سوال و 154 جواب
(آخرین جواب : 93/3/9)دهه 60 ایها از خاطرات بچگیتون بگید.
بچه ها اشتباهی سوال قبلی رو بستم. از خاطرات بچگیتون بگید، کدوم کارتون ها رو دوست داشتید؟ چه بازی هایی میکردید؟...
1393/3/7
#بحث های آزاد
#گونـــاگون
مامان راحله
17:12 1393/3/7
یه تلویزیون کوچیک نارنجی داشتیم یادش بخیر. هر وقت هاج زنبور عسل میومد من از ترس خاموش میکردم . دلم نمیومد ببینم. چقدر با بچه های فامیل وسطی و قایم موشک بازی کردیم . با وسایل دور افتادنی خاله بازی میکردیم . تو حسرت اسباب بازی های رنگ و وارنگ بودیم
اصلا با بچه های امروزی زمین تا آسمون فرق داشتیم .
یه تلویزیون کوچیک نارنجی داشتیم یادش بخیر. هر وقت هاج زنبور عسل میومد من از ترس خاموش میکردم . دلم نمیومد ببینم. چقدر با بچه های فامیل وسطی و قایم موشک بازی کردیم . با وسایل دور افتادنی خاله بازی میکردیم . تو حسرت اسباب بازی های رنگ و وارنگ بودیم
اصلا با بچه های امروزی زمین تا آسمون فرق داشتیم .
هدیه
17:14 1393/3/7
من الانم عاشق فوتبالیست ها هستم یادش به خیر
بابالنگ دراز هم هیچ وقت قسمت نمی شه آخرشو نگاه کنم
با بچه ها همسایه خونمون تاب بازی می کردم و از برنامه سمندون خیلی می ترسیدم و وحشت می کردم
بابالنگ دراز هم هیچ وقت قسمت نمی شه آخرشو نگاه کنم
با بچه ها همسایه خونمون تاب بازی می کردم و از برنامه سمندون خیلی می ترسیدم و وحشت می کردم
زهرا مامان ایلیا جون
17:16 1393/3/7
من عاشق حنا بودم
دوستان من یکی واقعااا دلم برای صفا و صمیمیت اون دوران تنگ شدهقبول دارید همه چی داره به سرعت برق و باد عوض میشه
این منو خیلی نگران میکنه شما رو چی ؟؟
دوستان من یکی واقعااا دلم برای صفا و صمیمیت اون دوران تنگ شدهقبول دارید همه چی داره به سرعت برق و باد عوض میشه
این منو خیلی نگران میکنه شما رو چی ؟؟
مامان راحله
17:20 1393/3/7
الان همبازی بچه شده موبایل و تبلت و لب تاپ ...
مامان دینا
17:20 1393/3/7
یادش بخیر من تا مامان میرفت سر کار می رفتم کوچه با بچه ها بازی میکردم وسطی هفت سنگ ... حتی با پسرای محلمون گل کوچیک هم بازی می کردیم داداشم ازم کوچیکتر بود بابا واسه اون دوچرخه خریده بود میگفت دوتاتون سوارشین ولی داداشم نمیزاشت منم کلی باج میدادم تا یه دور بزاره سوار شم یادم اول ابتدایی بچه ها از اون دفترا که برقاش سیاه بود داشتند ولی بابام واسه من از اون سفیدا گرفته بود کلی ذوق می کردم مثل الان نبود که دفتر سیمی و...هزارتا چیز میز باشه
مامان دینا
17:23 1393/3/7
اره بعضی وقتها با خودم میگم دختر من اصلا نمی فهمه بازی وسطی هفت سنگ چیه ..
نسیم
17:34 1393/3/7
چاق و لاغر یادتونه؟ هم دوسش داشتم هم ازش می ترسیدم.
مامان راحله
17:38 1393/3/7
چوبین یادتونه؟ من ازون خفاشه تو غار میترسیدم
نسیم
17:41 1393/3/7
من عاشق چوبین بودم، همه راه مدرسه تا خونه رو می دویدم تا به چوبین برسم، ساعت 5 شروع میشد، آره خفاشه ترسناک بود که مامان چوبین رو دزدیده بود.
❀ مامان سمانه ❀
18:03 1393/3/7
منم عاشق چوبین بودم ولی از اون خفاشه خیلی میترسیدم...
قیافۀ چاق و لاغر هم واقعا ترسناک بود،نمیدونم چی فکر کردن با خودشون که واسه بچه ها همچین عروسکای وحشتناکی ساخته بودن
خونه مادربزرگه خیییییلی قشنگ بود
قیافۀ چاق و لاغر هم واقعا ترسناک بود،نمیدونم چی فکر کردن با خودشون که واسه بچه ها همچین عروسکای وحشتناکی ساخته بودن
خونه مادربزرگه خیییییلی قشنگ بود
نسیم
18:04 1393/3/7
چه صفا و سادگی تو بازیهای بچگیمون بود.
مریم(مامان کیان)
18:10 1393/3/7
اتفاقا یه پیجتوی فیس بوک هست به اسم دهه شصتی ها که خیلی عالیه همسر من کلا مخالف فیس بوکه اما اگه بگم بریم پیج دهه شصتی ها دیگه مخالفت نمیکنه اگه دوست داشتین اونجام سر بزنید کلی چیزایی که اصلا یادتون نیست به یادتون میاد
نسیم
18:18 1393/3/7
مریم جون آدرس دقیقش رو می نویسی.
