون صحبت کنید و یکی بشید و دیگه اجازه ندید کسی توی زندگیتون سرک بکشه یا دخالت کنه...
مامان و باباي امير
21:31 1392/11/27
نتونستم بی تفاوت بمونم خواهش میکنم این اشتباه رو نکنین شاید باور نکنین ولی من خواهر شوهرم اومد دم در من گفت طلاقت میدم همسرم هم پیشم بود حتی یه کلمه نگفت یعنی قبول کرد ولی من تحمل کردم نه اینکه همش درد بکشم نه اصلا اهمیت ندادم خودمو سعی کردم همیشه شادنکه دارم تا اونایی که منو دوست نداشتن اونا حرص بخورن حالا فکر میکنم برنده بازی منم به نظرم دیگه تو موقعیتی هستین که بیشتر از خودتون باید به فرزندتون فکر کنین خواهش میکنم از این فکر منصرف بشین من فقط وفقط به خاطر پسرم همه چی را تحمل کردم ولی تسلیم اونا نشدم والان من هستم وزندگیم وقتی دیدن که نمیتونن برنده شن حالا با حرص وناراحتی خوشبختی منو پیش خانواده ام میبینن نه اینکه با اونا بد باشم نه اصلا اتفاقا تا حالا یه بی احترامی کوچیک هم به اونا نکردم والان قربون صدقه ام میرن جون دیگه خوبی منم هم به اونا هم ثابت شده هرچند سخت بود ولی اخرش موفق شدم خواهش میکنم اصلا این فکر رو از سرتون به خاطر فرزندتون بزارین کنار این یه خواهش هست پیشنهاد نیس
ساناز مامان متين
22:03 1392/11/27
مردها اصولا حوصله جر و بحث ندارن احتمالا همش تو خونه بحث رفتارهاي غير نرمال خانواده همسرته . اونم ترجيح ميده جدا شه تا از جر و بحث فرار كنه اصولا بعضي مردها بجاي حل مساله اونو پاك ميكنن .. اينجور مردها ميدونن مقصر خانواده اشن ولي نميتونه جلوشون بايسته ..من تجربه شو دارم خودتم بكشي و دعوا كني راضي نميشه بهشون بگه ..پس وقتتو براي جر و بحث تلف نكن .. اگه خدايي نكرده جدا بشين وقتي پسرت از آب و گل در بيادو شيطنتش كم بشه و بزرگ بشه بچه شون ميشه و ميشينن زير پاي شوهرت و ازت ميگيرنش .. به چند ماه نرسيده براش زن پيدا ميكنن .. مردها هم كه تحمل تنهايي ندارن .. خلاصه تو ميموني و حوضت و تنها .. الان رو نبين به بعد از طلاق و تنهايي هاش هم فكر كن نسرين جان .. راه هاي زيادي دوستان پيشنهاد كردن پيش مشاور هم برو..الان چند تا مشكل داري اون موقع هزار تا مشكل ..
ماناز
23:11 1392/11/27
دوست عزیز هدف اصلی شما از گرفتن طلاق ان هم به دلایلی که ذکر کردید چیست؟ایا با خود واقعا فکرکرده اید؟اگر با طلاق فکر میکنید که به ارامش میرسید ان هم اگر بچه پیش شما باشد بدانید سخت دراشتباهید چون بالاخره با وجود بچه باز هم شما به خانواده همسرتان وهمسرتان متصل هستید مگر شما نمیخواستید که دیگر به قول خودتان از ازار انها رها شوید؟هر چه بچه هم بزرگتر شود این اتصال ووابستگی شدیدتر خواهدبود.تازه میشوید یک زن مطلقه که نه درجامعه امروزی پشت وپناهی دارید وهم این که به سرکوفتهای قبلی خانواده همسرتان باید چیزهای جدیدتری هم اضافه شود. شما زندگی خودرا فدای خانواده همسرتان میکنید واین اصلا درست نیست؟مانند پاک کردن اصل قضیه است .بعدها چه جوابی برای این کار برای بچه تان دارید ؟مگر او قرار است برای همیشه در این سن بماند؟او شما را بازخواست خواهد کردهم رنج جدایی را تحمل کرده اید وهم باید پاسخگوی کارتان باشید ایا این وضع قابل تحمل است؟به نظر من شما با طلاق به این علت نه تنها به ارامش نمیرسید بلکه زندگی تان بدتر وپرتنش تر از قبل خواهد شد مگر این که خودتان دنبال ارامش نباشید وبخواهید با این کار از همسر وخانواده او انتقام بگیرید ومیدان را برای انها خالی کنید که دیدن زندگی تان بعد ان هم عذابی کمتر از وضعیت فعلی نخواهدداشت.
طلاق در مواردی توجیه دارد که خودزن وشوهر واقعا با هم مشکل اساسی وغیز قابل تحمل دارند نه مورد شما.تازه نبایدیک زن با گفتن کلمه طلاق قبح ان را در زندگی اش از بین ببرد تا مرد به خود اجازه چنین جسارتی بدهد.انطور که پیداست طلاق در خانواده همسر شما امری عادی است واوهم در چنین فرهنگی بزرگ شده است .مطمئن باشید بعد طلاق گرفتن وجدا شدن تان انها برای همسرتان مجددا همسردیگری را انتخاب می کنند تا به سازشان دراید انوقت شما تحمل دیدن این وضعیت را دارید که چگونه زندگی خود را برای هیچ وپوچ وعملکرد افراد کم بینشی از دست داده اید؟به اضافه پاسخگویی بچه تان در اینده.
شما فقط به ظاهر قضایا نگاه کرده اید وبه چنین نتیجه ای رسیده اید واگر بنشینید وعمقی فکر کنید تصمیم بهتری خواهید گرفت.
بهتر است روابط تان را با خانواده همسر محدود کنید در جمع هایشان به بهانه های مختلف مانند نداشتن وقت وگرفتاری کمتر حاضر شوید وشما هم انها را دعوت نکنید وبه همسرتان هم بگویید که برای حفظ زندگی من مایل به روابط بیشتر با انها نیستم بعد مدتی وضعیت تغییر خواهد کرد.شما یک مادر هستید وباید برای حفظ زندگی تان هرکاری را بکنید نه این که بعدها پشیمان شوید.به عکس العمل انها وبی اعتنایی هایشان اهمیت ندهید بدانید همه درزندگی این مشکلات را دارند ونباید همیشه انتظارداشت دیگران مانند میل ما رفتار بکنند.
همسر شما هم با شما مشکلی ندارد اگر او هم رفتاری میکند به این علت است که خودش تحت سلطه انها قرار دارد ونمی تواند به تنهایی از خودش اراده ای داشته باشد واین عیب او حساب نمیشود.اگر ان طرف صورت مساله حل شود واو بداند که شما مشکلی با نحوه رفتار کردن خانواده اش ندارید با شما روابطش خوب خواهد شد اما فعلا بین دو جبهه طرف خانواده اش را می گیرد.ولی شما با درایت زنانه حتما میتوانید مشکل را خودتان حل کنید.
طلاق در مواردی توجیه دارد که خودزن وشوهر واقعا با هم مشکل اساسی وغیز قابل تحمل دارند نه مورد شما.تازه نبایدیک زن با گفتن کلمه طلاق قبح ان را در زندگی اش از بین ببرد تا مرد به خود اجازه چنین جسارتی بدهد.انطور که پیداست طلاق در خانواده همسر شما امری عادی است واوهم در چنین فرهنگی بزرگ شده است .مطمئن باشید بعد طلاق گرفتن وجدا شدن تان انها برای همسرتان مجددا همسردیگری را انتخاب می کنند تا به سازشان دراید انوقت شما تحمل دیدن این وضعیت را دارید که چگونه زندگی خود را برای هیچ وپوچ وعملکرد افراد کم بینشی از دست داده اید؟به اضافه پاسخگویی بچه تان در اینده.
شما فقط به ظاهر قضایا نگاه کرده اید وبه چنین نتیجه ای رسیده اید واگر بنشینید وعمقی فکر کنید تصمیم بهتری خواهید گرفت.
بهتر است روابط تان را با خانواده همسر محدود کنید در جمع هایشان به بهانه های مختلف مانند نداشتن وقت وگرفتاری کمتر حاضر شوید وشما هم انها را دعوت نکنید وبه همسرتان هم بگویید که برای حفظ زندگی من مایل به روابط بیشتر با انها نیستم بعد مدتی وضعیت تغییر خواهد کرد.شما یک مادر هستید وباید برای حفظ زندگی تان هرکاری را بکنید نه این که بعدها پشیمان شوید.به عکس العمل انها وبی اعتنایی هایشان اهمیت ندهید بدانید همه درزندگی این مشکلات را دارند ونباید همیشه انتظارداشت دیگران مانند میل ما رفتار بکنند.
همسر شما هم با شما مشکلی ندارد اگر او هم رفتاری میکند به این علت است که خودش تحت سلطه انها قرار دارد ونمی تواند به تنهایی از خودش اراده ای داشته باشد واین عیب او حساب نمیشود.اگر ان طرف صورت مساله حل شود واو بداند که شما مشکلی با نحوه رفتار کردن خانواده اش ندارید با شما روابطش خوب خواهد شد اما فعلا بین دو جبهه طرف خانواده اش را می گیرد.ولی شما با درایت زنانه حتما میتوانید مشکل را خودتان حل کنید.
مامان فائزه
23:51 1392/11/27
نسرین جون توی یکی دوسالی که عضو نی نی وبلاگم هر روز به پرسش و پاسخ سر میزنم و همیشه پای ثابت پاسخ های عالی شما بودی و شوک شدم که سر همچین مسائلی به این نتیجه رسیدی دوست گلم همه این مامانهایی که اینجان هر کدوم مشکلاتی دارن که شکلش متفاوته با مشکل منو شما ولی صبر هر آدمه که اون رو به موفقیت و شکست میرسونه
ما زن هستیم و باید توی هر زمینه ای هنر داشته باشیم ..حل کردن مشکل و گرم کردن دوباره زندگی کار منو شماست که خانم خونه اییم
چرا باید دوتا آدم که خودشون توی زندگی شکست خوردن اینقدر قوی به نظر بیان که بتونن زندگی شمارو هم مثل خودشون کنن
چرا باید مادری که دوتا دختر این شکلی تربیت کرده بتونه با زندگی شما و همسرت بازی کنه
ببخشید ولی باید بگم طرز فکرت اشتباهه باید از وجود این آدمها به نفع خودتو زندگیت استفاده کنی یعنی این آدمهای این شکلی هر کسی رو مجبور و مصر میکنن واسه جنگیدن اونم یه جنگ مثبت واسه خوشبختی نسرین جون فعلا بیخیال فکرای منفی و طلاق فقط به زندگی عشقولانه با همسری و پسری فکر کن
آخه گلم مسخره به نطر نمیاد چند سال بعد به پسر نازت بگی بخاطر عمه ت از بابات جدا شدم اونوقت پسرت چی میگه/؟؟؟
شما که از نظر اونها خار هستی(بلانسبت)پس با زندگی موفق و عاقلانه واقعا خار شو توی چشمشون
سرت رو درد آوردم ولی فکر نکن که من از مشکلات این شکلی فارغم هممون گرفتاریم عزیزم عاقل باش و زندگیتو نجات بده
ببخشید پر حرفی کردم موفق باشی
ما زن هستیم و باید توی هر زمینه ای هنر داشته باشیم ..حل کردن مشکل و گرم کردن دوباره زندگی کار منو شماست که خانم خونه اییم
چرا باید دوتا آدم که خودشون توی زندگی شکست خوردن اینقدر قوی به نظر بیان که بتونن زندگی شمارو هم مثل خودشون کنن
چرا باید مادری که دوتا دختر این شکلی تربیت کرده بتونه با زندگی شما و همسرت بازی کنه
ببخشید ولی باید بگم طرز فکرت اشتباهه باید از وجود این آدمها به نفع خودتو زندگیت استفاده کنی یعنی این آدمهای این شکلی هر کسی رو مجبور و مصر میکنن واسه جنگیدن اونم یه جنگ مثبت واسه خوشبختی نسرین جون فعلا بیخیال فکرای منفی و طلاق فقط به زندگی عشقولانه با همسری و پسری فکر کن
آخه گلم مسخره به نطر نمیاد چند سال بعد به پسر نازت بگی بخاطر عمه ت از بابات جدا شدم اونوقت پسرت چی میگه/؟؟؟
شما که از نظر اونها خار هستی(بلانسبت)پس با زندگی موفق و عاقلانه واقعا خار شو توی چشمشون
سرت رو درد آوردم ولی فکر نکن که من از مشکلات این شکلی فارغم هممون گرفتاریم عزیزم عاقل باش و زندگیتو نجات بده
ببخشید پر حرفی کردم موفق باشی
مامي مينا
00:08 1392/11/28
مامي فايزه درست ميگه.
به نظر من تو خيلي بهشون اهميت دادي. خودتو خيلي دست پايين گرفتي. خودتو واسشون كوچيك كردي. خودت خودتو كوچيك ميكني ميخواي اونا نكنن؟
كلاً نرو و اونام نيان. چه ايرادي داره
بذار همسرت در موردشون بگه ، تو گوش كن. مردا يه گوش مفت ميخوان و يه سر تكون دادن به نشانه تاييد.
اگه هدفشون ناراحت كردن تويه ،،نذااااار به هدفش برسه مادرش. نذار چيزي باعث ناراحتتيتون شه.
