سوال و 16 جواب
(آخرین جواب : 93/2/20)خاطره هايِ مدرسـه
ميدونـيم كـه همـه،تويِ دورانِ بچگيـآشـون،يـه خـآطره ي خـوب يـآ بـد يـآ خنـده دار از مدرسـشـون دارن،دوسـت دارم بنويسيــن اونارو تا هم ما بخونيـم،هم براي خودتـون تجديـدِ خـآطره بشـه:)
1393/2/18
#بحث های آزاد
#گونـــاگون
نی نی وبلاگی ام (ورود)
نی نی وبلاگی نیستم (ثبت نام)
مامان مرضیه
10:05 1393/2/19
یادمه ما و دخترخاله هام خیلی خیلی به هم وابسته بودیم جوری که وقتی میرفتیم خونشون دوست نداشتیم بیاییم وبا هر ترفندی بود دوس داشتیم بمونیم و بازی کنیم. یه روز دختر خاله ام گفت بیایین بگیم من مریضم و شروع کردیم به ترفندهای مختلف. لپای دختر خاله مواونقد کشیدیم و سیلی زدیم تا سرخ بشهو بیچاره اونقد فلفل بوکشید تا عطسه کرد و چشاش پر اب شد ورفت تو تخت و بعدمامانم اینا اومدن و گفتیم سیما مریضه و اونام مثلا حرف مارو باور کردن و ما یه شب بیشتر موندیم. امان از این کودکی. ولی خداییش الان چند ماهه از هم خبر نداریم. کاش بچگی بود و شادی و خنده هاش.
مامانی آلما
14:07 1393/2/19
من هر وقت صحبت از خاطره میشه یاد خاطه کلاس اول دبستانم میفتم. اون سال من و خواهر و دوتا داداشم باید میرفتیم مسابقات قران مرحله استانی. بابام هم جز داوران بود و همراهمون بود. وقتی رسیدیم درگیر برنامه های استقبال و این چیزا بودیم و سرگرم بودم. شب که شد توی خوابگاه دلم تنگ شد و گریه که من بابامو میخام. آخه خیلی بابایی بودم. رفتن خواهرم رو اوردن راضی نشدم کل خوابگاه رو گذاشته بودم روی سر و همه اومده بودن تماشا. خلاصه مجبور شدن برن دنبال بابام تا من اروم بشم. تا چشمم به بابام افتاد پریدم تو بغلشو ساکت شدم. دیگه شب هم پیشش موندماین یکی از خاطره هام بود که همیشه ازش یاد میکنم
مامانی آلما
14:14 1393/2/19
یکی دیگه از خاطره هام مربوط به کلاس پنجمم میشه. اون موقع هر وقت امتحان داشتیم معلممون به من میگفت به بابات بگو سوال طرح کنه واسه امتحان. یه بار به من میگفت یه بار به دختر داییم. ما هم میرفتیم میگفتیم. صبح که میخاستیم بریم مدرسه سوالا رو میدادن به ما. ما هم میبردیم میدادیم خانوممون و امتحان میگرفت ازمون. خداییش اصلا نشد که یه بار برگه رو باز کنیم و سوالا رو ببینیم. همچین دخترای پاک و صادق و امانتداری بودیم ما اون زمان.