نسیم
18:25 1393/3/7
پارسال از نمایشگاه کتاب تهران یه کتاب خریدم به نام یاد آن روزها، که عکس جلدش دفتر 100 برگهای زرد قدیمی بود و توش پر بود از خاطرات و عکس های دوران کودکیمون.
هدیه
18:34 1393/3/7
چه جالب سحرجون منم دارمش خیلی باحاله
مریم(مامان کیان)
18:35 1393/3/7
آدرس اش و نمیدونم الانم دسترسی ندارم چون این سیستمی که باهاش کار میکنم فیلتر شکن نداره
مامان آیسو وآیسا
18:35 1393/3/7
وای که یه هفته تموم مینشستم تا بابا لنگ داراز از شبکه دو پخش بشه بعد از ظهر
یا کارتو آن شرلی از شبکه یک
چقدر زیبا بود الان که به اون روزها فکر میکنم یه لبخندبی اختیار به لبم میشینه
کلی خاطره بود برامون یادش بخیر
یا کارتو آن شرلی از شبکه یک
چقدر زیبا بود الان که به اون روزها فکر میکنم یه لبخندبی اختیار به لبم میشینه
کلی خاطره بود برامون یادش بخیر
مامانی
18:36 1393/3/7
اون روزها همش خاطره هست
بازیهامون کارتونهامون دوستیامون
یادش بخیر
فکر به اون روزها واقعا دلگیرم میکنه
آرزو دارم یکبار به اون روزها برگردم
بازیهامون کارتونهامون دوستیامون
یادش بخیر
فکر به اون روزها واقعا دلگیرم میکنه
آرزو دارم یکبار به اون روزها برگردم
نسیم
19:23 1393/3/7
برنامه شب بخیر کوچولو یادتونه؟ هر شب ساعت 9 رادیو ایران با صدای گرم و دلنشین مریم نشیبا یه قصه می گفت و بعدش اون لالایی خاطره انگیز گنجشک لا لا، سنجاب لا لا... من هر شب گوش میدادم و با اون می خوابیدم.
هدیه
19:50 1393/3/7
دل منم برای اون روزا خیلی تنگ شده کاش می شد دوباره به اون زمان برگردیم
نسیم
19:51 1393/3/7
کو کجاست آن قیل و قال بچگی
خندههای قاه قاه و سادگی
بازگرد ای دوره گرد بندی بزن
بچگی های مرا به زندگی
شاعر: سحر
خندههای قاه قاه و سادگی
بازگرد ای دوره گرد بندی بزن
بچگی های مرا به زندگی
شاعر: سحر
هدیه
20:03 1393/3/7
بابا ایول سحر جون
هدیه
20:06 1393/3/7
ولین روز دبستان بازگردد
کودکی ها شادوخندان بازگردد
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس
باوجود سوز و سرما ی شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبرا می شدیم
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یکروز کودک می شدیم
کودکی ها شادوخندان بازگردد
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس
باوجود سوز و سرما ی شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبرا می شدیم
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یکروز کودک می شدیم
هدیه
20:06 1393/3/7
اینم برای همه مامانای گل دهه 60
مامان آیسو وآیسا
21:41 1393/3/7
وای عجب شعری آفرین سحر جون ومامان هدیه
هدیه
21:44 1393/3/7
خواهش می کنم قابلی نداره عزیزم
مامی مرمر
22:48 1393/3/7
وای سحر جون یاد قدیما افتادم...وااای یادش بخیر ما هم زنگ خونه ها رو میزدیم و فرار میکردیم ای حال میداد...راستی بفکای نخودی یادتون میاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟همونا که توش بول جایزه داشت..چه کیفی میکردیم وقتی یه بفک ۵۰ تومنی میگرفتیم و توش ۱۰۰ تومن درمیومد...وای اون لواشکای ۵ تومنی یادتونه...
آخ که چقدر زود گذشت...
آخ که چقدر زود گذشت...
آجی فاطمه
00:12 1393/3/8
من با اینکه دهه شصتی هستم اما ازش خاطره ندارم
کارتون جودی ابت و انشرلی و(نمیدونم اسمش چیه ولی اسم حیوان خونگیش رامکال بود)ودیگه یادم نیست را خیلی دوست داشتم
از آهنگ باز آمد بوی ماه مهر متنفر بودم چون همش یاد آوری جداشدن من از مادرم را نوید میداد
بازی هم همش با پسر عمه خلاقانه بازی میکردیم هیچ وقت دنبال بازی روتین نبودیم مثلا دوربین فیلم برداری درست کردیم ویه بار من خودم ریکا درست کردم یه بار کمپوت پختم بدون اینکه از دستورش چیزی بدونم
یا پسر عمه دزدگیر اختراع میکرد وشبکه کارتونی میساخت میرفتیم نوار صدا پرمیکردیم و......