جنس مادر شوهرا اينه والا واسه ماها همه هم همينه. تا ميبينن يه چي خريدي يا همسرت زياد بهت ميرسه يا خيلي باهم خوبيد ، ذاتش حسوده. نميتونه ببينه دختر مردم با پسر من خوشه اونوقت دختراي دسته گل من برگشتن خونه بابا. ايراداي دختراشو كه نميبينه.
پس اتوو نده دستش زرنگ باش. تو خيلي از اونا بهتر و سرتري. باهوشي.
و در اخر بگم گفتم پايينم ، شوهرتو بكش سمت خودت. بهش محبت كن. مياد سمت تو همرو فراموش ميكنه بهت قول ميدم
به نظر من تو خيلي بهشون اهميت دادي. خودتو خيلي دست پايين گرفتي. خودتو واسشون كوچيك كردي. خودت خودتو كوچيك ميكني ميخواي اونا نكنن؟
كلاً نرو و اونام نيان. چه ايرادي داره
بذار همسرت در موردشون بگه ، تو گوش كن. مردا يه گوش مفت ميخوان و يه سر تكون دادن به نشانه تاييد.
اگه هدفشون ناراحت كردن تويه ،،نذااااار به هدفش برسه مادرش. نذار چيزي باعث ناراحتتيتون شه.
جنس مادر شوهرا اينه والا واسه ماها همه هم همينه. تا ميبينن يه چي خريدي يا همسرت زياد بهت ميرسه يا خيلي باهم خوبيد ، ذاتش حسوده. نميتونه ببينه دختر مردم با پسر من خوشه اونوقت دختراي دسته گل من برگشتن خونه بابا. ايراداي دختراشو كه نميبينه.
پس اتوو نده دستش زرنگ باش. تو خيلي از اونا بهتر و سرتري. باهوشي.
و در اخر بگم گفتم پايينم ، شوهرتو بكش سمت خودت. بهش محبت كن. مياد سمت تو همرو فراموش ميكنه بهت قول ميدم
مامی مرمر
00:09 1392/11/28
نسرین جان خیلی ناراحت شدم..ایشالا کارتون به طلاق نکشه..
همونجور که دوستامون گفتن حیفه زندگیتو بخاطر اونا خراب کنی گرچه میدونم صبرت لبریز شده و خیلی سخته تحمل بی احترامی..عزیز دلم رفت و امدتو خیلی خیلی کم کن و مث خودشو رفتار کن لااقل اینجوری آرومتری...به هر کسی به اندازه لیاقتش باید محبت کرد..در عوضش به همسرت خیلی محبت کن و اونو بکش طرف خودت تا موقعی که نتونه به طلاق فکر هم کنه..راه سختی پیش رو داری اما باید تحمل کنی و همه چی رو به جون بخری..امیدوارم بتونی از پس مشکلاتت بربیای..
همونجور که دوستامون گفتن حیفه زندگیتو بخاطر اونا خراب کنی گرچه میدونم صبرت لبریز شده و خیلی سخته تحمل بی احترامی..عزیز دلم رفت و امدتو خیلی خیلی کم کن و مث خودشو رفتار کن لااقل اینجوری آرومتری...به هر کسی به اندازه لیاقتش باید محبت کرد..در عوضش به همسرت خیلی محبت کن و اونو بکش طرف خودت تا موقعی که نتونه به طلاق فکر هم کنه..راه سختی پیش رو داری اما باید تحمل کنی و همه چی رو به جون بخری..امیدوارم بتونی از پس مشکلاتت بربیای..
مامان نازی
00:26 1392/11/28
سلام عزیزم.تقریبا همه باهات همدردیم.من یکم دردم از تو بیشتر واون اینکه شوهرم طرف من نیست.همیشه میگه مادرم و خانوادم راست میگن.مشکل دومم اینه که توی غربتم و بیشتر بهم نیش میزنن.ولی به خاطر دخترم به هیچ کسی چیزی نمیگم توی خودم میریزم الان افسرده و عصبانی شدم و باعثش مادر شوهرم هست که بینهایت زبون تلخه و ناراحتیم از اینه که چرا همسرم پشتم نیست این خیلی دردناکه.دیدی گلم منم شرایطم بده اما اینها بازی زندگیه امید به بردش داشته باش.
شاد باشید عزیزم.
شاد باشید عزیزم.
مامی مرمر
00:28 1392/11/28
راستشو بخوای من هیچ وقت با شوهرم مشکلی نداشتم و همیشه هم دیگرو دوست داشتیم.. اما بنظر خودم خیلی تغییرش دادم..اوایل همش قهر میکردم و گریه و زاری سر هر چیز الکی..با اینکه خونوادش خوبن اما خوب پیش میومد گاهی اوقات که ناراحتم میکردن و من چیزی نمیگفتم..بعدش سر شوهرم خالی میکردم..آخه بچه بودم راه و روش زندگی رو بلد نبودم..تا اینکه تصمیم گرفتم زیاد قهر نکنم و حرفمو با آرومی بزنم..خلاصش این که خ بهش محبت میکنم..اینجوری اونو کشیدم طرف خودم..حالا جونشم برام در میاد...بعدش اینکه دیگه زیر بار نمیرم و تا یه بی احترامی میبینم جوابشونو میدم حالا میخواد به خودم بچم یا شوهرم باشه..فرقی هم نمیکنه برام که کی باشه..(مادرشوهر..خواهر شوهر..عمه..خاله..هرکی میخواد باشه)..اینجوری لااقلش اعصابت راحته و دیگه سر شوهرت خالی نمیکنی...
نسرین جونم لازم دونستم تجربمو بنویسم..ببخش پر حرفی کردم...ما همه اینجا جمع شدیم که مشکلتو حل کنیم..ایشالا بیای و بنویسی که مشکلت حل شده..فقط باید صبر کنی..
نسرین جونم لازم دونستم تجربمو بنویسم..ببخش پر حرفی کردم...ما همه اینجا جمع شدیم که مشکلتو حل کنیم..ایشالا بیای و بنویسی که مشکلت حل شده..فقط باید صبر کنی..
مامی مرمر
00:29 1392/11/28
راستی تولد گل پسر خوشگلتم مبارک...ایشالا 120 سال عمر کنه و سایه مامان و باباش بالا سرش باشه..
مامان کیانا و صدرا
07:31 1392/11/28
نسرین عزیزم نظراتو خوندم. همه ی مامانا به نکات خوب و سازنده ای اشاره کردن.ببین گلم همه ی ما در زندگی مشکلاتی داریم با شدت و ضعفهای متفاوت.اما عزیزم به قول ماناز جان به بعد از طلاق فکر کرده ای؟اوضاع و احوال زن مطلقه در جامعه ما با سن سی سال چه طوریه؟؟؟؟تجربه نداری گلم...وحشتناکه...تازه راحت آقا گفته بچه مال شما!!!!فکر میکنی بزرگ کردن بچه، تنها با یه اعصاب داغون و دل شکسته آسونه؟؟؟؟منم با مامی مرمر موافقم.محبت زیاد، جواب میده هر چند خودم بلد نیستم ولی شما که سه 4سال از من کوچکتری از همین امروز رویه زندگیو عوض کن به طلاق فکر نکن و اصلا حرفشم نزن.به خودت برس و بدون پیش کشیدن حرفی از گذشته حتی دیروز پایه های زندگیتو از نو بساز و قوی باش.حیف توئه که با این وبلاگ هنری و قشنگی که احساسات پاک و قشنگتو نشون میده اینطور به هم بریزی و به خاطر کج فهمی دیگران زندگی خودتو زهر پاشی کنی.موفق باشی و شاد و پر انرژی.
barfdoone.ir
08:12 1392/11/28
از راهنماییهای تک تکتون ممنونم .به تمام حرفهاتون فکر میکنم.
مامان عزیز جاریم دختر عمه شونه کارهایی که اون میکنه من نمیتونم بکنم. اون تازه عروسه از اول هم هیچ دغدغه ی مالی نداشته چون برای شوهرش خونه خریده بودن. علاوه بر اینکه تمام خانوادشون رو میشناخته از قبل در حالیکه من بعد از ده سال تازه دارم متوچه بعضی مسایل میشم.اون خانه داره و بچه نداره بچه ی خواهر شوهرمو هم میبره مهد و میاره.هر مراسمی هم باشه میره کمکشون. من خودم اونقدر کار دارم که به این چیزا نمیرسم.قبل ازینکه اونم جاریم بشه تو مراسماشون میرفتم ولی هرچی تعارف میکردم خودشون کار بهم نمیدادن. بعد از اون قضیه ی ماه رمضون هم فکر کردم شاید چون کمکشون نمیکنم دارن باهام تلافی میکنن و تو مهمونیهاشون بیشتر حواسم بود ولی خوب مادرشوهرم بازم از آشپزخونه میبردم بیرون و نمیزاره کمکشون کنم.علاوه بر اینکه من ظرفیتم در حد اون نیست.جلوی چشم خودم مادر شوهرم بهش میگه مثلا خاک تو سرت اونم بنده خدا یه کم تعجب میکنه ولی چیزی نمیگه.کلا از بچگی میشناختنش باهاش راحت ترن یا جلوی من اینطوری تظاهر میکنن.
ماناز جان درست میگید هدفم رسیدن به آرامشه.میدونم هم که بعد از طلاق شرایط برای زن خیلی سخته و به اون آرامشی که فکر میکنم نمیرسم .باور کنید من اصراری به طلاق گرفتن ندارم ولی وقتی اینطروی راحت بهم پیشنهاد میشه برام میشه یه گزینه ای که بهش فکر میکنم.مادر بزرگم همیشه بهم میگفت زن اگه شوهرش از خونه بیرونش هم کرد باید یه کلید زاپاس داشته باشه برگرده خونه .همیشه این فکرم بوده ولی باور کنید بعضی آدمها مشکل روحی دارن سادیسم دارن.حتی حاضر میشن خودشونو بکشن تا یه خار بره تو چشم یکی دیگه و عقدشون خالی بشه. شاید باورتون نشه ولی من و همسرم تا حالا یه بارم دعوای اونطوری که بقیه همسرا میکنن نداشتیم .ممکنه من عصبانی بشم ولی اون تا حالا هیچ وقت صداشو بلند نکرده. علاقه هم بله بهم علاقه داشتیم و داریم اما من یه جور دیگه فکر میکنم اون یه جور دیگه. تا همین پارسال اگه دوستام از خانواده ی شوهرشون گله میکردن با خودم میگفتم طرف عاقل نیست که به این چیزای خاله زنکی فکر میکنه ولی الان خودم تمام راهکارام در مقابل اونها تموم شده. تقریبا مطمئنم اونها رفتارش عادی نیست و دلم نمیخواد توی یه رابطه ای که همه ی آسیبش متوجه منه بمونم.مادرشوهر من هروقت رابطمون شکرآب میشه تا مدتها شب خوابش نمیبره و خیلی حرص میخوره اینو از خودش شنیدم ولی نمیدونم این بدی کردن چی داره که آدما ازش دست برنمیدارن. نمیگم من خوبم.من هم اگر یه کم زبان گرمتری داشتم شاید وضعیت اینجوری نبود.اما خوب این راهم امتحان کردم جواب نداده.متاسفانه اونها اگه کسی بهشون لبخند بزنه فکر میکنن میخواد مالشونو ببره .با وجودی که تا حالا کوچکترین کمک مادی و معنوی من ازشون نخواستم و نکردن. من خیلی خیلی آدم خونسردی هستم.شاید همین خونسردیم بهمشون میریزه. وقتی میریم و مادرشوهرم کنایه بارونم میکنه بازم لبخند میزنم بهش و جوابشو نمیدم (به جز مواقعی که مربوط به پسرم باشه که نمیتونم تحمل کنم و آنچنان جواب میدم که طرف پشیمون میشه از حرف زدنش). ظاهرا تحمل این رفتارم هم براشون سخته. ما کلا با هم متفاوتیم .اینم یادم رفت بگم که شدیدا خرافاتین.مثالشو اگه بگم طولانی میشه ولی یه موردش این بود که وقتی باردار بودم برای دیدن خواهر شوهرم که تازه زایمان کرده بود رفتم خونشون از قبل هم خبر داده بودم اما درو باز نکردن و به مادرم زنگ زدن گفتن چون بارداره اگه بره دیدن زن زائو بچش سقط میشه! منم دست از پا دراز تر برگشتم.خودم میگم شاید اینهمه خرافاتین فکر میکنن من بد قدم بودم که دختراشون طلاق گرفتن و اینهمه مشکلات براشون پیش اومده.حالا اونا کارشون درسته یا من کاری ندارم ولی از زمین تا آسمون فرق داریم با هم.خلاصه اینکه یه نوبت مشاوره گرفتم بالاخره .این سوالو نمیبندم تا اگه نتیجه ای گرفتم همینجا بنویسم.امروز هم قراره دوباره به مادر شوهرم زنگ بزنم بگم برای جشن تولد پسرم منتظرشونم.حالا اگه گفت میایم که خودمو آماده میکنم برای روبرو شدن با هرنوع رفتاری.اگر هم گفت نمیایم دیگه من کسی که با پسرم بد کنه رو نمیتونم ببخشم( اینو هم باید ببخشم آیا؟) بازم ممنونم از وقتی که گذاشتید...همتونو دوست دارم.
مامی مرمر عزیزم بابت تبریکتون ممنونم ایشالا گل پسرتون همیشه سالم و شاد باشه..
