سوال و 31 جواب
(آخرین جواب : 93/4/13)دوستان روزه دار قدیما ماه رمضون یادتونه؟؟؟؟؟؟
سلام دوستان
بیاین از خاطرات شیرین ماه رمضون بگیم
از روزهایی که تازه مکلف شده بودیم و شاید گشنگی تشنگی فشار آورده بود و پنهانی چیزی خوردیم و سریع با آستینمون پاک کردیم تا کسی نفهمه
از سفره های افطاری اون زمونها بگیم که خیلی ساده بود اما پر از صفا و صمیمیت بود
اگر هم خاطره جالبی یادتون میاد بیاین تعریف کنیم(- ;
بیاین از خاطرات شیرین ماه رمضون بگیم
از روزهایی که تازه مکلف شده بودیم و شاید گشنگی تشنگی فشار آورده بود و پنهانی چیزی خوردیم و سریع با آستینمون پاک کردیم تا کسی نفهمه
از سفره های افطاری اون زمونها بگیم که خیلی ساده بود اما پر از صفا و صمیمیت بود
اگر هم خاطره جالبی یادتون میاد بیاین تعریف کنیم(- ;
1393/4/10
#بحث های آزاد
#گونـــاگون
نی نی وبلاگی ام (ورود)
نی نی وبلاگی نیستم (ثبت نام)
مامان مریم
16:14 1393/4/10
سلام من و خواهرم 1 سال و نیم با هم فاصله سنی داریم و طبیعیه که رقابت داشتیم
هیچ کدوم به سن تکلیف نرسیده بودیم و من اصرار به روزه داشتم مامانم قبول کرد که من روزه بگیرم اما خواهرم نه......داشتیم تو حیاط با هم بازی میکردیم که من شدیدا تشنه شدم و دویدم و رفتم شیر آب خوری حیاط و یه دل سیر آب خوردم، مهین آب خوردنمو با ذوق تا آخر تماشا کرد و بعد دست زد و هوراااااااااا روزت باطل شد!!!
با گریه رفتم پیش مامانم و گفتم مهین میدونست من روزه ام اما بهم نگفت و مامانم گفت چون نمیدونستی روزه ات قبوله و قیافه مهین دیدنی بود
هیچ کدوم به سن تکلیف نرسیده بودیم و من اصرار به روزه داشتم مامانم قبول کرد که من روزه بگیرم اما خواهرم نه......داشتیم تو حیاط با هم بازی میکردیم که من شدیدا تشنه شدم و دویدم و رفتم شیر آب خوری حیاط و یه دل سیر آب خوردم، مهین آب خوردنمو با ذوق تا آخر تماشا کرد و بعد دست زد و هوراااااااااا روزت باطل شد!!!
با گریه رفتم پیش مامانم و گفتم مهین میدونست من روزه ام اما بهم نگفت و مامانم گفت چون نمیدونستی روزه ات قبوله و قیافه مهین دیدنی بود
مامان مریم
16:17 1393/4/10
ما قبل سن تکلیف خیلی دوست داشتیم روزه بگیریم و مامانم مخالف بود خوب یادمه وسط روز که یادمون نبود برامون خوراکی میاورد و ما هم تا تهشو میخوردیم و آخرش مامانم میگفت آخ یادم نبود روزه اید
فقط یه بار بهمون پفک نمکی دادو تا افطار پدر مارو با تشنگی در آورد
فقط یه بار بهمون پفک نمکی دادو تا افطار پدر مارو با تشنگی در آورد
مامان علی جونی
16:24 1393/4/10
من یادمه شبهای قدر میرفتیم جلسه ولی با مونا دوستم که میافتادیم چنان خنده ای مارو میگرفت که اشکمون در میومد چون نمیتونستیم بلند بخندیم ریسه میرفتیم
مامان علی جونی
16:30 1393/4/10
من به سن تکلیف رسیده بودم ولی ذاداشم که ازمن بزرگتر بود نرسیده بود و میگفت این فنقلی باید روزه بگیره و از فنقلی بودن من کلی میخندید
مامان علی جونی
16:35 1393/4/10
وای من عاشق سفره ی افطاری هستم مخصوصا نون پنیر چایی شیرین خیلی حال میداد با نون تازه
مامان مهلا
16:36 1393/4/10
نمیدونم چه سری توش بود که اون زمان اگرم 5 6 سال طول میکشید تو یه خونه باشیم بعد این سالا اسباب کشیامون عدل میوفتاد وسط ماه رمضون