اصلا لی لی حوضک وهفت سنگ و...بلد نیستم
بعدا اسم فامیل ویه قل دوقل یاد گرفتم
کارتون جودی ابت و انشرلی و(نمیدونم اسمش چیه ولی اسم حیوان خونگیش رامکال بود)ودیگه یادم نیست را خیلی دوست داشتم
از آهنگ باز آمد بوی ماه مهر متنفر بودم چون همش یاد آوری جداشدن من از مادرم را نوید میداد
بازی هم همش با پسر عمه خلاقانه بازی میکردیم هیچ وقت دنبال بازی روتین نبودیم مثلا دوربین فیلم برداری درست کردیم ویه بار من خودم ریکا درست کردم یه بار کمپوت پختم بدون اینکه از دستورش چیزی بدونم
یا پسر عمه دزدگیر اختراع میکرد وشبکه کارتونی میساخت میرفتیم نوار صدا پرمیکردیم و......
اصلا لی لی حوضک وهفت سنگ و...بلد نیستم
بعدا اسم فامیل ویه قل دوقل یاد گرفتم
مامان نازی
00:13 1393/3/8
دلم گرفت.گریم گرفت.
نمیدونم چرا یهو یاده چرخ و فلکی ها که میامدن به کوچه ها افتاد.اخ چه لذتی میبرم وقتی سوارش میشدم و زمانی که مدت بیشتری بالا میموندم بهترین حس برای من بود.........................
نمیدونم چرا یهو یاده چرخ و فلکی ها که میامدن به کوچه ها افتاد.اخ چه لذتی میبرم وقتی سوارش میشدم و زمانی که مدت بیشتری بالا میموندم بهترین حس برای من بود.........................
مامان نازی
00:20 1393/3/8
مامان مرمر یادمه اون پفک های خوشمزه و لذت دوباره خریدنشون.
منم عاشق هاکل برفین بودم لذت میبردم از دیدنش.کارتون واتو واتو.چوبین.چاق و لاغر که عشقم بودن.
اخ از مدرسه اومدنها غذای مامان اماده بودنها .مشق شب داشتنها.ماه مهر ها.دعوا با داداشی کردنها.بابا با دست پر اومدن و ذوق کردن های ما.رفتن پارک با بابا.کجاییییییییییییییییید؟!!!!!!!!!!!!!!!!!
منم عاشق هاکل برفین بودم لذت میبردم از دیدنش.کارتون واتو واتو.چوبین.چاق و لاغر که عشقم بودن.
اخ از مدرسه اومدنها غذای مامان اماده بودنها .مشق شب داشتنها.ماه مهر ها.دعوا با داداشی کردنها.بابا با دست پر اومدن و ذوق کردن های ما.رفتن پارک با بابا.کجاییییییییییییییییید؟!!!!!!!!!!!!!!!!!
مامان طاها
01:26 1393/3/8
سلام سحر جون .چه سوال جالبی.من کارتون دوقلوهای افسانه ای رو خیلی دوست داشتم.اما دیگه ندیدم تلوزیون تکرارش کنه.همیشه هم با دادشم فوتبال بازی میکردم یا میرفتیم توی ماشین بابا تا یه جایی حول میدادیم بعد میشستیم توش و دنده خلاص سرازیری میومدیم پایین.بهترین دوست بچگیم دادشم بود.اما الان هر کدوم ازدواج کردیم و توی یه شهریم.دوماه یه بار هم بزور همو می بینیم.یادش بخیر.من همیشه تا یه چیزی رو خراب می کردم بدو بدو میاومدم پیش داداشم.چون اون رو عقل کل می دونستم.اون هم همیشه کمکم میکرد.تابستونها هم دمپاییامون رو میدادیم به نون خشکی و یه خیلی جوجه میگرفتیم .هر چند که تا آخر تابستون هیچی ازشون نمیوند.
maman neda
02:51 1393/3/8
من عاشق کارتون پسر شجاع بودم وهاچ وخوشحال و بیدار ...با اون تلویزیون نارنجی سیاه و سفید .یادمه مامانم من و داداشم رو مجبور میکرد ظهر بخوابیم اما در نهایت ما اونو می خوابوندیم و میرفتیم سر کوچه از کوچکی عاشق بهار و تابستون بودم بعدشم روستای مادر بزرگم نزدیک لاهیجان وای که واسه خودش بهشتی بود از صبح میرفتیم بازی آخر شب به زور ما رو بالا می اوردن یاد همشون بخخخخخخخخیر
نسیم
04:57 1393/3/8
آی گفتی مامان ندا، تلویزیون های نارنجی سیاه و سفید، همشون همه شبیه هم بودند، با وجود اینکه سیاه و سفید بودند کارتونهایی که باهاشون می دیدیم از صد تا ال سی دی و ال ای دی بیشتر حال می داد، صفا و یکرنگی داشت.
نسیم
05:13 1393/3/8
مامی مرمر ما که مثل بچه های حالا اپل و آی پد نداشتیم، ولی پاکی و سادگی که تو بازی های بچگیمون بود رو هیچ جایی نمیشه پیدا کرد، الان بچه ها تنهایی می شینند تو خونه و با یک پلی استیشن یا تبلت بازی می کنند، ولی ما اون موقع با بچه های فامیل و همسایه گرگم به هوا و قایم باشک و هزار تا بازی به یاد ماندنی دیگه می کردیم. حیف دیگه اون روزها برنمی گرده.