مامان عزیز جاریم دختر عمه شونه کارهایی که اون میکنه من نمیتونم بکنم. اون تازه عروسه از اول هم هیچ دغدغه ی مالی نداشته چون برای شوهرش خونه خریده بودن. علاوه بر اینکه تمام خانوادشون رو میشناخته از قبل در حالیکه من بعد از ده سال تازه دارم متوچه بعضی مسایل میشم.اون خانه داره و بچه نداره بچه ی خواهر شوهرمو هم میبره مهد و میاره.هر مراسمی هم باشه میره کمکشون. من خودم اونقدر کار دارم که به این چیزا نمیرسم.قبل ازینکه اونم جاریم بشه تو مراسماشون میرفتم ولی هرچی تعارف میکردم خودشون کار بهم نمیدادن. بعد از اون قضیه ی ماه رمضون هم فکر کردم شاید چون کمکشون نمیکنم دارن باهام تلافی میکنن و تو مهمونیهاشون بیشتر حواسم بود ولی خوب مادرشوهرم بازم از آشپزخونه میبردم بیرون و نمیزاره کمکشون کنم.علاوه بر اینکه من ظرفیتم در حد اون نیست.جلوی چشم خودم مادر شوهرم بهش میگه مثلا خاک تو سرت اونم بنده خدا یه کم تعجب میکنه ولی چیزی نمیگه.کلا از بچگی میشناختنش باهاش راحت ترن یا جلوی من اینطوری تظاهر میکنن.
ماناز جان درست میگید هدفم رسیدن به آرامشه.میدونم هم که بعد از طلاق شرایط برای زن خیلی سخته و به اون آرامشی که فکر میکنم نمیرسم .باور کنید من اصراری به طلاق گرفتن ندارم ولی وقتی اینطروی راحت بهم پیشنهاد میشه برام میشه یه گزینه ای که بهش فکر میکنم.مادر بزرگم همیشه بهم میگفت زن اگه شوهرش از خونه بیرونش هم کرد باید یه کلید زاپاس داشته باشه برگرده خونه .همیشه این فکرم بوده ولی باور کنید بعضی آدمها مشکل روحی دارن سادیسم دارن.حتی حاضر میشن خودشونو بکشن تا یه خار بره تو چشم یکی دیگه و عقدشون خالی بشه. شاید باورتون نشه ولی من و همسرم تا حالا یه بارم دعوای اونطوری که بقیه همسرا میکنن نداشتیم .ممکنه من عصبانی بشم ولی اون تا حالا هیچ وقت صداشو بلند نکرده. علاقه هم بله بهم علاقه داشتیم و داریم اما من یه جور دیگه فکر میکنم اون یه جور دیگه. تا همین پارسال اگه دوستام از خانواده ی شوهرشون گله میکردن با خودم میگفتم طرف عاقل نیست که به این چیزای خاله زنکی فکر میکنه ولی الان خودم تمام راهکارام در مقابل اونها تموم شده. تقریبا مطمئنم اونها رفتارش عادی نیست و دلم نمیخواد توی یه رابطه ای که همه ی آسیبش متوجه منه بمونم.مادرشوهر من هروقت رابطمون شکرآب میشه تا مدتها شب خوابش نمیبره و خیلی حرص میخوره اینو از خودش شنیدم ولی نمیدونم این بدی کردن چی داره که آدما ازش دست برنمیدارن. نمیگم من خوبم.من هم اگر یه کم زبان گرمتری داشتم شاید وضعیت اینجوری نبود.اما خوب این راهم امتحان کردم جواب نداده.متاسفانه اونها اگه کسی بهشون لبخند بزنه فکر میکنن میخواد مالشونو ببره .با وجودی که تا حالا کوچکترین کمک مادی و معنوی من ازشون نخواستم و نکردن. من خیلی خیلی آدم خونسردی هستم.شاید همین خونسردیم بهمشون میریزه. وقتی میریم و مادرشوهرم کنایه بارونم میکنه بازم لبخند میزنم بهش و جوابشو نمیدم (به جز مواقعی که مربوط به پسرم باشه که نمیتونم تحمل کنم و آنچنان جواب میدم که طرف پشیمون میشه از حرف زدنش). ظاهرا تحمل این رفتارم هم براشون سخته. ما کلا با هم متفاوتیم .اینم یادم رفت بگم که شدیدا خرافاتین.مثالشو اگه بگم طولانی میشه ولی یه موردش این بود که وقتی باردار بودم برای دیدن خواهر شوهرم که تازه زایمان کرده بود رفتم خونشون از قبل هم خبر داده بودم اما درو باز نکردن و به مادرم زنگ زدن گفتن چون بارداره اگه بره دیدن زن زائو بچش سقط میشه! منم دست از پا دراز تر برگشتم.خودم میگم شاید اینهمه خرافاتین فکر میکنن من بد قدم بودم که دختراشون طلاق گرفتن و اینهمه مشکلات براشون پیش اومده.حالا اونا کارشون درسته یا من کاری ندارم ولی از زمین تا آسمون فرق داریم با هم.خلاصه اینکه یه نوبت مشاوره گرفتم بالاخره .این سوالو نمیبندم تا اگه نتیجه ای گرفتم همینجا بنویسم.امروز هم قراره دوباره به مادر شوهرم زنگ بزنم بگم برای جشن تولد پسرم منتظرشونم.حالا اگه گفت میایم که خودمو آماده میکنم برای روبرو شدن با هرنوع رفتاری.اگر هم گفت نمیایم دیگه من کسی که با پسرم بد کنه رو نمیتونم ببخشم( اینو هم باید ببخشم آیا؟) بازم ممنونم از وقتی که گذاشتید...همتونو دوست دارم.
مامی مرمر عزیزم بابت تبریکتون ممنونم ایشالا گل پسرتون همیشه سالم و شاد باشه..
barfdoone.ir
08:41 1392/11/28
یه نکته ی مهم هم اینه که من فقط به خاطر رفتار خانواده ی همسرم به طلاق فکر نمیکنم.همسر من اگر من شب تا صبح گریه کنم هم بلند نمیشه بگه چته.راحت بهخوابیدن خودش ادامه میده حتی گاهی بیدارش میکنم ازش خواهش میکنم با هم حرف بزنیم میگه من الان خوابم میاد بعدا با هم صحبت میکنیم صبح هم به روی خودش نمیاره.انگار من کارگر زیر دستشم که میخواد بعدا باهام جلسه بزاره.کلا در کمال آرامش همیشه تهدیدهای زیر پوستی میکنه و ته دلمو خالی میکنه. من یکساله برای یک امتحان درس خوندم بازم میاد تو دلمو خالی میکنه میگه اگه مثلا یه شهر دیگه قبول بشی خودت تنها باید بری من بچمو نمیزارم ببری.بعد فرداش یهو حاضر میشه منو طلاق بده بچه رو هم با همه اموالی که به ناممه بهم بده.کلا این وسط یه مشکلی هست که من نمیدونم چیه.با توجه به اینکه اوایل ازدواج برای استخدام توی یه کارخانه ی مهم دولتی چکاپ پزشکی شده بود و روانشاسشون بهش گفته بود تو نرمال نیستی و دوباره باید بیای مطمئنم یه مشکلی پشت این قضیه هست که من نمیبینمش.دلم میخواد اونو بفهمم.بعدشم اگه همه ی مشکلاتمو بخوام بنویسم مثنوی هفتاد من میشه .ولی بعد از ده سال هنوز گاهی مادرش میگه دختر خواهرش عاشق پسرش بوده و اینا نگرفتنش.یا احوال هم دانشگاهی دخترشو ازش میپرسه که مثلا منو اذیت کنه.منم خسته شدم ازین رفتارا.درسته که همون موقع که این حرفا رو میزنن تو دلم خندم میگیره از رفتارای بچه گانشون ولی خوب بالاخره باید معلوم بشه این رفتارشون ریشه اش چیه!
مامان مرضیه
08:48 1392/11/28
عزیزدلم. من این حرفاتو واقعا درک میکنم. فقط یه خواهشی ازت دارم.اجازه نده هر حرفی خواستن بهت بزنن همون جا چه بدشون بیاد چه خوششون بیاد جوابشونو بده تا احساس ارامش بهت دست بده. من قبلا جواب هیچکدوم رو نمیدادم و همیشه مشکل داشتم تا ایتکه بعد دیدن فرقای بسیار که بین شوهرم و داداشش گذاشتن دیگه به تنگ اومدم و حتی به پدر شوهرم هم جواب دادم و بهشون گفتم که من دور از جون شما خر نیستم که هر چیزی رو تحمل کنم و هیچی نگم.گفتم این پسرتون این هم شما منم میرم خونه ی پدرم. ولی همسرم اونجا از من طرفداری کرد و گفت من زندگیمو تورو دوست دارم الان هم 15 روزه خونشون نرفتیم.اگه برا تولد گل پسرت نیومدن و چیزی گفتن جوابشونو بده.
مام
08:53 1392/11/28
در خصوص همسرت باید بگم هر کسی ویژگیهای مثبت و منفی داره. بنابراین دنبال منفی ها نگرد عزیزم. به فکر حفظ زندگیت باش. امیدوارم یه مشاوره خوب بری و نتیجه بگیری.
تولد گل پسرت هم مبااااااااااارک باشه. ببوسش.
راستی نفهمیدم چرا میخوای دعوتشون کنی ؟
تولد گل پسرت هم مبااااااااااارک باشه. ببوسش.
راستی نفهمیدم چرا میخوای دعوتشون کنی ؟
barfdoone.ir
09:06 1392/11/28
مامان سهند و سپهر عزیز به چند علت یکی اینکه تولد یکسالگی نگرفتم کلی با همسرم دعوا کردن که حتما گرفتی مارو دعوت نکردی اینه که میگم بیان برن شرشون کم شه. دوما که همسرم الان میگه اشکالی نداره دعوت نکن ولی مطمئنا بعدا که پدر و مادرش کم محلی کردن بهش میندازه تقصیره من که پدر و مادرشو دعوت نکردم و سوما اینکه تولد بی مهمون که نمیشه منم خواهر برادر ندارم .خانواده ی مادریم همه الان خارجن چون خالم زایمان کرده اونجا خانواده ی پدریم هم مادر بزرگم به شدت مریضه چون سرطان پیشرفته داره و متاسفانه حالش خیلی بده نمیتونم دعوتشون کنم.امسال کلا به جز اونها کسی رو ندارم دعوت کنم.پارسال هم همراه با خانواده ی خودم دعوتشون کردم آبرومو پیش خانوادم بردن.موقع شام رفتن همه ی صندلیهای پشت میز ناهارخوری نشستن حساب سن و سال مامان بزرگم رو نکردن بهش تعارف کنن کلی خجالت کشیدم.
مامان مرضیه جان وقتی مستقیم بهم حرف بزنن جوابشونو میدم ولی وقتی به در میگن که دیوار بشنوه نمیدونم باید چیکار کنم! مثلا مامانش آخرین بار یه سخنرانی مفصل در باب بی چشم و رو بودن گربه کرد که منظورش من بودم منم یه چیزایی به ذهنم رسید که بگم که غیر مستقیم بهش بر بخوره ولی خوب اون مثل من نیست که بشنوه عادی رفتار کنه رفتارش قابل پیش بینی نیست آبروی هفت پشتمو میبره اگه چیزی بهش بگم اینه که منم خیال در افتادن با آدمهای احمق رو ندارم.به خدا همش میگم مگه دنیا چند روزه ؟ بزار فکر کنه یه چیزی گفته حال منو گرفته شاید یه کم آروم بشه. بعدشم گاهی هم میام یه چیزی بگم همون موقع میاد تو ذهنم که خدا گفته طعان نباشید. میام به شوهرم بگم نرو خونه ی مامانت که بفهمن بی احترامی میکنن بعد میگم والا گناه داره مادرشه وظیفشه احترام بزاره. قبلا گاهی برای نرفتن خونشون بهانه های دروغ میاوردم الان هروقت دعوتم میکنه میفهمم یه خبریه میخواد اذیتم کنه میام بهانه بیارم که نرم میگم چرا من دروغ بگم من گناه کنم؟ بزار برم شاید دارم اشتباه میکنم. به خدا به نماز خوندنم هم گیر میدن. به شوهرم میگن زنت نماز نمیخونه چون من جلوشون نمیرم جانماز پهن کنم ( سختمه خونشون وضو بگیرم) بعد میان ختم انعام میگیرن میگن حتما بیا ووو کلی اصرار ...میرم گیر میدن که الا و بلا تو قران بخون.هر چی میگم والا من روم نمیشه باز جلوی همه اصرار اصرار که منم کم رویی میزارم کنار میخونم با صوت...اونوقت میفهمن بلدم ولی خوب دیگه از حسادت و حرفای بدی که پشت سرم زدن خجالت میکشن دفعه دیگه دعوتم نمیکنن که کم بیارن.... بعد میرن پشت سرم میگن دعوتش کردیم نیومد! دیگه دروغ گفتنش میافته پای خودشون.