همیشه همینجوری بودا فکر کن پنج تا شش تا اسباب کشی همه تو ماه رمضونانگار طلسم شده بودیم
الانم که خونه خودمم تا دو سه روز دیگه باید اسباب کشی کنم
این طلسم به منم سرایت کرده
همیشه همینجوری بودا فکر کن پنج تا شش تا اسباب کشی همه تو ماه رمضونانگار طلسم شده بودیم
الانم که خونه خودمم تا دو سه روز دیگه باید اسباب کشی کنم
این طلسم به منم سرایت کرده
مریم(مامان کیان)
16:45 1393/4/10
وای مامان مهلا الهی بمیرم اسباب کشی تو ماه رمضون
الهی خونه جدید براتون پر از خیر و برکت باشه و از اونجا هم برید خونه خودتون و اسباب کشی تا چند سال تعطیل
الهی خونه جدید براتون پر از خیر و برکت باشه و از اونجا هم برید خونه خودتون و اسباب کشی تا چند سال تعطیل
مامانی
17:06 1393/4/10
واااای دیر رسیدم اینقدر دخترم قر زد دو ساعت بهش شیر دادم تا خوابش کردم
من هم اولین سالهایی که روزه میشدم با بچه های محل برای نماز مغرب میرفتیم مسجد نزدیک خونمون آخه یزد مساجد اول نماز میخونن بعد افطار میکنن برعکس تهران
بعد نماز هم افطاری که معمولا نون و پنیر و سبزی بود و ساندویچ میکردیم
و تو راه برگشت به خونه میخوردیم
وای که چه حالی میداد از صد تا چلو کباب هم خوشمزه تر بود
من هم اولین سالهایی که روزه میشدم با بچه های محل برای نماز مغرب میرفتیم مسجد نزدیک خونمون آخه یزد مساجد اول نماز میخونن بعد افطار میکنن برعکس تهران
بعد نماز هم افطاری که معمولا نون و پنیر و سبزی بود و ساندویچ میکردیم
و تو راه برگشت به خونه میخوردیم
وای که چه حالی میداد از صد تا چلو کباب هم خوشمزه تر بود
مامانی
17:08 1393/4/10
افطاریهای مدرسه رو نگو واقعا خاطره های شیرینیه
یک بار کلاس پنجم بودم بچه ها قرار شد هرکسی یک چیزی بیاره و آش رشته بپزیم و حبوبات پختیم بردیم مدرسه بچه ها با هم کشک میسابیدیم
واقعا یادش بخیر یادم که میاد
یک بار کلاس پنجم بودم بچه ها قرار شد هرکسی یک چیزی بیاره و آش رشته بپزیم و حبوبات پختیم بردیم مدرسه بچه ها با هم کشک میسابیدیم
واقعا یادش بخیر یادم که میاد
مامانی
17:10 1393/4/10
یک خاطره دیگه هم که مربوط به خواهرمه که 3-4 سال پیش به تکلیف رسیده بود یکی از دوستاش بهش گفته بود اگه خیلی ضعف کردی و دیدی کسی نیست برو چیزی بخور اگه کسی نفهمه روزت باطل نمیشه
خواهر ساده لوح من هم باور کرده بود بیچاره رفته بود دل سیر آب خورده بود وقتی فهمید سر کار بوده
خواهر ساده لوح من هم باور کرده بود بیچاره رفته بود دل سیر آب خورده بود وقتی فهمید سر کار بوده
مامان خدیجه
17:11 1393/4/10
منم دوم راهنمایی بودم که یکی از دانش اموزای کلاسمون ازدواج کرد و ما بعد چند روز رفتیم دیدنش که تو ماه رمضون بود اونجا برامون ااجیل اوردند ولی ما گفتیم روزه هستیم و اون تازه عروس گفت بیاید بخورید کسی متوجه نمیشه و ما هم از خدا خواسته روزه خواری کردیم و هنوز که هنوزه کسی خبر نداره
حکیمه نیک بخت
19:45 1393/4/10
من یادمه مامانم همیشه تاسحرنمیخوابید وتازه ساعت12به بعدغذارومیپخت تامابیدارمیشیم حتماغذای تازه بخوریم.یعنیااااااااا من هرشب بابوی غذای تازه وگوجه خیاری که مامانم باهاش داشت سالاددرست میکرد ازخواب بیدارمیشدیم.الانم هرموقع دم افطاربوی سالادبیادیادبچگیام میفتم.