نسیم
05:25 1393/3/8
وای مامان نازی، هاکلبریفین یادم رفته بود، چقدر قشنگ بود، پینوکیو و پدر ژپتو، خونه مادر بزرگه، واتو واتو. سرندیپیتی رو یادتونه بچه ها؟
مامان هدیه ممنون از شعر قشنگت.
مامان هدیه ممنون از شعر قشنگت.
نسیم
09:09 1393/3/8
دهه 50 ای ها، اگه با ما دهه 60 ای ها خاطرات مشترک دارید خوشحال میشیم بشنویم، خصوصا متولدین سال های 57، 58 و 59. مثلا از کارتونهای اون موقع یا بازیهاتون و کلا هر چی که از اون زمان یادتونه، این خاطرات حتما برای دهه 70 ای ها جالبه.
مامی مرمر
09:47 1393/3/8
من از چاق و لاغر میترسیدم..تا همین چندسال بیشم هم تو خواب و هم بیداری اذیتم میکردن چاق و لاغر...خندم میگیره یاد اون موقع ها میفتم...یادمه منو و آبجیم یه کاغذ کادو داشتیم روش عکس فوتبالیست ها بود اونارو برش زدیم و رفتیم در حیاط نشستیم به بچه های محله فروختیمشون.کلی بول به جیب زدیم......
فاطمه
10:16 1393/3/8
وای من عاشق بابا لنگ دراز بودم واقعا چه برنامه های جالبی بودند ولی حالا چی حتی برنامه های کارتون همه شدند کامپیوتری ربات سخن گو . غیره و وسایل اسباب بازی بچه ها هم موبایل تبلت و لب تاب خدا به خیر بگذره
مامان الینا
10:26 1393/3/8
من و خواهرم امتحان ها که تموم میشد خونه عروسک ها درست میکردیم یه خونه بزرگ با تمام امکانات رفاهی!!! و چقدر کیف میکردیم
مامان پریسا و بابا مهرداد
11:02 1393/3/8
ما ه دهه 50هستیم خاطره ننویسیم ؟؟!! نه نه .. مینویسیم
من عاشق بلفی و لی لی بیت بودم و از روباه پینوکیو می ترسیدم
راستی چجوری سوالتو بستی سحر جون ؟ راستش من بلد نیستم بهم می گی؟
من عاشق بلفی و لی لی بیت بودم و از روباه پینوکیو می ترسیدم
راستی چجوری سوالتو بستی سحر جون ؟ راستش من بلد نیستم بهم می گی؟
مامان خدیجه
11:15 1393/3/8
منم 59 هستم خاطرهامومون خیلی هم با60تیا فرقی ندارهعجب دورانی بود ما که 9 تا بچه مدرسه ای بودیم و از بس 9 تا بچه با تلویزیون مینشستیم و منم قدم نسبتا کوتاه بود همش فقط کله 8 نفر خواهر برادرما میدیدم بجای کارتون
نسیم
11:38 1393/3/8
وای مامان خدیجه، دستت درد نکنه، خاطره ات جالب بود، کلی خندوندیم. مامان پریسای عزیز، وقتی گزینه بهترین پاسخ رو که در سمت چپ و بالای هر پاسخ قرار داره انتخاب کنی خود به خود سوال بسته میشه، ولی من می خواستم گزینه ویرایش رو که در کنار اون قرار داره بزنم اشتباهی انتخاب بهترین پاسخ رو زدم و سوال بسته شد.
مامان پریسا و بابا مهرداد
11:40 1393/3/8
آره مامان خدیجه جون
مدرسه رفتنمونو یادته ؟ لوازم تحریری سهمیه ای اونم با کیفیت آشغال
من یادمه حتی دستمال کاغذی و لبنیات و شامپو و صابون و لوازم خونگی.. هم صفی و سهمیه ای بود پولدار و فقیر هم نداشت جنگ و بمب بارون هم که قوز بالا قوز.. ولی با این همه یه جوری با صفا بود نمیدونم چرا!!!
مدرسه رفتنمونو یادته ؟ لوازم تحریری سهمیه ای اونم با کیفیت آشغال
من یادمه حتی دستمال کاغذی و لبنیات و شامپو و صابون و لوازم خونگی.. هم صفی و سهمیه ای بود پولدار و فقیر هم نداشت جنگ و بمب بارون هم که قوز بالا قوز.. ولی با این همه یه جوری با صفا بود نمیدونم چرا!!!