شده از دورغ شنیدن حالتون بهم بخوره؟ من الان اونطوری شدم. هی میگم خوش بین باش خوش بین باش ولی دیگه تو روز روشن کلی دروغ شاخدار رو کی میتونه تحمل کنه. هرچقدر به همسرم میگم خبری توی فامیل ما میشه بازگو نکن .میگه من دلیلی نمیبینم نگم سری که نیست! بعد مثلا میره میگه که مادر من از ارث پدریش یه مغازه داره اونوقت تا یه سال من باید پز دادنای مامانشو در باب پولدار بودن گوش کنم.اونم با لبخند! آخرشم بنده ی خدا راضی نمیشه زنگ میزنه میگه من 200 میلیون پول داشتم یه مغذازه تو بازار خریدم. منم نمیکنم بگم بنده خدا مغازه تو بازار کی تونسته بخره به 200 میلیون بهش میگم خداروشکر ایشالا خدا زیادتر بهتون بده و برکت داشته باشه و این حرفا...بازم دست برنمیداره. حالا اینایی که میگم اتفاقای عادی زندگیه برای همه پیش میاد فقط برای این میگم که بفهمید به خاطر اینکه همسر من متوجه شرایط نمیشه و حرف گوش نمیکنه این اتفاقا میافته.
مامان مرضیه جان وقتی مستقیم بهم حرف بزنن جوابشونو میدم ولی وقتی به در میگن که دیوار بشنوه نمیدونم باید چیکار کنم! مثلا مامانش آخرین بار یه سخنرانی مفصل در باب بی چشم و رو بودن گربه کرد که منظورش من بودم منم یه چیزایی به ذهنم رسید که بگم که غیر مستقیم بهش بر بخوره ولی خوب اون مثل من نیست که بشنوه عادی رفتار کنه رفتارش قابل پیش بینی نیست آبروی هفت پشتمو میبره اگه چیزی بهش بگم اینه که منم خیال در افتادن با آدمهای احمق رو ندارم.به خدا همش میگم مگه دنیا چند روزه ؟ بزار فکر کنه یه چیزی گفته حال منو گرفته شاید یه کم آروم بشه. بعدشم گاهی هم میام یه چیزی بگم همون موقع میاد تو ذهنم که خدا گفته طعان نباشید. میام به شوهرم بگم نرو خونه ی مامانت که بفهمن بی احترامی میکنن بعد میگم والا گناه داره مادرشه وظیفشه احترام بزاره. قبلا گاهی برای نرفتن خونشون بهانه های دروغ میاوردم الان هروقت دعوتم میکنه میفهمم یه خبریه میخواد اذیتم کنه میام بهانه بیارم که نرم میگم چرا من دروغ بگم من گناه کنم؟ بزار برم شاید دارم اشتباه میکنم. به خدا به نماز خوندنم هم گیر میدن. به شوهرم میگن زنت نماز نمیخونه چون من جلوشون نمیرم جانماز پهن کنم ( سختمه خونشون وضو بگیرم) بعد میان ختم انعام میگیرن میگن حتما بیا ووو کلی اصرار ...میرم گیر میدن که الا و بلا تو قران بخون.هر چی میگم والا من روم نمیشه باز جلوی همه اصرار اصرار که منم کم رویی میزارم کنار میخونم با صوت...اونوقت میفهمن بلدم ولی خوب دیگه از حسادت و حرفای بدی که پشت سرم زدن خجالت میکشن دفعه دیگه دعوتم نمیکنن که کم بیارن.... بعد میرن پشت سرم میگن دعوتش کردیم نیومد! دیگه دروغ گفتنش میافته پای خودشون.
شده از دورغ شنیدن حالتون بهم بخوره؟ من الان اونطوری شدم. هی میگم خوش بین باش خوش بین باش ولی دیگه تو روز روشن کلی دروغ شاخدار رو کی میتونه تحمل کنه. هرچقدر به همسرم میگم خبری توی فامیل ما میشه بازگو نکن .میگه من دلیلی نمیبینم نگم سری که نیست! بعد مثلا میره میگه که مادر من از ارث پدریش یه مغازه داره اونوقت تا یه سال من باید پز دادنای مامانشو در باب پولدار بودن گوش کنم.اونم با لبخند! آخرشم بنده ی خدا راضی نمیشه زنگ میزنه میگه من 200 میلیون پول داشتم یه مغذازه تو بازار خریدم. منم نمیکنم بگم بنده خدا مغازه تو بازار کی تونسته بخره به 200 میلیون بهش میگم خداروشکر ایشالا خدا زیادتر بهتون بده و برکت داشته باشه و این حرفا...بازم دست برنمیداره. حالا اینایی که میگم اتفاقای عادی زندگیه برای همه پیش میاد فقط برای این میگم که بفهمید به خاطر اینکه همسر من متوجه شرایط نمیشه و حرف گوش نمیکنه این اتفاقا میافته.
مامان کیانا و صدرا
09:22 1392/11/28
عزیزم، میدونم تو زندگی هر چقدر هم بقیه اذیتت کنن اما وقتی همسر یه لحظه کنارت بشینه و با لحن مناسب ازت بپرسه چی شده؟؟؟همه ی اذیت و آزارها خودش فراموش میشه...اما وقتی به آدم کم محلی میشه هضم همه چی سخت و سخت تر میشه.رسیدن به روزهای خوش و شاد رو برات آرزو میکنم.سال تولد پسرامون یکیه.ولی پسر من نیمه اولیه.پسر خوشگل مامان نسرین جون تولدت مبــــــــــــــــــارک
barfdoone.ir
09:27 1392/11/28
ممنونم عزیزم لطف کردین
ماناز
09:55 1392/11/28
دوست عزیزم "مامان نسرین جون" بزرگی میگفت که مردم را نمیتوانی تربیت کنی اگر بخواهی این کاررابکنی تنها خودت را از بین میبری .درمورد شما هم همینطور صادق است .شما بهتر است از ابتدا شروع کنید میدانم کارسختی است اما به حفظ زندگی تان می ارزد. سعی کنید دوباره از اول شروع کنید همه حرف وحدیثها یی که تا الان بوده وگذشته را دور بریزید گویی می خواهید که جایی را جارو وخانه تکانی کنید .وتولد پسرتان هم بهانه خوبی برای این شروع است .سعی کنید از این به بعد با دید دیگری زندگی کنید توجه به گذشته سبب اسیب جسمی وروحی شما خواهد شد وهیچ حاصلی هم ندارد .ان موقع هم می گویند که تو همیشه بیماری .خوب نیست به این مرحله برسید .بی خیالی را پیشه خود کنید گویی اصلا در اطرافتان هیچ کس زندگی نمی کند باور کنید مدتی بعد زندگی برایتان تغییر خواهد کرد سرگرمی جدیدی را اغاز کنید تا از این فکرها بیرون ایید. میدانم شروعش سخت است اما به امتحانش می ارزد .یک گوش در ویکی را دروازه کنید .تا مدتی هم از خانواده همسرتان پیش همسر خود گلایه نکنید او هم تغییر خواهد کرد .مردها اکثرا زن را بعد خانواده خود قرار میدهند ونسبت به خانواده خود حساس اند واین بدگویی ها فقط زن را پیش مرد خوار میکند وحاصلی ندارد .امیدوارم به نتیجه برسید.
من همیشه نظرات شما را در پرسش وپاسخ می خوانم ومشخص است که ادم فهمیده وپخته ای هستید الان هم روی همین اصل شیوه تان را میدانم که می توانید عوض کنید.فقط به برگزاری تولد گل پسری فکر کنید .نگذارید که زندگی اینده او به خاطر عده ای تباه شود.میدانم که می توانید.
من همیشه نظرات شما را در پرسش وپاسخ می خوانم ومشخص است که ادم فهمیده وپخته ای هستید الان هم روی همین اصل شیوه تان را میدانم که می توانید عوض کنید.فقط به برگزاری تولد گل پسری فکر کنید .نگذارید که زندگی اینده او به خاطر عده ای تباه شود.میدانم که می توانید.
مامان نجمه
11:14 1392/11/28
خيلي برام عجيبه كه بعده ده سال هنوز حرفاي هچلهفت شون برات مهمه چطور عادت نكردي بزار بگن اينقدر بگن كه خسته بشن به قول خودت مشكل دارن رفت و آمدت رو باهاشون كم كن و بهشون كاري نداشته باش وقتي خونشون ميري پاي حرفاشون نشين خودتو سرگرمه پسرت كن و باهاش بازي كن و به تلويزيون نگاه كن بيش از يك ساعت تو خونشون نباش.
من جاي تو بودم به حرف شوهرم در ارتباط با خونوادش گوش مي كردم اون خونوادشو بيشتر مي شناسه وقتي ميگه نميخواد دعوتشون كني حرفشو گوش كن و بعدم اگه اونها گفتن تولد گرفتي ما رو خبر نكردي به شوهرت بگو ديدي گفتم و بنداز تقصيرش .به اونها هم بگو پسرتون گفت نميخواد تولد بگيريم.
من جاي تو بودم دعوتشون نمي كردم البته مشكل ما خونواده هاي كم جمعيت همينه ولي بهتره با دوستاي خودت و همسرت رفت و آمد داشته باشي و با اونها تولد رو برگزار كني بهتر از اينه كه با استرس تولد بگيري و آرامشت بهم بريزه چه كاريه؟
اگر همسرت باهاته تو رو خدا سر اون نق نزن كم كم از تو دل مي كنه مردها خيلي طاقت غر غر شنيدن و گريه و زاري رو ندارن. اينكه مي گي اگر از شب تا صبح گريه كني عين خيالش نيست واسه اينه كه حرفه تو رو ميدونه و براش عادي شده اما نميتونه چاره اي بينديشه
من جاي تو بودم به حرف شوهرم در ارتباط با خونوادش گوش مي كردم اون خونوادشو بيشتر مي شناسه وقتي ميگه نميخواد دعوتشون كني حرفشو گوش كن و بعدم اگه اونها گفتن تولد گرفتي ما رو خبر نكردي به شوهرت بگو ديدي گفتم و بنداز تقصيرش .به اونها هم بگو پسرتون گفت نميخواد تولد بگيريم.
من جاي تو بودم دعوتشون نمي كردم البته مشكل ما خونواده هاي كم جمعيت همينه ولي بهتره با دوستاي خودت و همسرت رفت و آمد داشته باشي و با اونها تولد رو برگزار كني بهتر از اينه كه با استرس تولد بگيري و آرامشت بهم بريزه چه كاريه؟
اگر همسرت باهاته تو رو خدا سر اون نق نزن كم كم از تو دل مي كنه مردها خيلي طاقت غر غر شنيدن و گريه و زاري رو ندارن. اينكه مي گي اگر از شب تا صبح گريه كني عين خيالش نيست واسه اينه كه حرفه تو رو ميدونه و براش عادي شده اما نميتونه چاره اي بينديشه
barfdoone.ir
12:50 1392/11/28
مامان پریسا جون برای خودم جالبه که عادت نکردم.آخه الان دیگه رفتارشون به پسرم برمیگرده بیشتر ناراحت میشم و دیگه اینکه تازگیها توهینهاشون دیگه محدود به خودم نمیشه و برمیگرده به خانوادم اینه که سخته تحملش.مثلا پسرم مامانمو مادر جون صدا میکنه کلی از واژه ی مادر ابراز تنفر میکنن یا چون بابام به پسر میرسه و دوسش داره کاراشو میکنه به دخترشون یاد دادن به بابام بگه مامان ناصر مثلا ! یا چیزای کوچک اینطوری .درسته خودم اشتباه میکنم که به روی شوهرم میارم ولی مسئله اینه که دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم.سخت شده برام.وگرنه میدونم درستش همینه.عمل کردن بهش سخته.همسرم هم میگه تو چرا هرکاری اونا میکنن پای من میزاری.خوب آخه به نظرم مقصر اصلی اونه.اگه نبود که من اینقدر تو دردسر نمیافتادم .نمیتونم اونو از خانوادش جدا کنم.
مامی مرمر
13:14 1392/11/28
وای نسرین جون بهت حق میدم..خیلی ببخشیدا اما اینا خیــــــــــــــــــــــلی بی ادبن..نمیدونم چی بگم والا..من بودم جوابشونو میدادم و رابطمو تقریبا قطع میکردم باهاشون..تولد پسرت دعوتشون نکنی بهتره چون اگه بیان سعی میکنن جلوی دیگران خوارت کنن...یا اگه مجبوری بخاطر شوهرت دعوتشون کنی براشون یه مراسم جداگونه بگیر...بازم نظر خودته گلم...
مامان فائزه
13:17 1392/11/28
نسرین جون واقعا باید خودت رو به بی خیالی بزنی فکر کن خدایی نکرده سر این مسائل پیش پا افتاده و این استرس ها مریض بشی خداشاهده هیچکس نمیاد حال آدمو بپرسه فقط راهش اینه که به همسرت محبت کنی این حرفها و فکرهارو بریز دور که قبلا کی کیو میخواسته مهم اینه الان زن خونه شوهرت شمایی
همه ی ما اینطوری هستیم که فکر میکنیم شوهرامون از مریخن و ما از ونوس یا برعکس والا هیچ زنو شوهری مثل هم نیستن منو شوهرم زمین تا آسمون از خوراک وپوشاک بگیر تا........باهم فرق داریم ولی باید باهم کنار بیایم چون زن و شوهری یعنی این دیگه وگرنه می موندیم خونه بابامون و با همون عقاید خانوادگی خودمون با خواهر برادرمون زندگی میکردیم دیگه؟؟
بعضی هارو میشناسم که هیچ حسی بین خودشون و همسرشون نیست و فقط بخاطر بچه هاشون باهم زندگی میکنن پس شکر ....