ماکه به سن تکلیف رسیدیم ماه رمضون توزمستون وپاییزبود.مامانم هررررررروزقبل افطاریه سبدبزرگ میوه میشست میذاشت توبالکن قشنگ خنک میشدبعدازافطارهمه مابچه هادرازمیکشیدیم جلوی تلویزیون سریال میدیدیم ومامانم لیموشیرین وپرتقالای خنک رومیاوردهمه روپوست میکندومیگفت بایدانرژی داشته باشین ماهم حسابی میوه میخوردیم
ماکه به سن تکلیف رسیدیم ماه رمضون توزمستون وپاییزبود.مامانم هررررررروزقبل افطاریه سبدبزرگ میوه میشست میذاشت توبالکن قشنگ خنک میشدبعدازافطارهمه مابچه هادرازمیکشیدیم جلوی تلویزیون سریال میدیدیم ومامانم لیموشیرین وپرتقالای خنک رومیاوردهمه روپوست میکندومیگفت بایدانرژی داشته باشین ماهم حسابی میوه میخوردیم
ارام
21:29 1393/4/10
پیشواز اولین سالی که مکلف شده بودم مرحوم پدرم با کلی ماهی اومدن خونه...مامانم تعجب کرده بود که این همه ماهی رو میخواهیم چیکار؟بابا به من اشاره کردن و گفتن:دخترم اولین سالیه که داره روزه میگیره بهش خیلی برس!
سالهای اخیر هم با وجود اینکه نمیتونستن روزه بگیرن اما خیلی مقید بودند که سحرها بیدار باشند و کنار ما سحری بخورند.
هر سال ماه رمضون با این خاطره کلی پز میدادم اما امسال جای خالیش قلبمو سنگین میکنه.......
سالهای اخیر هم با وجود اینکه نمیتونستن روزه بگیرن اما خیلی مقید بودند که سحرها بیدار باشند و کنار ما سحری بخورند.
هر سال ماه رمضون با این خاطره کلی پز میدادم اما امسال جای خالیش قلبمو سنگین میکنه.......
ارام
21:48 1393/4/10
دقیق نمیدونم همون سال اول بود یا سال دومی که روزه میگرفتم ماه رمضون مصادف شده بود با اواخر اسفند...
خانواده عموم میخواستن برای تازه عروسشون عیدی ببرن چون هم تعطیلات بود و هم من خیلی با دختر عموم اخت بودم با اصرار خانواده م رو راضی کردم منم باهاشون برم
القصه وقتی به شهرستان رسیدیم بعد از مراسم اولیه من رفتم خونه مادر بزرگ مادریم(چون روستا بود راحت بین خونه عروس و مادربزرگ خودم رفت و امد داشتم)
چند روزی که اونجا بودیم سحرها مادربزرگ بنده خدام منو با کلی زحمت از خواب بیدار میکرد و سحریم رو میداد روز بعد خونه عروس عمو که میرفتم با اصرار اونا مجبور میشدم یه چیزی بخورم و از ترس دم افطار ادای روزه دارها رو برای مادربزرگم درارم....
تا اینکه یه روز مادربزرگم متوجه شد و کلی عصبانی که چرا روزه خواری میکنی الان مکلف شدی باید روزه بگیری و من هیچ جوابی نداشتم!!!
بعدها متوجه شدم که اونجا برای من حکم وطن نداشت و روزه هام درست نبوده برای همین خانواده عموم اجازه نمیدادن من روزه بگیرم اما مادربزرگم تصور میکرد من ده روز رو حداقل پیشش میمونم و اصرار داشت روزه بگیرم
خانواده عموم میخواستن برای تازه عروسشون عیدی ببرن چون هم تعطیلات بود و هم من خیلی با دختر عموم اخت بودم با اصرار خانواده م رو راضی کردم منم باهاشون برم
القصه وقتی به شهرستان رسیدیم بعد از مراسم اولیه من رفتم خونه مادر بزرگ مادریم(چون روستا بود راحت بین خونه عروس و مادربزرگ خودم رفت و امد داشتم)
چند روزی که اونجا بودیم سحرها مادربزرگ بنده خدام منو با کلی زحمت از خواب بیدار میکرد و سحریم رو میداد روز بعد خونه عروس عمو که میرفتم با اصرار اونا مجبور میشدم یه چیزی بخورم و از ترس دم افطار ادای روزه دارها رو برای مادربزرگم درارم....
تا اینکه یه روز مادربزرگم متوجه شد و کلی عصبانی که چرا روزه خواری میکنی الان مکلف شدی باید روزه بگیری و من هیچ جوابی نداشتم!!!