مامان پریسا و بابا مهرداد
11:41 1393/3/8
ممنون سحر جون لطف کردی عزیزم
ضمنا یه تشکر ویژه برای اینکه بهم گفتی "مامان پریسا" راستش تو اولین نفری که داری اینو بهم میگی عزیزم
ضمنا یه تشکر ویژه برای اینکه بهم گفتی "مامان پریسا" راستش تو اولین نفری که داری اینو بهم میگی عزیزم
مامان ایلیا
11:50 1393/3/8
یادش بخیر ما هم 4 تا خواهر و برادر بودیم که همش باهم بازی و دعوا میکردیم و خیلی بهمون خوش میگذشت ولی الان چی بچه هامون تنهان
منم کارتون (آنه شرلی با موهای قرمز ) رو خیلی دوست داشتم
منم کارتون (آنه شرلی با موهای قرمز ) رو خیلی دوست داشتم
مامان مریم
11:51 1393/3/8
واااااااااااااای چقدر خاطره مشترک داریم هممون
چرخ و فلکی 2 تومنی
شیر شیشه ای و صف و زنبیل پیرزنا
کوپن و صف درااااااااااااااااز
بامیه دست فروشا
چاق و لاغر و ترساش
کارت شهر بازی مدرسه
آن شزلی و حنا و میتی کومون و بابا لنگ دراز محبوب
بازی تو کوچه و دعواها و آشتی ها و اینجا زمین خداست
یادش به خیر
چرخ و فلکی 2 تومنی
شیر شیشه ای و صف و زنبیل پیرزنا
کوپن و صف درااااااااااااااااز
بامیه دست فروشا
چاق و لاغر و ترساش
کارت شهر بازی مدرسه
آن شزلی و حنا و میتی کومون و بابا لنگ دراز محبوب
بازی تو کوچه و دعواها و آشتی ها و اینجا زمین خداست
یادش به خیر
مامان پریسا و بابا مهرداد
11:58 1393/3/8
به نظرم روابط بچه ها اون موقع بهتر بود حس رقابت و همفکری و همکاری و شیطنت و حتی دعوا و خیلی چیزای دیگه رو از همین با هم بازی کردن ها یاد می گرفتیم اما الان بچه ها اکثرا تنها هستن و توی این آپارتمان ها سرشون با تلویزیون و کامپیوتر و تبلت و .. گرمه و این اصلا خوب نیست
واقعا یاد گذشته بخیر...
واقعا یاد گذشته بخیر...
مامان ایلیا
12:03 1393/3/8
تو کوچه موقع رفتن به خونمون می خوندیم
لوبیا لوبیا فردا زود بیا
یا قبلش میگفتیم
نخود نخود هر که رَوَد خانه خود
لوبیا لوبیا فردا زود بیا
یا قبلش میگفتیم
نخود نخود هر که رَوَد خانه خود
هدیه
12:04 1393/3/8
بچه ها من یه خاطره ای تعریف کنم براتون یکم بخندیم
منکه بچه کلاس پنجم بودم هیکلم درشت بود و هرکی از پشت می دید فکر می کرد که من یه دختر 18 ساله هستم بعد با دوستام می رفتیم کلاس کاراته و نگو تو راه یه آقا پسری منو زیر نظر داره یه روز به صورت خیلی محرمانه دنبالم کرده بود و خونمون رو پیدا کرده بود بعد یه روز خواهر و مادرشو فرستاده بود خونمون منتها فکر می کرد دختر بزرگه منم منم داشتم اون اتاق کارتون نگاه می کردم و مامانم هم با تعجب می گفت دختر بزرگم نیست دختر کوچیکمه منم یه دفعه با خواهرم بحثم شد سرکارتون حالا قیافه اونا دیدنی بود که با تعجب نگاه می کردند
منکه بچه کلاس پنجم بودم هیکلم درشت بود و هرکی از پشت می دید فکر می کرد که من یه دختر 18 ساله هستم بعد با دوستام می رفتیم کلاس کاراته و نگو تو راه یه آقا پسری منو زیر نظر داره یه روز به صورت خیلی محرمانه دنبالم کرده بود و خونمون رو پیدا کرده بود بعد یه روز خواهر و مادرشو فرستاده بود خونمون منتها فکر می کرد دختر بزرگه منم منم داشتم اون اتاق کارتون نگاه می کردم و مامانم هم با تعجب می گفت دختر بزرگم نیست دختر کوچیکمه منم یه دفعه با خواهرم بحثم شد سرکارتون حالا قیافه اونا دیدنی بود که با تعجب نگاه می کردند
هدیه
12:11 1393/3/8
آره واقعا
هدیه
12:14 1393/3/8
مامان هدیه ماهم از اردو می اومدیم می خوندیم رسیدیم رسیدیم
کاشکه نمی رسیدیم تو راه بودیم خوش بودیم سوار لاک پشت بودیم
کاشکه نمی رسیدیم تو راه بودیم خوش بودیم سوار لاک پشت بودیم
هدیه
12:16 1393/3/8
مامان هدیه از اون اول استاد پروندن خواستگارم هنوزم هیشکی قسمتم نشده
هدیه
12:22 1393/3/8
آره واقعا حالا یکم آدم شدم ولی کسی نمی یاد
مامي مينا
12:29 1393/3/8
مامي مرمر چه جالب. منم از چاق و لاغر ميترسيدم. هنوزم باهاشون مشكل دارم . فراموشش كرده بودم تا چند وقت پيش تو روزنامه همشهري عكساشونو زده بودن كه سري جديدشو ميسازن اونجا دوباره يادم اومد و روزنامرو مچاله كردم همسرم كلي تعجب كرد و براش توضيح دادن كه ازشون خوشم نمياد اما گاهي همسرم سربه سرم ميذاره ميگه ميخوام سي دي شو بخرم برات.
من رامكالو دوست داشتم. الانم بعضي موقعها به سام ميگم رامكال اخه بعضي كاراش مثل اونه.
از نل هم متنفر بودم. بعني چي مامانشو گم كرده بود. كلي غصه ميخوردم.