مامان مریم
15:59 1393/2/19
سال آخر دبیزستان بود و ما هم خیلی خیلی شیطون
روزایی که به کلاسی دبیر نداشت بچه ها انقدر سرو صدا میکردند که میبردنشون سالن اجتماعات و یه مستند اجتماعی آموزشی در مورد معضلات جامعه مثل اعتیاد میزاشتن تماشا کنن
یک بار هم ما دبیر نداشتیم و بردنمون همین سالن که یکم از کلاسمون بزرگتر بود و وسط فیلم من یادم اومد از دوستم یه شو خارجی امانت گرفته بودم که آورده بودم پسش بدم اون موقع هنوز cd و dvd نبود تا فیلمو درآوردم همه چشماشون برق شیطنت زد و یه نفر جلو در کشیک وایساد و ما هم شو میدیدیم و بعضی میرقصیدن
بنده خدا بچه مثبتا هم
با اینکه اون فیلمو بارها تو خونه دیده بودم ولی اون هیجان یه چیز دیگه بود که تا مدتها یادش میفتادیم ذوق میکردیم و هیچ کس هم حرفمونو باور نکرد
یادش بخیر بهترین دوران واقعا دبیرستانه
روزایی که به کلاسی دبیر نداشت بچه ها انقدر سرو صدا میکردند که میبردنشون سالن اجتماعات و یه مستند اجتماعی آموزشی در مورد معضلات جامعه مثل اعتیاد میزاشتن تماشا کنن
یک بار هم ما دبیر نداشتیم و بردنمون همین سالن که یکم از کلاسمون بزرگتر بود و وسط فیلم من یادم اومد از دوستم یه شو خارجی امانت گرفته بودم که آورده بودم پسش بدم اون موقع هنوز cd و dvd نبود تا فیلمو درآوردم همه چشماشون برق شیطنت زد و یه نفر جلو در کشیک وایساد و ما هم شو میدیدیم و بعضی میرقصیدن
بنده خدا بچه مثبتا هم
با اینکه اون فیلمو بارها تو خونه دیده بودم ولی اون هیجان یه چیز دیگه بود که تا مدتها یادش میفتادیم ذوق میکردیم و هیچ کس هم حرفمونو باور نکرد
یادش بخیر بهترین دوران واقعا دبیرستانه
مامانی
16:28 1393/2/19
من به خاطر دوقلو بودن و شباهت زبادم با خواهرم خاطرات زیادی دارم از تقلب گرفته تا جای هم رفتن درس جواب دادن آخه خواهرم شاگرد اول بود خیلی خرخون بود ومن هم سوء استفاده میکردم
اما خاطرات دانشگاهم جالبتره خواهرم دانشگاه پیراپزشکی یزد درس میخوند و من دانشگاه یزد بودم با یک اتوبوس میرفتیم دانشگاه دانشگاه خواهرم نزدیکتر بود اکثرا دوستامون اشتباهمون میگرفتن و ما هم اصلا سوتی نمیدادیم و با اینکه اصلا طرف نمیشناختیم حسابی تحویلش میگرفتیم حتی الانم خواهرم یک موقع دوستامو میبینه سوتی نمیده که نرگس نیستم و الکی تحویلشون میگیره حتی من نزدیک 1 ترم جای خواهرم رفتم دانشگاه آخه خواهرم یک مدت به خاطر ازدواجش یزد نبود و شرایطش هم سخت بود نمیتونست بیاد فکر کنید 1 ترم با استادو بچه ها و رشته ای که اصلا وارد نبودم میرفتم دانشگاه و الکی خوش بودم یادش بخیر چه دورانی بود
اما خاطرات دانشگاهم جالبتره خواهرم دانشگاه پیراپزشکی یزد درس میخوند و من دانشگاه یزد بودم با یک اتوبوس میرفتیم دانشگاه دانشگاه خواهرم نزدیکتر بود اکثرا دوستامون اشتباهمون میگرفتن و ما هم اصلا سوتی نمیدادیم و با اینکه اصلا طرف نمیشناختیم حسابی تحویلش میگرفتیم حتی الانم خواهرم یک موقع دوستامو میبینه سوتی نمیده که نرگس نیستم و الکی تحویلشون میگیره حتی من نزدیک 1 ترم جای خواهرم رفتم دانشگاه آخه خواهرم یک مدت به خاطر ازدواجش یزد نبود و شرایطش هم سخت بود نمیتونست بیاد فکر کنید 1 ترم با استادو بچه ها و رشته ای که اصلا وارد نبودم میرفتم دانشگاه و الکی خوش بودم یادش بخیر چه دورانی بود