اما باز هم میگم بمون بجنگ واسه خوشبختی آهن ربا شو و شوهرت که همه مردها مثل آدم آهنی هستن رو بکش طرف خودت خخخخخخخخخخخخ
اینقدر ناراحت شدم که یادم رفت تولد پسری رو تبریک بگم انشالله دامادش کنی عزیزم
فقط مثبت فکر کن و از نو شروع کن...
همه ی ما اینطوری هستیم که فکر میکنیم شوهرامون از مریخن و ما از ونوس یا برعکس والا هیچ زنو شوهری مثل هم نیستن منو شوهرم زمین تا آسمون از خوراک وپوشاک بگیر تا........باهم فرق داریم ولی باید باهم کنار بیایم چون زن و شوهری یعنی این دیگه وگرنه می موندیم خونه بابامون و با همون عقاید خانوادگی خودمون با خواهر برادرمون زندگی میکردیم دیگه؟؟
بعضی هارو میشناسم که هیچ حسی بین خودشون و همسرشون نیست و فقط بخاطر بچه هاشون باهم زندگی میکنن پس شکر ....
اما باز هم میگم بمون بجنگ واسه خوشبختی آهن ربا شو و شوهرت که همه مردها مثل آدم آهنی هستن رو بکش طرف خودت خخخخخخخخخخخخ
اینقدر ناراحت شدم که یادم رفت تولد پسری رو تبریک بگم انشالله دامادش کنی عزیزم
فقط مثبت فکر کن و از نو شروع کن...
مامان ناهید
18:01 1392/11/28
سلام عزیزم وااااااااای تورو خدا این چه بابا این مشکلات بین کی نیست ؟؟؟؟؟؟این اختلافات همیشه بوده وهست حرف ورفتار دیگران چه ارزشی داره که شما به جدایی فکر می کنید بیا یه کم به اینده خودت وبچه تون فکر کن وبا همسری خوش باشید تا بچه هم با خیال راحت در کنارتون زندگی کنه حرف دیگران رو ول کنید وبچسبید به زندگیتون عزیزم انشالله که موفق باشید ودیگه حرف از جدایی بینتون نباشه من وقت نکردم حرفهای دوستان رو بخونم ولی می دونم همه خوب راهنماییتون کردن موفق باشید
مامان سحر
19:39 1392/11/28
سلام مامان نسرین عزیزم. به نظر من اگه شوهرت واقعا دوستت داره طلاق چرا؟دوما سعی کن رابططو با خانواده شوهرت کم کم کم کنی تاکید می کنم کم کم البته با سیاست های زنانه که شوهرت ناراحت نشه در ضمن چه لوزومی داره اینقدر به خانواده همسرت اهمیت می دی وقتی اونا نمی فهمن از خودشون.سعی کن بی خیال و خونسرد باشی و کمتر محل بزاری بهشون منم خودم مشکلاتی داشتم که با همین روش حل کردم امیدوارم بهش عمل کنی و به نتیجه برسی راستی واسه اینکه رو صبوریتو بیخیالیت کار کنی برو کلاس یوگا چون به آرامش می رسی موفق باشی عزیزم
barfdoone.ir
21:51 1392/11/28
چون قول دادم نتیجه ها رو خبر بدم اولین مورد تغییرات رو خدمتتون میگم ضمن اینکه ممنون که راهنماییم میکنین واقعا احتیاج دارم به حرفاتون...
صبح برای 7 شب نوبت مشاوره گرفتم. دوبار زنگ زدم خونه ی مادر شوهر که جواب نداد.برای اینکه تکلیفم معلوم بشه بالاخره میاد یا نه که برم کیک تول سفارش بدم.5 که همسرم اومد بهش گفتم خونه نبودن که ببینم میان یا نه دوباره زنگ زدم خونشون جواب ندادن.همسرم گفت بزن به موبایل مامانم که زدم. خوب باهام احوالپرسی کرد.گفتم جمعه منتظرتونم برای تولد .گفت من که نمیام.گفتم چرا ؟گفت هروقت اومدین اینجا دلیلشو میگم.گفتم خوب شما برای تولد تشریف بیارین دلیلشو هم بگین .گفت نه شما بیاین.من نمیام.اگرم بچه هارو میخواین دعوت کنین اونا بیان تولد عیبی نداره من نمیام.منم محترمانه گفتم هرجور راحتین و خداحافظی کردم . بعدشم همسرم گفت خیلی خوب پس ما هم نمیریم تا عید. اصلا هم فکر بحث کردن باهاشون رو نکن چون تو از پسشون برنمیای. خلاصه خودمون رو زدیم به بی خیالی رفتیم کیک باب اسفنجی سفارش دادیم و بعدم من رفتم مشاوره. یه ساعت هم طول کشید .میدونید که با یه جلسه نمیشه نتیجه رو گفت ولی فکر کنم مشاور اصلا با من هیچ مشکلی نداشت چون جواب همه ی سوالارو میدونستم و همیشه هم کار درست رو انجام داده بودم! نتیجه این شد که ما نمیتونیم بقیه رو عوض کنیم و خودمون رو باید تربیت کنیم که با بی احترامی دیگران بهم نریزیم و قرار شد رو این مورد کار کنیم. خوب دقیقا رسیدیم به مشکل من و نیاز به تایید و احترام دیگران. گفت باید خودت بتونی خودتو تایید کنی که توقع تایید از بقیه نداشته باشی.خوب خودمم میدونستم اینو مهم اینه که نمیتونم اینکارو بکنم.اینه که روی این مورد کار میکنیم.
مشکل دیگه هم اینکه بعد از برگشتن هم کلی به مامانم جواب پس دادم که چرا رفتم مشاوره و بابام هم از دستم اونقدر ناراحت شده که رفته بیرون کلا. حالا اینا مشکلی نیست براشون توضیح دادم و خودشون هم خداروشکر باهام موافقن فقط معتقدن من نباید جلوی شوهرم میرفتم مشاوره چون بعدا ممکنه به ضررم استفاده کنه. نمیدونم شاید درست میگن ولی چاره ای نبود دیگه.
همه ی اینها به کنار ولی هنوز فکر میکنم دقیقا و قطعی ترین و بهترین راه طلاق گرفتنه ...متاسفانه. همچنان اگر نتیجه ای گرفتم در جریانتون میزارم.البته شرمندتونم دلم نمیخواد ذهنتون رو درگیر مشکلات من کنید.هرکس زندگی خودش رو مدیریت کنه هنر کرده و من اصلا دلم نمیخواد فکر کردن به مشکل من یه ذره هم ذهنتون رو درگیر کنه.بالاخره اینجا محیط کودکانه است باید شاد باشه و دلم نمیخواد با حرفام شادیشو بهم بریزم ولی دیگه مطرح کردن مشکلم آخرین راهم بود ...بازم ممنون.
صبح برای 7 شب نوبت مشاوره گرفتم. دوبار زنگ زدم خونه ی مادر شوهر که جواب نداد.برای اینکه تکلیفم معلوم بشه بالاخره میاد یا نه که برم کیک تول سفارش بدم.5 که همسرم اومد بهش گفتم خونه نبودن که ببینم میان یا نه دوباره زنگ زدم خونشون جواب ندادن.همسرم گفت بزن به موبایل مامانم که زدم. خوب باهام احوالپرسی کرد.گفتم جمعه منتظرتونم برای تولد .گفت من که نمیام.گفتم چرا ؟گفت هروقت اومدین اینجا دلیلشو میگم.گفتم خوب شما برای تولد تشریف بیارین دلیلشو هم بگین .گفت نه شما بیاین.من نمیام.اگرم بچه هارو میخواین دعوت کنین اونا بیان تولد عیبی نداره من نمیام.منم محترمانه گفتم هرجور راحتین و خداحافظی کردم . بعدشم همسرم گفت خیلی خوب پس ما هم نمیریم تا عید. اصلا هم فکر بحث کردن باهاشون رو نکن چون تو از پسشون برنمیای. خلاصه خودمون رو زدیم به بی خیالی رفتیم کیک باب اسفنجی سفارش دادیم و بعدم من رفتم مشاوره. یه ساعت هم طول کشید .میدونید که با یه جلسه نمیشه نتیجه رو گفت ولی فکر کنم مشاور اصلا با من هیچ مشکلی نداشت چون جواب همه ی سوالارو میدونستم و همیشه هم کار درست رو انجام داده بودم! نتیجه این شد که ما نمیتونیم بقیه رو عوض کنیم و خودمون رو باید تربیت کنیم که با بی احترامی دیگران بهم نریزیم و قرار شد رو این مورد کار کنیم. خوب دقیقا رسیدیم به مشکل من و نیاز به تایید و احترام دیگران. گفت باید خودت بتونی خودتو تایید کنی که توقع تایید از بقیه نداشته باشی.خوب خودمم میدونستم اینو مهم اینه که نمیتونم اینکارو بکنم.اینه که روی این مورد کار میکنیم.
مشکل دیگه هم اینکه بعد از برگشتن هم کلی به مامانم جواب پس دادم که چرا رفتم مشاوره و بابام هم از دستم اونقدر ناراحت شده که رفته بیرون کلا. حالا اینا مشکلی نیست براشون توضیح دادم و خودشون هم خداروشکر باهام موافقن فقط معتقدن من نباید جلوی شوهرم میرفتم مشاوره چون بعدا ممکنه به ضررم استفاده کنه. نمیدونم شاید درست میگن ولی چاره ای نبود دیگه.
همه ی اینها به کنار ولی هنوز فکر میکنم دقیقا و قطعی ترین و بهترین راه طلاق گرفتنه ...متاسفانه. همچنان اگر نتیجه ای گرفتم در جریانتون میزارم.البته شرمندتونم دلم نمیخواد ذهنتون رو درگیر مشکلات من کنید.هرکس زندگی خودش رو مدیریت کنه هنر کرده و من اصلا دلم نمیخواد فکر کردن به مشکل من یه ذره هم ذهنتون رو درگیر کنه.بالاخره اینجا محیط کودکانه است باید شاد باشه و دلم نمیخواد با حرفام شادیشو بهم بریزم ولی دیگه مطرح کردن مشکلم آخرین راهم بود ...بازم ممنون.
آجی فاطمه
22:09 1392/11/28
نسرین جون نزن این حرفو
درسته ازهم دوریم ولی دوستای وبلاگی هستیم واز ناراحتی هم ناراحت میشیم وباشادی هم هم خوشحال
عزیزم فکر کنم مشاورهمسرتونم بخواد وباهاش صحبت کنه پس نگرانش نباش
اگه بهش نمیگفتی بعدا میفهمید خیلی ناراحت میشد.وممکن بود عواقبش بدباشه
بازم میگم نگو طلاق..........بذار توی خانوادش ببینند مشکل از تو نبوده وخواهر شوهرا توانایی شوهر داری نداشتند
تو طلاق بگیری میگن دیدی زن زندگی نبود دیدی ما درست میگفتیم ولی تو برای زندگیت تلاش کن
ایشالا هر چه زودتر مشکلت برطرف بشه
در مورد تولدم نیومدن که نیومدن من بودم باهمسرم مشورت میکردم میرفتم خونه بابام جشن میگرفتم
البته خودت جوانبش را بسنج
موفق باشی عزیزم
درسته ازهم دوریم ولی دوستای وبلاگی هستیم واز ناراحتی هم ناراحت میشیم وباشادی هم هم خوشحال
عزیزم فکر کنم مشاورهمسرتونم بخواد وباهاش صحبت کنه پس نگرانش نباش
اگه بهش نمیگفتی بعدا میفهمید خیلی ناراحت میشد.وممکن بود عواقبش بدباشه
بازم میگم نگو طلاق..........بذار توی خانوادش ببینند مشکل از تو نبوده وخواهر شوهرا توانایی شوهر داری نداشتند
تو طلاق بگیری میگن دیدی زن زندگی نبود دیدی ما درست میگفتیم ولی تو برای زندگیت تلاش کن
ایشالا هر چه زودتر مشکلت برطرف بشه
در مورد تولدم نیومدن که نیومدن من بودم باهمسرم مشورت میکردم میرفتم خونه بابام جشن میگرفتم
البته خودت جوانبش را بسنج
موفق باشی عزیزم
barfdoone.ir
22:31 1392/11/28
آره عزیزم نمیگم که الان میرم طلاق میگیرم فقط میگم یه گوشه ی ذهنم هست.باید سعی کنم راه حل جایگزین پیدا کنم که بهش فکر نکنم.در ضمن همونطور که گفتین اصلا به همسرم حرف طلاق رو نمیزنم.آجی عزیزم خدا نکنه خواهر شوهرام بفهمن رفتم مشاوره وگرنه همه ی شهر خبر میکنن که دیدین دیوونه بود ما راست میگفتیم! آره عزیزم الانم میخوام چهارشنبه با پدر و مادرم جشن بگیرم .به برادر شوهرم هم زنگ زدم گفتم مهمونی کنسله نیان.پدربزرگم هم میگن کیک رو ببرم خونشون دور هم ولی میترسم مادربزرگم که مریضه از پسرم ویروسی چیزی بگیره با اون حالش براش خوب نباشه. خیلی خوبه که شماها هستین میتونم باهاتون حرف بزنم.این یه مشکل مزمنه که من دارم این دفعه تا حلش نکنم دست از سرش برنمیدارم.
مامي مينا
23:23 1392/11/28
من همه پست هاي دوستانو خوندم. نسترن من نميدونم اينا ميخوان جواب خدارو چي بدن.