راستي يه چيز جالب، ماميم تعريف ميكنه اون موقع كه داشتم به دنيا ميامدم تلوزيون اتاقش تو بيمارستان داشته پسر شجاع رو نشون ميداده. بعد از به دنيا اومدن من ماميم از پرستاره پرسيده بچه چيه؟؟ اونم گفته يه خانم كوچولو به دنيا اوردي.
جالبه كه هنوزم داره پخش ميشه.
من رامكالو دوست داشتم. الانم بعضي موقعها به سام ميگم رامكال اخه بعضي كاراش مثل اونه.
از نل هم متنفر بودم. بعني چي مامانشو گم كرده بود. كلي غصه ميخوردم.
راستي يه چيز جالب، ماميم تعريف ميكنه اون موقع كه داشتم به دنيا ميامدم تلوزيون اتاقش تو بيمارستان داشته پسر شجاع رو نشون ميداده. بعد از به دنيا اومدن من ماميم از پرستاره پرسيده بچه چيه؟؟ اونم گفته يه خانم كوچولو به دنيا اوردي.
جالبه كه هنوزم داره پخش ميشه.
هدیه
12:45 1393/3/8
بچه ها سئوال چرا می گن دهه 60 نسل سوختن برام سئواله
مامان علی مرتضی
13:11 1393/3/8
سلام من متولد 67 هستم
تی وی ما سفید بود ونارنجی نبود فکر کنم از مالای شما باکلاس تر بود
بعد ی تی وی داشتیم که میزاشتنش تو کمد یعنی کمد دار بود خیلی بزرگ هم بود بابام بردش تعمیر و انوقت بود که تی وی های رنگی اومدن وبابام هیچ وقت نرفت سراغ تی وی کم دارمو که میشد موقع قایم باشک تو کمدش قایم شد
تی وی ما سفید بود ونارنجی نبود فکر کنم از مالای شما باکلاس تر بود
بعد ی تی وی داشتیم که میزاشتنش تو کمد یعنی کمد دار بود خیلی بزرگ هم بود بابام بردش تعمیر و انوقت بود که تی وی های رنگی اومدن وبابام هیچ وقت نرفت سراغ تی وی کم دارمو که میشد موقع قایم باشک تو کمدش قایم شد
هدیه
13:20 1393/3/8
آره بختم سوخته بدجوری ام سوخته
هدیه
13:51 1393/3/8
خیلی عالیه
من دوست دارم ترشی مخلوط باشه شما چی دوست داری
من دوست دارم ترشی مخلوط باشه شما چی دوست داری
مامان محبوبه
13:52 1393/3/8
متل اینکه من این وسط خیلی کوچولو ام من بهمن 72ام
هدیه
13:53 1393/3/8
بابا دهه 70 به جمع ما خوش اومدی
هدیه
13:54 1393/3/8
هدیه
13:55 1393/3/8
دقیقا
هدیه
13:58 1393/3/8
آخ آخ حالا مهمون کیه
هدیه
14:00 1393/3/8
راست می گی حواسم نبود
ولی آبرومون پیشش رفت بچه هم داره
ولی آبرومون پیشش رفت بچه هم داره
هدیه
14:00 1393/3/8
آخر باید این کارو بکنیم تو این قحطی
مامان محبوبه
14:03 1393/3/8
ای مامان هدیه و مــــــــــــــــــامــــــــــــــــــان هدیه شیطون
هدیه
14:05 1393/3/8
حالا کجاشوو دیدی تازه گرم شدم
مامان محبوبه
14:08 1393/3/8
آره مامان هدیه 2تااااااااااا دارم
هدیه
14:08 1393/3/8
من دیگههههههههههههههه دپرس شدم دبه رو باید آماده کنم
مامان محبوبه
14:08 1393/3/8
اولی هنوز 2سال نداره دومی 4ماهشهههههههه
مامان محبوبه
14:09 1393/3/8
نه بابا عزیزم مگه چن سالته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هدیه
14:09 1393/3/8
مامان محبوبه هیچی نگو ووووووووووووووووووووووو
هدیه
14:10 1393/3/8
امروز برم دبه رو بخرم با سرکه و بقیه مخلفات
مامان محبوبه
14:11 1393/3/8
ای بلا
هدیه
14:15 1393/3/8
حالا
کجاشو دیدی
کجاشو دیدی
هدیه
14:19 1393/3/8
مامان هدیه موافقی
هدیه
14:21 1393/3/8
دبه و سرکه وبقیه مخلفات رو می گم
هدیه
14:22 1393/3/8
ای به چششششششششششششششم حتما
مامانه آنیتا
14:22 1393/3/8
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام دوست جونیا منم اوووووووومدم
هدیه
14:23 1393/3/8
راستی بچه ها به وبلاگ منه ترشیده هم سربزنید
مامانه آنیتا
14:23 1393/3/8
من که بچگیام پره خاطرس خیلییییییییییییییییییییییی شیطون بودم
هدیه
14:23 1393/3/8
خوشششششششششش اومدی
اول بگوببینم دهه 60 یا 70 کدومش
اول بگوببینم دهه 60 یا 70 کدومش
مامانه آنیتا
14:25 1393/3/8
آخرای 60 یعنی 67 ام
هدیه
14:25 1393/3/8
آره محبوبه جون ننننننننننننننننننننننن کمک کن عزیزم من خونه داریم خوب نیست
هدیه
14:26 1393/3/8
از دستت مامان هدیه
مامانه آنیتا
14:26 1393/3/8
دوستای دوره ی بچگیم همه پسر بودن منم همیشه اسمم سعید بود خیلییی هم شبیه پسرا بودم همش هم باهاشون دعوا و بزن برن میکردم خیلییییییییییییی ازم حساب میبردن