مامانی
16:34 1393/2/19
یکی خاطره بامزه دیگه هم دارم
یک مدت بعد ازدواجم رفتم مشهد بعد هم اصلا به دوستام نگفتم رفتم مشهد از شانس تو راه برگشتم یکی از دوستای مشهدیم دیدم
تو رستوران بود خدا رو شکر کردم که ندیدمش بعد صبح که برای نماز وایساده بودیم میخواستم وضو بگیرم دیدم دوستم اومد زد پشتم که سلام نرگس اینجا چکار میکنی منو میگی هنگ کرده بودم و با کمال خونسردی خودم کنترل کردم که به جا نیاوردمتون
دوست بیچارم هنگ کرده بود گفتم من نسیمم اون بیچاره هم معذرت خواهی کرد فردا صبح تو دانشگاه با کلی آب و تاب تعریف میکرد که آره خواهرش تو راه دیدم مثل خودش بود بعدم گفت وااااای کفشش هم مثل خودت بود وااااااااای کاپشنش هم مثل خودت بودم منو میگی با بدبختی خودم کنترل کردم نخندم و سوتی ندم و آخرم نفهمیدن که خودم بودمچکارهایی میکردیما
یک مدت بعد ازدواجم رفتم مشهد بعد هم اصلا به دوستام نگفتم رفتم مشهد از شانس تو راه برگشتم یکی از دوستای مشهدیم دیدم
تو رستوران بود خدا رو شکر کردم که ندیدمش بعد صبح که برای نماز وایساده بودیم میخواستم وضو بگیرم دیدم دوستم اومد زد پشتم که سلام نرگس اینجا چکار میکنی منو میگی هنگ کرده بودم و با کمال خونسردی خودم کنترل کردم که به جا نیاوردمتون
دوست بیچارم هنگ کرده بود گفتم من نسیمم اون بیچاره هم معذرت خواهی کرد فردا صبح تو دانشگاه با کلی آب و تاب تعریف میکرد که آره خواهرش تو راه دیدم مثل خودش بود بعدم گفت وااااای کفشش هم مثل خودت بود وااااااااای کاپشنش هم مثل خودت بودم منو میگی با بدبختی خودم کنترل کردم نخندم و سوتی ندم و آخرم نفهمیدن که خودم بودمچکارهایی میکردیما
مامان نجمه
17:44 1393/2/19
كلاس دوم بودم كه هميشه ميرفتم سر كوچه سرويس مدرسه ميومد دنبالم.. يه بار وقتي سر كوچه رسيدم ديدم شلوار تو خونه ايه راه راه مشكي زرد و دمپايي پامه بدو دويدم خونه عوضشون كردم و از سرويس جاموندم. بعد يه بار ديگه با شلوار تو خونه اي رفته بودم مدرسه بعد مديرمون زنگ زد مامانم برام شلوار آورد نميدونم خداييش مامانم چي كار مي كرد ؟آيا خواب بود اون موقع صبح؟؟؟
عمــ•ـه ي منــتـظــر
22:37 1393/2/19
اينم خاطره ي خودم كه مربوط ميشه به كلاسِ دومم كه سه سال پيش بود:
ما با سرويس ميرفتيم مدرسه ديگه،٤تا دوست ِ صميمي بوديم كه خونه هامونم كنارِ هم بود،در نتيجه تو يه سرويس بوديم،اغا اين راننده سرويسمونم،يه مردِ فوق العاده مهربون بود خدابيامرز[پارسال عمرشو داد به شما]يعني خييلييي مهربون بود،از قضا،يه روز ما داشتيم ميرفتيم كه يه تصادفِ كوچولو كرديم،خداروشكر نزديكـِ خونه ي يكي از دوستامون بوديم،راننده گفت:شما برين اينجا تا پليس بياد و اينا،مامان و بابايِ همه مون هم كار داشتن،خونه نبودن،يكي از دوستام كليد داشت،اقا ما با هزااالر تا خوشحالييي رفتيم تو خونه شون و كلييي بازي كرديم و اهنگ و جيغ و داد،اخرشم مدرسه نرفتيم،وااي خيليييي خوش گذشت...!