من از حرفات فهميدم مادر شوهرت خيلي حسوده. و توهين به خانوادتم از حسادتشه. من از اينكه يكي از حسويش بهم تيكه بندازه حال ميكنم. جدي ميگم. ببين كجاش ميسوزه كه نميتونه خودشو كنترل كنه. و جوابشو نده بذار بيشتر لجش دراد.
يه بار ديگه هم بهت گفتم. به همسرت توضيح بده كه به اين و اين و اين دليل من كلاً با خانوادت قطع رابطه ميكنم. اگه زندگيمونو دوست داري قبول كن. تو برو بچرم ببر ببيننش اما من نميام اونام نيان. اينطوري بهتره.
من يه دوست دارم الان ده ساله قطع رابطه كرده باهاشون. نترس تولد بچت بهانه خوبيه. دعوت كن اما اصرار نكن. به نفعته دعوت مني و نيان. بهانت جور ميشه واسه اينكه نري. بگو هركي بچمو نميخواد منم نميخواد. تماام
اما در مورد حرف دوستان كه ميگن جوابشونو بده من ميگم نده. اين اشتباهه محظه. بذار هميشه ادم مظلومه بموني.
اگرم خواستي جواب بدي وقتي باهاش تنها بودي بگو بعدم اگه تابلو شد بزن زيرش اما حرفا و تيكه هاي اونو تو جمع مجصوصا جلو شوهرش و شوهرت بزرگ كن و مثلا بگو منظورتون از گربه با كيه؟؟
خودتو بزن به سادگي. سريال كوزي گوني نديدي؟ عروسش سيماي همين رفتارو داشت. من ازش اينو ياد گرفتم.
من از حرفات فهميدم مادر شوهرت خيلي حسوده. و توهين به خانوادتم از حسادتشه. من از اينكه يكي از حسويش بهم تيكه بندازه حال ميكنم. جدي ميگم. ببين كجاش ميسوزه كه نميتونه خودشو كنترل كنه. و جوابشو نده بذار بيشتر لجش دراد.
يه بار ديگه هم بهت گفتم. به همسرت توضيح بده كه به اين و اين و اين دليل من كلاً با خانوادت قطع رابطه ميكنم. اگه زندگيمونو دوست داري قبول كن. تو برو بچرم ببر ببيننش اما من نميام اونام نيان. اينطوري بهتره.
من يه دوست دارم الان ده ساله قطع رابطه كرده باهاشون. نترس تولد بچت بهانه خوبيه. دعوت كن اما اصرار نكن. به نفعته دعوت مني و نيان. بهانت جور ميشه واسه اينكه نري. بگو هركي بچمو نميخواد منم نميخواد. تماام
اما در مورد حرف دوستان كه ميگن جوابشونو بده من ميگم نده. اين اشتباهه محظه. بذار هميشه ادم مظلومه بموني.
اگرم خواستي جواب بدي وقتي باهاش تنها بودي بگو بعدم اگه تابلو شد بزن زيرش اما حرفا و تيكه هاي اونو تو جمع مجصوصا جلو شوهرش و شوهرت بزرگ كن و مثلا بگو منظورتون از گربه با كيه؟؟
خودتو بزن به سادگي. سريال كوزي گوني نديدي؟ عروسش سيماي همين رفتارو داشت. من ازش اينو ياد گرفتم.
barfdoone.ir
00:14 1392/11/29
مامی مینا من اصلافیلم و سریال ندیدم خیلی وقته.اینم که میگید ندیدم.ولی تا حالا که جوابشونو ندادم.اتفاقا این مشاوره هم همین رومیگفت .میگفت محرک بد باعث ایجاداحساس بد در آدم میشه و باعث میشه فکر بد کنه وبعدهم بد رفتار کنه.در حالیکه باید آدم قابلیت اینو داشته باشه که این سیکلوبشکنه و نزاره احساس بد یه فکر بد به وجود بیاره باید تشخیص بده درست چیه همیشه همون کاروانجام بده. خوب من بیشتر موارد همین کارو کردم .اما مسئله یه چیزی فراتر از این حرفاس.اونم این که اونها توهین میکنن که من عصبانی بشم جوابشونو بدم به قوله شما بده بشم.منم تا حالا اینکارو نکردم.اینه که چون اون جوابیکه میخواستن نگرفتن رفتارشون رو تشدید میکنن و بعد از یه مدت خسته میشن دست بر میدارن.(البته اینا حرفای اون روانشناسه) متاسفانه طرف مقابل من لجبازه و دست بردارنیست اینه که باید هنوز ادامه بدم که اونم دیگه در توانم نیست.اینه که باید خودمو قویتر کنم .آخه آدم ازدواج میکنه آروم بشه نه اینکه هر روز بره تو میدون جنگ ! من خسته ام ازین که هی فتنه خنثی کنم.اصولا هدف زندگی هم این نیست .همسرم هم خسته شده واون رفته تو فکر مهاجرت .که راحت بشه.من ولی فکر میکنم مهاجرت فرار کردنه دلیلی نداره به خاطر حماقت دیگران از پدرو مادرو شهری که دوستش دارم دور بشم. شاید همسرم وضعش از من بدتر باشه.چون من حداقل پدرومادرم پشتم هستن اما اون دایم پیش من ازین بابت کم میاره.
زهره یوسفی روانشناس كودك
00:58 1392/11/29
نسرین عزیز هر کسی حق خوب زندگی کردن و لذت بردن از زندگی رو داره. اگر واقعا فکر میکنی با طلاق به آرامش میرسی و کسی هست که بعدش شما رو ساپورت کنه بیشتر در موردش فکر کن. طلاق اگر برای رهایی و آزادی جسم و روح باشه نه تنها مشکلی نداره بلکه واجب هم هست.
ساناز مامان متين
01:49 1392/11/29
نسرين جان ماشالا انقدر حرف تو دلت مونده كه شده يه كوه حرف .. معلومه كلي كلي خسته اي بنظرم با اين شرايط تصميم گرفتن پشيموني مياره .. تولد سه نفره چه اشكالي داره كه بايد كساني رو كه دوست نداري دعوت كني !!!! من خيلي از جشن هاي متينم رو 3 تايي گرفتيم ..مهم خودتونين كه دور هم خوش باشين نه اونا ..ولي زندگيت شده ميدونه جنگ اينجوريه كه عذاب ميكشي ..
مامان الینا
08:31 1392/11/29
نسرین نازنین من تا الان تمام جواب ها رو خوندم متاسفانه وقتی ادم با یکی ازدواج میکنه اصلا توجهی به خانواده اش نمیکنه فقط میاد رو خود طرف متمرکز میشه در صورتیکه خانواده نقش خیلی مهمی در زنگی فرد و گاهی اونقدر موثر میشن که زن یا شوهر بیچاره تصمیم به جدایی میگیره!اما عزیزم در این تصمیم معیار باید نی نی نازت باشه اگر فکر می کنی بعد از طلاق محیط از لحاظ روانی برای نی نی ات مناسب تر میشه پس این کار رو بکن در غیر اینصورت ادامه بده حتی اگر سخته !!!طلاق خیلی چیز بدیه من نمی دونم شما تو کدوم شهر زندگی میکنی اما فکر نمی کنم به یک زن مطلقه به چشم خوبی نگا کنن ....عزیزم به همسرت حق بده ادمی که تو همچین خانواده ای بزرگ شده معلومه که خیلی از مسائل رو نمی تونه درک کنه ....زمان میخواد اون الان پدر هم شده شاید شما باید بیشتر روش کار می کردی و بعد بچه دار می شدین اما عزیزم حالا که شرایط اینطوریه به نظرم همون مشاور بتونه بهترین کمک رو بکنه ...از طرف دیگه همون خواهر شوهر هات رو ببین اونا طلاق گرفتن الان خوشبختن؟؟؟؟؟نمی دونم بچه دارن یا نه ....
عزیزکم زندگی بعد از طلاق زندگی جالبی نیست مخوصا که شما یک بچه هم داری خیلی باید با احتیاط تصمیم بگیری از طرفی شرایطی که شما میگی واقعا سخته خیلی ادم های عجیبی هستن این خانواده همسرت والا من اینطوریش رو دیگه ندیده بودم اما به نظرم باید برای خودت یه سرگرمی پیدا کنی یه چیزی که باعث شده روزانه حتی برای مدت کوتاهی از محیط خونه و خانواده دور بشی وقتی کار یا سرگرمی پیدا کنی بهانه ات هم برای کمتر شدن رفت و امد بیشتر میشه اونها هم به طبعش کمتر ازت توقع دارن خودت هم دیگه وقت نمیکنی بشینی به رفتاراشون فکر کنی به همسرت محبت کن همونطور که نی نی نازت رو لوس میکنی لوسش کن براش اس ام اس های عاشقانه بزن براش چیزای کوچیک بخر باور کن مردا مثل بچه ان به خودت جذبش کن و بعد هم کم کم رابطه ات رو قطع کن با خانواده اش مهم خودت و نی نی گلت هستین اصلا دلیلی نداره به خاطر کس دیگه شما زندگی ات رو بهم بزنی عزیزم رابطه خصوصی بین زوجین هم خیلی روی این مسائل تاثیر داره به این هم فکر کن ......
عزیزکم زندگی بعد از طلاق زندگی جالبی نیست مخوصا که شما یک بچه هم داری خیلی باید با احتیاط تصمیم بگیری از طرفی شرایطی که شما میگی واقعا سخته خیلی ادم های عجیبی هستن این خانواده همسرت والا من اینطوریش رو دیگه ندیده بودم اما به نظرم باید برای خودت یه سرگرمی پیدا کنی یه چیزی که باعث شده روزانه حتی برای مدت کوتاهی از محیط خونه و خانواده دور بشی وقتی کار یا سرگرمی پیدا کنی بهانه ات هم برای کمتر شدن رفت و امد بیشتر میشه اونها هم به طبعش کمتر ازت توقع دارن خودت هم دیگه وقت نمیکنی بشینی به رفتاراشون فکر کنی به همسرت محبت کن همونطور که نی نی نازت رو لوس میکنی لوسش کن براش اس ام اس های عاشقانه بزن براش چیزای کوچیک بخر باور کن مردا مثل بچه ان به خودت جذبش کن و بعد هم کم کم رابطه ات رو قطع کن با خانواده اش مهم خودت و نی نی گلت هستین اصلا دلیلی نداره به خاطر کس دیگه شما زندگی ات رو بهم بزنی عزیزم رابطه خصوصی بین زوجین هم خیلی روی این مسائل تاثیر داره به این هم فکر کن ......
مامان مرضیه
08:54 1392/11/29
نسرین جون مامان الینا راست میگن. من الان حدود بیست روز میشه که سر قضیه ی ماشین خریدن پدر شوهرم برای برادر شوهرم لج کردم و خونشون نمیرم. به شوهرم میگم تنها برو میگه من زن و زندگی دارم نمیرم.با جاریم توی یه خونه ی 2 طبقه زندگی میکنیم گاهی وقتا که بحثمون با شوهرم بحثمون میشه جوری میگم که اونا هم پایین بشنون و به گوش پدر شوهرم برسه. در ضمن اگه نوه شونو دوس دارن بیان ببینن. مگه ما ادما چند بار قراره به دنیا بیاییم و زندگی کنیم؟؟تولد گل پسری رو سه نفری بگیرین و بهشون محل نذار.فردا دیره از همین ثانیه سعی کن برای خودت باشی و تازه اگه مادر شوهرت چیزی بهت گفت تو هم جوابشو بده . تو چون خانوم بافرهنگی هستی به خاطرت ابروت و بزرگی و کوچیکی احترامشون میکنی ولی اونا فکر میکنن ازشون میترسی. پس دیگه کم نیار جواب های هویه. یه بار تکلیف خودتو روشن کن .مطمئن باش شوهرت بدون تو وبچتون نمیتونه. ببخشید پر حرفی کردم. ولی من یه بار همین تابستون دعوام شد و رفتم خونه ی مامانم ارومیه . گفتم اگه یک بار دیگه فرق بین ما عروسا بذارن دیگه نه من نه تو. شوهر بیچارم باهاشون دعوا کرد و جوابشونو داد منم شب حنا بندون اومدم خونمون.
مامان مرضیه
09:02 1392/11/29
نسرین جون یه دوست داشتم کارش با مادر شوهر به گیس و گیس کشی کشید و الان شده عروس عزیزه. بخدا باور کن مادر بیچاره ی من هم از همون اول ملا حظه کرد و الان هم دیگه مادر بزرگم محلش نمیذاره. خواهر خودم که کوچیکتر از من هست با مادر شوهرش دعواش شد حسابی و اومد قهر خونه ی مامانم الان شده عروس خوبه. نمیگم که حرفهای منو سرمشق قرار بدی ولی این یه واقعیته اگه با هر کس همونطور که هست برخورد کنی میشینه سر جاش.
مامان منصوره
12:35 1392/11/29
عزیزم باد با شمع خاموش که کاری نداره به جون شمع روشن میفته تا خاموشش کنه!
مطمئن باش تو برا اونا شمع روشنی هستی که تحمل دیدن خوشبختی و شادیت رو ندارن. پس به هر بادی نلرز و با هر طوفانی همراه نشو که ریشه ی زندگیت رو از جا بکنی. تو باید اونقدر ریشه ی زندگیت رو مستحکم کنی که به دست هیچ کس از جا در نیاد. نه اینکه خودت هم بهشون کمک کنی!