بعدها متوجه شدم که اونجا برای من حکم وطن نداشت و روزه هام درست نبوده برای همین خانواده عموم اجازه نمیدادن من روزه بگیرم اما مادربزرگم تصور میکرد من ده روز رو حداقل پیشش میمونم و اصرار داشت روزه بگیرم
هدیه
22:34 1393/4/10
البته با اجازه طراح سئوال
سلام عزیزم تو وبم یه ختم قرآن گروهی به مناسبت ماه مبارک رمضان شما رو دعوت می کنم اگه دوست داشتین شرکت کنید ممنون می شم
سلام عزیزم تو وبم یه ختم قرآن گروهی به مناسبت ماه مبارک رمضان شما رو دعوت می کنم اگه دوست داشتین شرکت کنید ممنون می شم
مامان مرمر
00:06 1393/4/11
یادش به خیرتابستونا مامانم. دم افطار با ماست محلی ونون محلی آبدوغ درست میکرد خیلی میچسبید عطشمون رفع میشد بعد افطار هم با بچه هایی عمو وعمه. وهمسایه ها تو کوچمون. بازی هفت سنگ میکردیم خیلی حال میداد وقتی میومدیم تو خونه بوی برنج وخورشت سحر که مامان بار گذاشته بود همه ی فضای خونه رو پر کرده بود .خدا میدونه این سحری چقد مزه میداد صدای دعای سحرو یه سفره ی شش هفت نفری و ...واقعا یادش به خیر
الان اصلا. نه افطارش مثل قدیماست نه سحرش .منو دخترم سحرا خیلی آروم سحری میخوریم با صدای کم رادیو مبادا شاه پسر وباباش بدخواب بشن یه سفره ی دونفره ی بی روح.افطارها هم که به اسم حاضری یا آش وحلیمه یا کوکو کتلت و...دیگه از اون آبدوغ خونه پدری که بوی گل محمدی میداد خبری نیست.بعد افطار هم که مجبوریم با سریالهای نه چندان جذاب سر کنیم.
الان اصلا. نه افطارش مثل قدیماست نه سحرش .منو دخترم سحرا خیلی آروم سحری میخوریم با صدای کم رادیو مبادا شاه پسر وباباش بدخواب بشن یه سفره ی دونفره ی بی روح.افطارها هم که به اسم حاضری یا آش وحلیمه یا کوکو کتلت و...دیگه از اون آبدوغ خونه پدری که بوی گل محمدی میداد خبری نیست.بعد افطار هم که مجبوریم با سریالهای نه چندان جذاب سر کنیم.
مامان مهلا
00:43 1393/4/11
خدا نکنه مامان مریم جون دشمنت بمیره
ممنون از همدردیت
ان شالله این خونه ای که میریم چند سال دست خودمونه
ممنون از همدردیت
ان شالله این خونه ای که میریم چند سال دست خودمونه
مامان مهلا
00:50 1393/4/11
اینجا شده مثه کلیسا که همه میرن اعتراف میکنن به گناهاشون
مامانی شمام پدر کلیسایی تا میتونی ازشون اعتراف بگیر
خدا رو برم با بنده هاش
من که خودمو الکی الکی لو نمیدم
اینجا شده مثه کلیسا که همه میرن اعتراف میکنن به گناهاشون
مامانی شمام پدر کلیسایی تا میتونی ازشون اعتراف بگیر
خدا رو برم با بنده هاش
من که خودمو الکی الکی لو نمیدم
مامان مهلا
08:57 1393/4/11
ماما ن ایلیا جون عزززززززززیززززززززززززززم انشالله جاشون بهشته
دلم گرفت
دلم گرفت
مامان مریم
10:52 1393/4/11
زهرا جونم و آرام عزیزم خدا مادر و پدرتون رو بیامرزه من هم خیلی دلم گرفت
و همه ما که سایه پدر و مادر بالای سرمونه ایشالا که قدردان همه لحظات با هم بودنمون باشیم
و همه ما که سایه پدر و مادر بالای سرمونه ایشالا که قدردان همه لحظات با هم بودنمون باشیم
هدیه
11:56 1393/4/11
آی مامان الینا نگو دلم آتیش گرفت منم سرفرصت می یام می نویسم
مامان مرمر
11:57 1393/4/11
خدا رحمتشون کنه
مامان ایلیا خشکی لب رو خوب اومدی لاااآآآیک
مامان ایلیا خشکی لب رو خوب اومدی لاااآآآیک
مامان ويانا
12:50 1393/4/11