مامانه آنیتا
14:27 1393/3/8
نه دی 67 سوخته ی سوخته
مامانه آنیتا
14:29 1393/3/8
مامان هدیه سبحان خوبه من همیشه وبت رو دنبال میکنما
هدیه
14:29 1393/3/8
پس چی خیلی دلت بخواد
هدیه
14:29 1393/3/8
اوه اوه راست می گی بیا سنگین و رنگین باشیم
مامانه آنیتا
14:30 1393/3/8
بلههههههههههههههههههههه خواستگارم دیگه ولیی تغییر جنسیت دادما هدیه جونن قبوله با یه دخمل
هدیه
14:31 1393/3/8
یه وقت فرجی شه
هدیه
14:31 1393/3/8
اوه اوه چه جلافتا
مامانه آنیتا
14:32 1393/3/8
نه دیگه از اون دوستا ندارم خواهر دیگه خانم شدما
هدیه
14:32 1393/3/8
فکر خوبیه اول خودم ممممممممممممم
به این استفاده بهینه
به این استفاده بهینه
هدیه
14:33 1393/3/8
آره بابا می ترسم خواستگاره مارو ببینه درجا خشکش بزنه
بسکه سنگینیم
بسکه سنگینیم
مامانه آنیتا
14:33 1393/3/8
هدیه جون اون عکسه خودته گذاشتی تو وب سبحان جون؟؟؟
مامانه آنیتا
14:36 1393/3/8
به به چه مامان خوشگلی
مامانه آنیتا
14:37 1393/3/8
2 تا دوست صمیمی داشتم که هر 2 شون ازدواج کردن
هدیه
14:37 1393/3/8
آره دیگگگگگگگگگگگگگگگگگه منکه رفتم
هدیه
14:38 1393/3/8
چه بعدددددددددددددد دستی دستی پرید
مامانه آنیتا
14:38 1393/3/8
میگم مامان محبوبه دهه ی 70 رفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟//
هدیه
14:39 1393/3/8
آیییییییییییی دبه منتظرباش دارم می یام بخرمت
مامانه آنیتا
14:40 1393/3/8
آره دیگه دیر پیدات کردم پرید رفت دیگه ولییییی خدابزرگه بازم پیدامیشه فعلا سنی نداری که همش چند سال از 14 بیشتری خواهر
هدیه
14:40 1393/3/8
دیدمت ولی من باتو خیلی فرق دارم
مامانه آنیتا
14:40 1393/3/8
بگوووووووووووووووووووووو بگو منتظریم
هدیه
14:41 1393/3/8
خب بگو منتظرتم
مامانه آنیتا
14:43 1393/3/8
بابا عالم بچگی بود دیگه الان که نیست الان برا خودم حاج خانمی شدمااااااااااا خواهر
هدیه
14:43 1393/3/8
بی مزه مارو باش منتظریم
هدیه
14:43 1393/3/8
به به حاج خانممممممممممممممممم
تقبلاللله
تقبلاللله
مامانه آنیتا
14:43 1393/3/8
هدیه جون ذوق مرگمون کردی بگو دیگه
هدیه
14:44 1393/3/8
واجب شد بابا من رفتم دبه رو بگیرم
مامانه آنیتا
14:44 1393/3/8
قربون آبجی
هدیه
14:45 1393/3/8
مامانه آنیتا
14:45 1393/3/8
بچه ها من برم آنیتا رو غذا بدم میام
هدیه
14:45 1393/3/8
خیلی بد می شه
مامانه آنیتا
14:46 1393/3/8
نه دیگه خواهر باور کن ندارم دیگه دوستای شوشو هم نمیدونم
مامانه آنیتا
14:47 1393/3/8
بفرما ناهار
هدیه
14:47 1393/3/8
مامان هدیه گل گفتی
مامانه آنیتا
14:48 1393/3/8
بزار فکرما کنم ببینم از کجا میشه براتون کش برم بیارم هر چی باشه قبوله
هدیه
14:48 1393/3/8
دست رو دلم نذار که خونه
مامانه آنیتا
14:49 1393/3/8
اووووووووووووووووه نفری 2 تا میخاین
هدیه
14:49 1393/3/8
آره خوبه اصلا عالیه
هدیه
14:49 1393/3/8
آره دیگهههههههههههههههههههه
مامانه آنیتا
14:50 1393/3/8
وایییییییییییییییییییییییییی یکیشم زیاده شما 2 تا میخاین
مامانه آنیتا
14:51 1393/3/8
هدیه
14:52 1393/3/8
ببین
من خوش تیپ باشه سانتافا داشته باشه درس خون باشه یعنی دکتر یا مهندس باشه از همه مهمتر مطیع زنش باشه دوتا بیار خیرشو ببینی
من خوش تیپ باشه سانتافا داشته باشه درس خون باشه یعنی دکتر یا مهندس باشه از همه مهمتر مطیع زنش باشه دوتا بیار خیرشو ببینی
هدیه
14:54 1393/3/8
آره بابااااااااااااااااااااااااااااااااا عالیه [%8
مامانه آنیتا
14:57 1393/3/8
دارم غذا میدم آبجی 2 تا پیدا میکنم میارم
مامانه آنیتا
14:58 1393/3/8
به شوشو بگم ببینم تو دوستاش چی داره براتون بیارم باهم نصف کنین
هدیه
14:59 1393/3/8
آره عزیزم
تو پیدا کن ما باهم کنار می یاییم
تو پیدا کن ما باهم کنار می یاییم
مامانه آنیتا
15:14 1393/3/8
باشه حتما یه تپل و مپل و گندشو میارم براتون نه تنها کم نمیاد تازه به بقیه هم میتونین بدینا
مامانه آنیتا
15:15 1393/3/8
بای هدیه جونوم
نسیم
15:52 1393/3/8
بچه ها فکر کنم از موضوع سوال منحرف شدید.