ما با سرويس ميرفتيم مدرسه ديگه،٤تا دوست ِ صميمي بوديم كه خونه هامونم كنارِ هم بود،در نتيجه تو يه سرويس بوديم،اغا اين راننده سرويسمونم،يه مردِ فوق العاده مهربون بود خدابيامرز[پارسال عمرشو داد به شما]يعني خييلييي مهربون بود،از قضا،يه روز ما داشتيم ميرفتيم كه يه تصادفِ كوچولو كرديم،خداروشكر نزديكـِ خونه ي يكي از دوستامون بوديم،راننده گفت:شما برين اينجا تا پليس بياد و اينا،مامان و بابايِ همه مون هم كار داشتن،خونه نبودن،يكي از دوستام كليد داشت،اقا ما با هزااالر تا خوشحالييي رفتيم تو خونه شون و كلييي بازي كرديم و اهنگ و جيغ و داد،اخرشم مدرسه نرفتيم،وااي خيليييي خوش گذشت...!
مامان سمیه
22:45 1393/2/19
من و دوستام تو دبیرستان یه اکیپ شیطون بودیم.یادمه اول دبیرستان که بودیم یه معلم زیست داشتیم که به عطر حساسیت داشت ما هم نامردی نکردیم یه شیشه عطر حرم دور تا دور میز اون بیچاره خالی کردیم.طفلک تا در کلاس رو باز کرد اومد نشست حالش بد شد و نفسش گرفت با اورژانس بردنش بیمارستان یک هفته هم نتونست بیاد مدرسه.ولی ما همگی به خاطر کارمون پشیمون بودیم و نفری یه نمره هم از همه مون کم کردن
مامان خدیجه
09:43 1393/2/20
یادمه سوم ابتدایی بودم همیشه حوصله مشق نوشتن نداشتم وقتی خانم معلم بهمون مشق تکراری میداد من میومدم با اب دهنم امضاشو پاک میکردم و فرداش میبردم نشونش میدادم من دیونه یکی دوبار این کارو انجام دادم خانم متوجه نشد اما از رو که نرفتم برای بار سوم معلمه مچمو گرفت و بردم دفتر و یه کتک مفصل خوردم
مامان خدیجه
09:48 1393/2/20
یه بار هم کلاس پنجم خیلی خانم بد اخلاقی داشتیم و اون روز میخواست درس بپرسه و منم بلد نبودم و تا زنگ سوم معلم اومد تو کلاس گفتم خانم مادرمو میخواد بره عمل کنه من برم پیش داداشم بمونم گفت برو با خوشحالی رفتم وقتی رفتم از رو دیوار تو حیاطو نگاه کردم دیدم ماشین بابام هنوز هست ترسیدم که بگن چرا اومدی منم دوباره برگشتم مدرسهو تا و.ارد کلاس شدم معلم گفت همینجا بمون وتا ازت درس بپرسم و منم بلد نبودم و یه کتک مفصل ازش خوردم و جالب اینکه وقتی رفتم خونه فهمیدم بابام با ماشین های کرایه ای مادرمو برده دکتر
مامان خدیجه
09:50 1393/2/20
من چون خیلی شیطون بودم تو مدرسه اگه بخوام تعریف کنم دفتر هزار من میشه
افسانه
12:14 1393/2/20
من کلا از بچگی دستم کند بود موقع املا نوشتن
کلاس پنجم که بودم یه معلم داشتیم یکم سنش بالا بود و خیلی هم تند املا میگفت و منم همش کلافه میشدم
حالا من چه کار میکردم!؟
یک خط در میون نمینوشتم.البته نه جوری که تابلو بشه
از اخر هم که 30 تا لغت سخت میگفت یه هفت هشتایی که سخت بود یاد نداشتمو نمینوشتم!
این کار تا مدت ها ادامه داشت و خیلی حال میداد
تا اینکه دیگه خیلی پررو شده بودم و یه روزی که املام نصفه بقیه شده بود معلممون فهمید و دعوام کرد
کلاس پنجم که بودم یه معلم داشتیم یکم سنش بالا بود و خیلی هم تند املا میگفت و منم همش کلافه میشدم
حالا من چه کار میکردم!؟
یک خط در میون نمینوشتم.البته نه جوری که تابلو بشه
از اخر هم که 30 تا لغت سخت میگفت یه هفت هشتایی که سخت بود یاد نداشتمو نمینوشتم!