موقعی که من بچه بودم توی یک محله قدیمی زندگی می کردیم اصلاً خبری از آپارتمان نشینی نبود هر روز صبح نوبتی بود که یکی بلند شود و در همسایه ها را موقع سحری بزنند که بلند شوند و من از این کار خیلی لذت می بردم چون اکثراٌ بچه ها این کار را انجام می دادند ( فکر کنید آن موقع صبح چقدر امنیت بود که بچه ها را می فرستادند بیرون بدون اینکه ترسی داشته باشند) موقعی افطار یکی می رفت نان می خرید چند نان اضافه می خرید که اگر همسایه ای هنوز نان نخریده دیگه با دهان روضه نرود صف نانوایی . چون ما توی محله مان همه کارهای خانه ، تفریح ، پاک کردن سبزی ، درست کردن ترشی ، درست کردن رب گوجه را که داخل کوچه درست می کرند ، بچه داری و هر چی که فکر می کردی با هم بودیم
وای چه دوران کودکی خوبی توی آن محله داشتیم . یادش بخیر
وای چه دوران کودکی خوبی توی آن محله داشتیم . یادش بخیر
مامان محبوبه
14:56 1393/4/11
منم سال 81به سن تکلیف رسیدم سال دوم دبستانم 15تا از روزه هامو گرفتم و سال سوم که همه رو گرفتم واسه عیدی مامان و بابام یه پلاک طلای خوشگل که شبیه دسته واسم گرفتن که ایشالا وقتی ویانا جونمم روزه هاشو بگیره همونو بهش هدیه میدمبیشتر روزه هامو بعد از تکلیف گرفتم ولی الان چند ساله که پشت سر هم یا حامله ام یا دارم بچه شیر میدم ایشالا خدا کمکم کنه از سال دیگه بتونم روزه هامو بگیرم
مامان مریم
18:50 1393/4/11
بهترین قسمت روزه داری بچگی هامون این بود که روزا کوتاه بود و ماه رمضون زمستون و پاییز بود و تا از مدرسه(بعد از ظهری بودم) برمیگشتیم سفره افطار پهن بود و صاف میشستی سر افطار
زهرا مامان ایلیا جون
19:21 1393/4/11
مررررررررسی دوستان
هدیه
20:05 1393/4/11
ماه رمضون یکی از ما ه هایی است که من عاشقشم و همیشه منتظرشم چون تو این ماه بیشتر به خدا نزدیک می شیم قربون خدا برم من که این ماه رو برای ما بنده هاش قرار داده من مادری داشتم که همیشه سحری بلند می شد و فامیل رو هم بیدار می کرد برای سحری تا خواب نمونن الان کجاست 5 ساله که کسی منو بیدار برای سحری نکرده تنها بچه ای بودم که هیچ وقت تو بیدار شدن تو سحری اذیتش نکردم سفرش همیشه پهن بود و بچه هاشو بیدار می کرد الان کجاست که صدام کنه بگه هدیم پاشو سحر است دلم لک زده براش دلم برای اون سحرا تنگ شده
یادش به خیر باهم مسجد می رفتیم
یادش به خیر باهم مسجد می رفتیم
مامانی
17:07 1393/4/12
مامان هدیه انشاالله خدا رحمتشون کنه واقعا مامانها نعمت بزرگی
هستن که تا زنده هستن قدرشون نمیدونیم
هستن که تا زنده هستن قدرشون نمیدونیم
مینا
22:52 1393/4/13
یادش بخیر من ازکلاس دوم دبستان شروع کردم روزه گرفتن ولی خداروشکر اون زمان ماه مبارک تو پاییز بودو راحت میگذشت. یادمه اون وقتا ک شیفت بعدازظهر بودیم زودتر از وقت تعطیل میشدیم چون اگه مث همیشه ازمدرسه تعطیل میشدیم مجبور بودیم تومدرسه افطارو بازکنیم یادمه تو اون عالم بچگی خودمو محک میزدمو شیر آبو باز میکردم، دستمو زیرش میبردمو خنکیشو با تموم وجود لمس میکردم ولی خداروشکر همیشه سربلند بیرون میومدمو هیچوقت پیش نیومد ک وسوسه بشمو روزمو بشکنم الان همه فک میکنن من چ آدم باایمانیم ن بابا اینجوریا نیس ولی ی عشق خاص ب ماه رمضون دارم
از طرفی پدرم بهم گفته بودند ، که به ازای هر روز ، روزه ی کاملم، ۵۰۰ تومن بهم بدن....خیلی پول بود!!! فک کنم سال۷۵ بود!
من کلاس چهارم بودم..بابا فکر نمیکردند من بتونم همشو بگیرم، ولی من به عشق اینکه پایان ماه ۱۵۰۰۰ تومن کاسب میشم، همشو گرفتم... وروز عیدفطر یه عالمه کادو و عیدی نصیبم شد....یادش بخیر