مطمئن باش تو برا اونا شمع روشنی هستی که تحمل دیدن خوشبختی و شادیت رو ندارن. پس به هر بادی نلرز و با هر طوفانی همراه نشو که ریشه ی زندگیت رو از جا بکنی. تو باید اونقدر ریشه ی زندگیت رو مستحکم کنی که به دست هیچ کس از جا در نیاد. نه اینکه خودت هم بهشون کمک کنی!
مامان منصوره
12:48 1392/11/29
به نظر من اینکه شوهرت حرف از طلاق توافقی زده اصلا به معنی موافقتش با جدایی نیست. برعکس این نشون می ده که نمی خواد تو رو از دست بده! و تصمیم رو به تو واگذار کرده! از گفته هات میشه فهمید که طاقت دوری زن و بچه ش رو نداره. وگرنه از اونجایی که طلاق براشون عادیه خیلی راحت می رفت سمت خانوادش و درخواست طلاق می داد!
اینکه بعضی از دوستان می گن تحمل کن و جواب نده اگه می تونی بسم الله توکل کن به خدا و پیش برو و بدون که پیروز نهایی هستی در دنیا و آخرت!
اما اگه می بینی نمی تونی و داری نابود میشی و اعصاب و زندگیت به هم ریخته و بچه ت این وسط آسیب می بینه باید بری دنبال سیاست رفتاری!
تجربه بهم میگه با بعضیا باید مثل خودشون رفتار کنی! یکی دوبار که ببینن تو می فهمی چه بلایی دارن سرت میارن و بلدی جواب بدی و بلدی بدرفتاری کنی یا اینکه بفهمن واقعا با این رفتاراشون دارن زندگی پسرشون رو خراب می کنن خودشون رو جمع می کنن !
اینکه اونا هر رفتاری که دلشون خواسته کردن و از شما بازم محبت دیدن و از پسرشون اعتراضی نشنیدن بنا بر این گذاشتن که میتونن تا آخر بتازونن و فقط حرص شما رو در بیارن! اما باید متوجه شون کنی که دارن زندگیتون رو نابود می کنن و تو هم بلدی مثل خودشون رفتار کنی، شاید بشینن سر جاشون!
قبل از هرکس خود آدم باید عزت نفسش رو حفظ کنه! اگه خودت رو پیش نادان کوچیک کردی اون تو رو پیش بقیه کوچیک تر می کنه!
زنگ زدی به مادر شوهرت وقتی گفت نمیام باید می گفتی: باشه هرجور راحتین. خداحافظ. تمام ! نباید می پرسیدی دلیلت چیه! اصلا نباید وانمود کنی که برات مهمن چون بیشتر دور برشون می داره. به شوهرت بگو فقط خانواده ت بودن که می تونستن بیان حالا که نشد جشن سه نفره می گیریم. مزاحم مادر بزرگ عزیزتم نشو! که بعد صد تا حرف دیگه در بیاد. جلو شوهرت بدشون رو نگو در عوض جلو خودشون از حقت دفاع کن
برات خوشبختی و بهترین تصمیم ها رو آرزو می کنم.
اینکه بعضی از دوستان می گن تحمل کن و جواب نده اگه می تونی بسم الله توکل کن به خدا و پیش برو و بدون که پیروز نهایی هستی در دنیا و آخرت!
اما اگه می بینی نمی تونی و داری نابود میشی و اعصاب و زندگیت به هم ریخته و بچه ت این وسط آسیب می بینه باید بری دنبال سیاست رفتاری!
تجربه بهم میگه با بعضیا باید مثل خودشون رفتار کنی! یکی دوبار که ببینن تو می فهمی چه بلایی دارن سرت میارن و بلدی جواب بدی و بلدی بدرفتاری کنی یا اینکه بفهمن واقعا با این رفتاراشون دارن زندگی پسرشون رو خراب می کنن خودشون رو جمع می کنن !
اینکه اونا هر رفتاری که دلشون خواسته کردن و از شما بازم محبت دیدن و از پسرشون اعتراضی نشنیدن بنا بر این گذاشتن که میتونن تا آخر بتازونن و فقط حرص شما رو در بیارن! اما باید متوجه شون کنی که دارن زندگیتون رو نابود می کنن و تو هم بلدی مثل خودشون رفتار کنی، شاید بشینن سر جاشون!
قبل از هرکس خود آدم باید عزت نفسش رو حفظ کنه! اگه خودت رو پیش نادان کوچیک کردی اون تو رو پیش بقیه کوچیک تر می کنه!
زنگ زدی به مادر شوهرت وقتی گفت نمیام باید می گفتی: باشه هرجور راحتین. خداحافظ. تمام ! نباید می پرسیدی دلیلت چیه! اصلا نباید وانمود کنی که برات مهمن چون بیشتر دور برشون می داره. به شوهرت بگو فقط خانواده ت بودن که می تونستن بیان حالا که نشد جشن سه نفره می گیریم. مزاحم مادر بزرگ عزیزتم نشو! که بعد صد تا حرف دیگه در بیاد. جلو شوهرت بدشون رو نگو در عوض جلو خودشون از حقت دفاع کن
برات خوشبختی و بهترین تصمیم ها رو آرزو می کنم.
مامان نجمه
13:14 1392/11/29
من با مامان مرضيه موافقم اگر واقعا ديگه طاقتت سر اومده كه اومده بزن به سيم آخر و سر يه موضوعي كه در آينده پيش مياد جوابشون رو بده حرف دلت رو بزن با جديت با دعوا با صداي بلند تا عقده هات خالي شه اونها هم حساب كار دستشون بياد (گريه نكني ها )بعد دعوا هم تا چند ماه خونشون نرو .من دور و برم زياد ديدم كه با آدماي دعوايي كسي جرات نمي كنه بجنگه كسي باهاشون دهن به دهن نميشه به نظره من كه دعوا جواب ميده گفتم با اونا نه با شوهرت هاااا
barfdoone.ir
14:27 1392/11/29
مامان روانشناس عزیز برای بعد از طلاق از لحاظ مالی مشکلی ندارم درآمدم هم خداروشکر خوبه . ولی خوب در خودم نمیبینم بتونم پسر بدون پدر بزرگ کنم. من برای پسرم قله ی قافم میرم اگه بدونم حل میشه. طلاق باشه آخرین راه حل هرچند منطقی ترین راهه به نظرم.اما به قول پدرم کاش مال طلاق دادن بود. درسته که نه من نه شوهرم ازدواج نکردیم که جدا شیم ولی اونقدر فشار اضافی بهمون وارد شده که دنبال راه میگردیم برای فرار. شوهر منم امید داره به درست شدنش که میره کلاس زبان تا بتونه آیلتس بگیره. منم خوب امیدوارم که میرم مشاوره.هروقت مطمئن بشم دیگه راهی ندارم صد در صد طلاق میگیرم.
ساناز جان درست میگی تولد سه نفره بهتره قراره همینکارو بکنیم.
مامان الینای عزیزم شما هم درست میگید منم قبل از ازدواج با توجه به تحقیقاتی که بابام کرده بود تا حدی میدونستم با خانوادش راحت نیستم ولی پدرم هم میگفت خودش خیلی پسر خوبیه .الانم من فکر میکنم ساده گرفته بودم ولی می ارزید.به هر حال تا حالا همه چی مطابق میلم انجام دادم اولین باره دارم کم میارم.هیچ وابستگی هم نزاشتم به خانوادش داشته باشیم چون میدونستم بد به روزم میارن اگه بهشون محتاج بشم. الان دیگه جز آزار روحی کاری ازشون برنمیاد شدیدا ناراحتن از مستقل بودن ما. من خیلی تلاش کردم همراه شوهرم. حتی چند سال ایران نبودیم و تنهایی تحمل کردیم که الان همین زندگی حداقل رو داریم. شوهرم آرزوشه برگرده همونجا که از دست فامیلاش راحت بشه. خیلی خیلی سختی کشیدیم. نمیخوام الان همه شو به باد بدم.
مامان مرضیه جان خودمم خیلی دلم میخواد دعوا کنم باهاشون کلی داد بزنم همه ی عقده هام خالی بشه ولی خودمو میشناسم میدونم از پس یه زن 60 ساله که عمریه اهل دعوا کردنه بر نمیام. من همون جمله ی اول رو که بهم بگه اشکم درمیاد. مادرشوهر من کسیه که بابت طلاق گرفتن دخترش در خونه ی تک تک فامیلای دامادش رفت با پلیس. حالا پدر و مادر من آبروشونو از سر راه نیاوردن که .اون آبرو نداره این چیزا براش مهم نیست من برام مهمه.فکر کن بیاد محل کار من آبروریزی کنه . آخه خر که نیستم با همچین موجودی در بیافتم اون عروسایی که دعوا میکنن هم طرفشون رو میشناسن.مادر شوهر من فعلا رفته تو فاز جنون نباید نزدیکش شد.حالا اگه یکی بود دعوا کردن بلد بود بله شاید از پسش برمیومد.من نمیتونم.اگر مجبور شدم باهاش روبرو بشم فقط با پدر و مادرم. قبول داره بیاد .نداره من همینطوری توخونم نشستم دارم به این فکر میکنم که چقدر خوشبخت شدم دیشب که مادرشوهرم گفت نمیام تولد پسرت.یعنی به حد مرگ خوشحالم الان. خدا بیامرزه خانواده ی شوهرمو.دیگه من و پسرمو نمیبینن. باور کنید فکر میکنم دیروز بهترین روز عمرم بوده! دقیقا قطع رابطه چیزی بود که آرزوش رو داشتم.هرچند فکر میکنم دوباره مامانش طاقت نیاره و به یه بهانه ای بیاد آشتی ولی من کلا با اون فامیل خداحافظی کردم. دیشب هم به بابام گفتم اگر من بدم بیاد جلوی شما بگه دخترتون بده و پسرشو ورداره ببره. به خدا اگر ناراحت بشم. والا به خدا من به فکر شوهرم هم هستم .اونم اگر بره یکی از دختر خاله هاشو بگیره خیلی راحتره .مامانش هر از چندی با عروسش دعوا راه میندازه و عقده هاش خالی میشه و راحت میشه. من همه شون رو بخشیدم.اصلا هم برام مهم نیست دیگه خدا میبخشه یا نه .من واگذار کردم به خدا. دیگه نه اسمشون رو میارم نه میرم برام مردن و تموم شد. حالا میمونه شوهرم .یا با این مسئله کنار میاد و خودشو راحت میکنه یا نمیتونه که خودش تصمیم میگیره تمومش کنه.
فقط از خدا میخوام هیچ وقت فرصت بهم نده اینقدر بدی کنم به بقیه. خدا اون روز رو نیاره که من همچین موجودی بشم که ارزش محبت کردن رو نفهمم.
از همتون هم ممنونم همراهیم کردین خیلی بیشتر ازونیکه فکر کنید برام ارزش داره حرفاتون.فکر هم نکنید اونقدر بی دست و پا بودم که فقط میخوردم.نه عزیزم من بدون دعوا و اساسی همیشه حالشون رو میگرفتم الان خوب فقط دلشون دعوا میخواد که من نیستم ازین به بعدشو. شانس یهم کا آردم همیشه اینکه خداروشکر اصلا آدمای عاقلی نبودن.همیشه یه حرفی میزدن که به ضرر خودشون تموم میشد. اگر بخوام تعریف کنم دیگه مثنوی هفتاد من میشه بی خیال .فقط اینو بدونین که مامانش همیشه میخواست من تنهایی برم حسابی بشورتم بزاردم کنار ولی من همیشه جلوی بقیه کیش و ماتش میکردم اونم با حرکتای خودش. همینقدرم دلم براش میسوخت برای حماقتش ولی دیگه اینا رو نکرده بودم زیادی بهش خوش میگذشت.یه بارم بهم گفتن علنی که مادر شوهر و عروس مشکلاتشون باید بین خودشون باشه جلوی بقیه آبروریزی نکنن. یعنی من سامت باشم تا اونا دروغ تحویل بقیه بدن .منم خوب فهمیدم نقطه ضعفشون چیه به اندازه کافی حالشونو گرفتم.دیگه وقت ندارم تلف کنم برای این بحثای الکی بی نتیجه.تمام.
ساناز جان درست میگی تولد سه نفره بهتره قراره همینکارو بکنیم.
مامان الینای عزیزم شما هم درست میگید منم قبل از ازدواج با توجه به تحقیقاتی که بابام کرده بود تا حدی میدونستم با خانوادش راحت نیستم ولی پدرم هم میگفت خودش خیلی پسر خوبیه .الانم من فکر میکنم ساده گرفته بودم ولی می ارزید.به هر حال تا حالا همه چی مطابق میلم انجام دادم اولین باره دارم کم میارم.هیچ وابستگی هم نزاشتم به خانوادش داشته باشیم چون میدونستم بد به روزم میارن اگه بهشون محتاج بشم. الان دیگه جز آزار روحی کاری ازشون برنمیاد شدیدا ناراحتن از مستقل بودن ما. من خیلی تلاش کردم همراه شوهرم. حتی چند سال ایران نبودیم و تنهایی تحمل کردیم که الان همین زندگی حداقل رو داریم. شوهرم آرزوشه برگرده همونجا که از دست فامیلاش راحت بشه. خیلی خیلی سختی کشیدیم. نمیخوام الان همه شو به باد بدم.