هدیه
15:57 1393/3/8
سلام بچه ها
هدیه
15:58 1393/3/8
نه بودی سحرجون کلی کیف کردیم
مامانه آنیتا
16:17 1393/3/8
آره سحر جون چشمه تو رو دور دیدیم یمون رفت اصلا سوال چی بودشرمنده
هدیه
16:19 1393/3/8
اوه اوه بچه ها صاحبش اومد
مامانه آنیتا
16:20 1393/3/8
گوشه ای از خاطراتمون رو گفتیم یهو وارد چیزایه دیگه شدیم
هدیه
16:23 1393/3/8
آره دیگه
هدیه
16:28 1393/3/8
دیراومدی رها جون
کلی آتیش سوزوندیم اینجا
کلی آتیش سوزوندیم اینجا
نسیم
18:47 1393/3/8
بچه ها به قسمت خاطرات کودکان دیروز وبلاگ نی نی شیطون یه سری بزنید، عکسهای قشنگی گذاشته که همش برامون خاطره است.
مامان طاها
18:54 1393/3/8
ماشالله بابا چه خبره.داره صفحه میترکه .قربون دستت سحرجون ببندش تا نظرا نریختند بیرون
مامان کیانا و صدرا
19:21 1393/3/8
سلام دوستان خوبماگه دوست داشتین یه سری اینجا بزنین:
http://sadranasr.niniweblog.com/post105.php
http://sadranasr.niniweblog.com/post105.php
هدیه
22:20 1393/3/8
من رفتم بچه ها خیلی باحال بود یا دقدیما افتادم
مامان مرضیه
09:46 1393/3/9
خداییش تو این مملکت حق ما دهه شصتیا ضایع شده با انفجار جمعیت.موافقین؟
مامان محبوبه
10:37 1393/3/9
ماشالا چه خبرهههههههه207
فریده مامان آیهان
11:19 1393/3/9
یادش بخیر کلی با بچه های همسایه گل کوچیک و وسطی بازی میکردیم.بعضی وقتا هم دسته جمعی معلم بازی یا خاله بازی میکردیم.همیشه هم من معلم بودم.
فکر کنم 25تا بچه ی هم سن و سال بودیم همشم بازی و بازی.واقعا چه روزای خوبی بود.
عاشق کارتون بابالنگ دراز بودم و از سمندون که خواهرم اینا نگاه میکردن میترسیدم.
دلم برا بچه های امروزی میسوزه که هیچوقت نمیتونن مثل بچگی های ما طمع داشتن دوستای زیاد و همبازی رو بچشن.
فکر کنم 25تا بچه ی هم سن و سال بودیم همشم بازی و بازی.واقعا چه روزای خوبی بود.
عاشق کارتون بابالنگ دراز بودم و از سمندون که خواهرم اینا نگاه میکردن میترسیدم.
دلم برا بچه های امروزی میسوزه که هیچوقت نمیتونن مثل بچگی های ما طمع داشتن دوستای زیاد و همبازی رو بچشن.
مامان طاها
16:13 1393/3/9
اومدم روندش کنم بشه 210 تا تموم بشه بره.دم 60 ها همه گرم.سحرجون قربون دستت اون دکمه رو بزن
مامان محبوبه
16:22 1393/3/9
مامان طاها جون مثل اینکه خبری از بستن نیست211
چه ذوقی میکردیم با اون عروسکهای پلاستیکی. چه روزا که با دختر خاله هام داشتیم. هر جمعه با هم بودیم و آش دوغ درست میکردیم و بازی و شادی.سرندیپیتی همون جزیره ی ناشناخته یادش بخیر یه تراش کلاس دوم هدیه کرفتم توش پر اب بود که تکون میدادی. شب هم باهاش میخوابیدم.
چه لذتی داشتن خوراکی های بچگی....بستنی های 10 تومنی. الاسکا های دست فروشا...
خداییش ساده و با صفا بودیم اون روزا. مادر و پدر هامون هم همین طور. اینقد چشم و هم چشمی نبود. دوری نبود..دردای لا علاج نبود....
یادش بخیر و همه ی جواب هارو لایک......