مامان مرضیه جان خودمم خیلی دلم میخواد دعوا کنم باهاشون کلی داد بزنم همه ی عقده هام خالی بشه ولی خودمو میشناسم میدونم از پس یه زن 60 ساله که عمریه اهل دعوا کردنه بر نمیام. من همون جمله ی اول رو که بهم بگه اشکم درمیاد. مادرشوهر من کسیه که بابت طلاق گرفتن دخترش در خونه ی تک تک فامیلای دامادش رفت با پلیس. حالا پدر و مادر من آبروشونو از سر راه نیاوردن که .اون آبرو نداره این چیزا براش مهم نیست من برام مهمه.فکر کن بیاد محل کار من آبروریزی کنه . آخه خر که نیستم با همچین موجودی در بیافتم اون عروسایی که دعوا میکنن هم طرفشون رو میشناسن.مادر شوهر من فعلا رفته تو فاز جنون نباید نزدیکش شد.حالا اگه یکی بود دعوا کردن بلد بود بله شاید از پسش برمیومد.من نمیتونم.اگر مجبور شدم باهاش روبرو بشم فقط با پدر و مادرم. قبول داره بیاد .نداره من همینطوری توخونم نشستم دارم به این فکر میکنم که چقدر خوشبخت شدم دیشب که مادرشوهرم گفت نمیام تولد پسرت.یعنی به حد مرگ خوشحالم الان. خدا بیامرزه خانواده ی شوهرمو.دیگه من و پسرمو نمیبینن. باور کنید فکر میکنم دیروز بهترین روز عمرم بوده! دقیقا قطع رابطه چیزی بود که آرزوش رو داشتم.هرچند فکر میکنم دوباره مامانش طاقت نیاره و به یه بهانه ای بیاد آشتی ولی من کلا با اون فامیل خداحافظی کردم. دیشب هم به بابام گفتم اگر من بدم بیاد جلوی شما بگه دخترتون بده و پسرشو ورداره ببره. به خدا اگر ناراحت بشم. والا به خدا من به فکر شوهرم هم هستم .اونم اگر بره یکی از دختر خاله هاشو بگیره خیلی راحتره .مامانش هر از چندی با عروسش دعوا راه میندازه و عقده هاش خالی میشه و راحت میشه. من همه شون رو بخشیدم.اصلا هم برام مهم نیست دیگه خدا میبخشه یا نه .من واگذار کردم به خدا. دیگه نه اسمشون رو میارم نه میرم برام مردن و تموم شد. حالا میمونه شوهرم .یا با این مسئله کنار میاد و خودشو راحت میکنه یا نمیتونه که خودش تصمیم میگیره تمومش کنه.
فقط از خدا میخوام هیچ وقت فرصت بهم نده اینقدر بدی کنم به بقیه. خدا اون روز رو نیاره که من همچین موجودی بشم که ارزش محبت کردن رو نفهمم.
از همتون هم ممنونم همراهیم کردین خیلی بیشتر ازونیکه فکر کنید برام ارزش داره حرفاتون.فکر هم نکنید اونقدر بی دست و پا بودم که فقط میخوردم.نه عزیزم من بدون دعوا و اساسی همیشه حالشون رو میگرفتم الان خوب فقط دلشون دعوا میخواد که من نیستم ازین به بعدشو. شانس یهم کا آردم همیشه اینکه خداروشکر اصلا آدمای عاقلی نبودن.همیشه یه حرفی میزدن که به ضرر خودشون تموم میشد. اگر بخوام تعریف کنم دیگه مثنوی هفتاد من میشه بی خیال .فقط اینو بدونین که مامانش همیشه میخواست من تنهایی برم حسابی بشورتم بزاردم کنار ولی من همیشه جلوی بقیه کیش و ماتش میکردم اونم با حرکتای خودش. همینقدرم دلم براش میسوخت برای حماقتش ولی دیگه اینا رو نکرده بودم زیادی بهش خوش میگذشت.یه بارم بهم گفتن علنی که مادر شوهر و عروس مشکلاتشون باید بین خودشون باشه جلوی بقیه آبروریزی نکنن. یعنی من سامت باشم تا اونا دروغ تحویل بقیه بدن .منم خوب فهمیدم نقطه ضعفشون چیه به اندازه کافی حالشونو گرفتم.دیگه وقت ندارم تلف کنم برای این بحثای الکی بی نتیجه.تمام.
مامان سودی
14:32 1392/11/29
سلام مامانی واسم جالب بود ببینم مامانها چه جوابهایی دارن تقریبا همشونو خوندم .واقعا حرفهای بعضی مامانها کاملا زیبا و درست بود سعی نکن فقط بخونی مطالبو بلکه سعی کن درکشون کنی ببین واقعا چی دارن بهت راهنمایی میکنن.خیلیا این راهها رو امتحان کردن و جواب گرفتن.یه چیز خیلی مهم بهت بگم که شاید بگم همه این جمله توی نطراتشون هست که اصلا حرف طلاق رو نزن و ... مامانی این فقط یه جمله نیست تو این راه حل رو گذاشتی ملکه ی ذهنت و همش آخرش میگی طلاق.اولا داری با این جمله همسرتو عادت میدی به عادی شدنش و اصلا دیگه برای دوتاتون با وجود اینکه دوست داشتنی هم هست بینتون بدون توجه به بعدش راحت بیانش میکنید و تا به خودت میای میبینی عملیش کردین . اصلا این گزینه رو ول کن .خارجش کن از این ذهنت.این کلمه تو ذهتنت باعث میشه که نتونی راه حلاتو انجام بدی و موفق شی حتی اگه پیش 100 تا مشاور بری.حتی رو رفتارات با شوهرتم اثر میذاره و ممکنه سر کوچکترین چیزی قاطی کنی و به خودت بگی اخرش که چی ؟من که دارم جدا میشم پس بذار بگم.پس بذار جوابشو بدم. پس بذار پلهای پشت سرمم خراب کنم .چون چیزی برات مهم نیست .پس ولش کن این گزینه رو حذف کن.همه دارن بهت میگن شوهرت.شوهرت.شوهرت.داری میری مشاوره .ازش بخواه راهکار نشونت بده واسه اینکه شوهرتو100% مال خودت کنی و زندگیتو چطور حفظ کنی نه مشاوره واسه راهکار یاد دادنت برای مقابله با خونواده شوهرت یا ادب کردنشون.فکر بچه باش. بچه از تو مهمتره که مادری؟؟بیچاره کردن بچه ات که بعد از جدایی شما چی میشی مهمتره یا مورد توجه بودن تو از طرف خونواده شوهرت؟؟بشین عمیقا فکر کن.ولشون کن قوی باش تو یه زنی مثل مادر شوهرت مثل خواهر شوهرت.پس تمام توانایی هایی که اونا دارن تو هم داری.زن 100 تا حیله و نیرنگ تو استینش داره تو یکیشم نداریهمش فکر کن تو قویتر از اونایی بابا ولشون کن.حتی تو ازون خواهر شوهراتم زرنگ تری و قوی تر.چون اونا اگه میتونستن زندگی خودشونو نگه میداشتن.و تو 10 ساله داری زندگی میکنی پس بکن 20 سال دوباره 30 سال و پسرتم به کوری چشمشون دومادم میکنی.خواهشی ازت دارم فقط اون گزینه ی اشتباه رو از ذهنت بیرون کن.اصلا نیست.
barfdoone.ir
14:43 1392/11/29
چشم اون کلمه ی اسمشو نیار رو دیگه نمیگم.همتون درست میگید فکر میکنم به حرفاتون.به خدا خیلی فکر پسرم هستم.اصلا پسرم اگه نبود اینهمه مشکل هم نداشتیم.کلا از وقتی من زایمان کردم شدم آدم بد! نمیدونم چرا.باور کنید هروقت یکیشون میره بیمارستان زنگ میزنن که بیا تخت آی سی یو نمیدن یا هزار تا چیز دیگه. ولی وقتی میرم بلافاصله مریضشون منتقل میشه آی سی یو کلا دیگه نمیتونن جواب سلامم هم بدن! اینقدر میترکن از حسودی...آدم میمونه خوبی کنه ولشون کنه...بدی کنه چیکار کنه ...آخه هرکاری کنی باز متهمی.بله من محکمم ولی با هر یک اتفاق کوچیک یه ذره از اعتماد به نفسم کم میشه و به خودم شک میکنم. همش میپرسم از خودم که چرا؟ خوب چرا من با بقیه مشکلی ندارم؟ چرا آدم یه بار یه اشتباه میکنه یه عمر باید تاوان پس بده. به خدا اشتباهه آدم بدون توقع ازدواج کنه. بابای منم اگه گفته بود باید یه خونه بندازین پشت قابلش اینا اینقدر دریده نبودن که بهم بگن چون خواهر برادر نداری بی کس و کاری.شایدم دارم اشتباه میکنم میترسم برم خونه ی پدر شوهرم ! شدیدا دلم میخواد جواب همین یه حرفشو بدم.
مامان سودی
14:48 1392/11/29
مامانی چرا برنمیگردید خارج؟
barfdoone.ir
14:55 1392/11/29
عزیزم خوب اونجا سختیهای خودشو داره .ما تازه اینجا داشتیم زندگیمونو جا مینداختیم هر جا بریم حداقل دوسال سختی داره باز باید از اول شروع کنیم. من خیلی موافق نیستم.شوهرم کاملا موافقه که بریم.مشکلش فقط موافقت منه.من اگر یکسال اینجا شوهرم بتونه بدون انتظار از پدرو مادر من یا خودش در یه خونه ی مستقل زندگی کنه اون موقع مطمئن میشم و موافقت میکنم.چون در اون دوسال هم مدام انتظار داشت پدر و مادرش بیان بهش سر بزنن و ناراحت بود که چرا نمیان.منم که کاملا برعکس بودم .البته پدر و مادر ش هم هیچ وقت افتخار ندادن.ولی شوهرم از لحاظ روحی وابسته اس به اونها.انتظار داره ازشون.میخواد که محبت کنن بهش که اونها هم متاسفانه دریغ از یک جواب سلام با محبت که بهش بکنن.خودش میکه بچه بودم فکر میکرد م سر راهیم که بهم اهمیت نمیدن! کلا کمبود محبت داره .الان من با یه بچه نمیتونم ریسک کنم مهاجرت کنم.
مامان سودی
15:00 1392/11/29
یه جمله خیلی قشنگ مامانم بهم گفت اونم اینکه اگه یه روزی کسی بهت حسودی کرد و باعث اذیتت شد ناراحت نشو بلکه خوشحال باش بدون یه موفقیتی داری که داره عذابشون میده.پس بدون تو از نطر اونا خیلی موفقی که حریفت نمیشن و دست به دامن منلک میشن تا عذابت بدن.پس تو هم به این قدرتت ادامه بده و قوی تر از قبل بشو تا بترکن تا بسوزن و این قدرت زندگی کردنت رو به شوهرت هم انتقال بده و به اونم ثابت کن تو زن مقاومی هستی نه زنی که بیفته یه جا و ناامید بگه بریم طلاق؟مقابله کن با فکرای زنونت.نه با کناره گیری عاقل باش.دوستت دایم عزیزم و همه ی آرزوهای مامانای ینجا خوشبختی توئ.موفق باشی گلم
مامان سودی
15:08 1392/11/29
مادر شوهرم یه بار بهم گفت میدونی چرا پسرم تو رو بیشتر دوست داره؟چون تو بیشتر از من بهش محبت کردی.تمام این سالها محبتهای مادرونه ای بهش کردم نتونسنت جای مخبتهای چند ساله تو رو بگیره.روش فکر کن.ببین آدم چطور با محبت مادرشو رد میکنه.شوهر تو از خونواده اش محبتی ندیده.به تو پناه آورد تو هم وسط راه گفتی میخوام ولت کنم پس چکار کنه اون بیچاره.این فکرارو نکن و با مجبتهات بیشتر دلبسته ی خودت کن.نذار حتی فکر کنه که یک روز تو رو نداشته باشه فقط دوسش داشته باش اون از این خونواده نیست اون مال تو و پسرته.پس شوهرتو داشته باش ازین مشکلات میای بیرون چون اون ایطوری میفهمی اول و اخر نویی نه خونواده اش
مامان سودی
15:50 1392/11/29
به نظر من اصلا نریا نسرین جون خودت داری میگی اونجا الان چه موقعیتی بعد میخوای بری تو دهن شیر؟خودتم دوست داری یه کارایی بکنن سرتا پا رنج بگیری برگردیا.حتما توقع داری الان بری بشینن باهات دردو دل کنن و از غم و غصه هاشون بگن برات؟نخیر اولش میری یه کم معمولی ان باهات بعد ار یکی دو ساعت عقده هاشونو و متلکاشونو روت خالی میکنن.من جای تو بودم اصلا نمیرفتم.بازم شوهرت راهکاره بهتری انتخاب میکنه در مقابل خونواده اش.ولش کن اصلا انگار نه انگار اتفاقی افتاده.
حتی اگه بخوای به راحتی میتونی روی مادر شوهرت کار کنی . اون بنده خدا هم یک آدمه و متاسفانه تا کنون اینقدر آسیب دیده که الان اینطوری شده . پس با این چشم بهش نگاه کن . اون فقط یک بیماره که مطمئن باش توی دلش هزاران برابر بیشتر از تو درد داره.
و متاسفانه در جوامع بشری بیشترین آسیب ازآن کودکان طلاق است.