این کار تا مدت ها ادامه داشت و خیلی حال میداد
تا اینکه دیگه خیلی پررو شده بودم و یه روزی که املام نصفه بقیه شده بود معلممون فهمید و دعوام کرد
آجی فاطمه
12:15 1393/2/20
سلام به همگی
من شیطون نبودم تقریبا جزو بچه مثبتا بودم......چون اگه دست از پ خطا میکردم سریع به بابام شکایتمو میکردن ........آخه من تو مدارس سما درس میخواندم پدرم هم همون جا مدیر پسرا بودند سریع تمام رفتارم گزارش میشد
خاطره بامزه ..........من ودختر عمه تویه سرویس بودیم همیشه کیف هامونا میذاشتیم پشت مینی بوس تا راحت بازی کنیم .......آخر سرهم همیشه من یادم میرفت کیفمو بردارم ................وهمیشه کیف من تو سرویس جا میموند..............عصرش یادم می اومد که درس دارم هر چی توخونه دنبال کیفم میگشتم پیداش نمیکردم .................یادم می اومد توی سروی جاش گذاشتم....................بعدش کلی گریه میکردم ................گاهی مجبور بودم مشقامو تو یه دفتر دیگه بنویسم به خانوم نشون بدم
یه بار پسر عمه ام بهم گفت اگه یه روزی کیفت اومد زنگ در و زد وتو نبودی اصلا جای تعجب نداره چون تو ،خودتو جا گذاشتی کیفت خودش اومده خونه(این مال دوم -سوم دبستانم بود)
من عضو گروه تئاتر مدرسه بودم داشتیم بعد از ساعت مدرسه کار میکردیم که همه رفتیم به خونه هامون زنگ بزنیم دیرتر می آیم نگران نباشید
خدمتگزار دردفتر ها را قفل کرده بود ولی پنجره اتاق مدیر قفل نبود از پنجره یکی از دوستام وارد شد وشروع کرد شماره خونه ها را بگیره اطلاع بده
در همین زمان مستخدم اومد تو حیاط ..........منم بچه مثبت پریدم جلوش ......سرشو گرم کردم تا دوستم بیاد بیرون .............اون بنده خدا هم چیزی نفهمید...............فردای اون روز مدیر اومد تو دفترش دیده بود میلی متری صندلیش جابه جا شده.............مستخدم بیچاره را به سیخ وصلابه(اگه درست نوشته باشم)کشید برایهمین خانم عرب معاون هنریمون وقتی رسیده ودیده که وضعیت چه طوریه مجبور شده بود همه قضیه را تعریف کنه ..........مدیرمونم یکم عقده ای باهاش از اون روز چپ افتاد.........سال بعدم دیگه نذاشت بیاد تو مدرسه مون کار کنه
من شیطون نبودم تقریبا جزو بچه مثبتا بودم......چون اگه دست از پ خطا میکردم سریع به بابام شکایتمو میکردن ........آخه من تو مدارس سما درس میخواندم پدرم هم همون جا مدیر پسرا بودند سریع تمام رفتارم گزارش میشد
خاطره بامزه ..........من ودختر عمه تویه سرویس بودیم همیشه کیف هامونا میذاشتیم پشت مینی بوس تا راحت بازی کنیم .......آخر سرهم همیشه من یادم میرفت کیفمو بردارم ................وهمیشه کیف من تو سرویس جا میموند..............عصرش یادم می اومد که درس دارم هر چی توخونه دنبال کیفم میگشتم پیداش نمیکردم .................یادم می اومد توی سروی جاش گذاشتم....................بعدش کلی گریه میکردم ................گاهی مجبور بودم مشقامو تو یه دفتر دیگه بنویسم به خانوم نشون بدم
یه بار پسر عمه ام بهم گفت اگه یه روزی کیفت اومد زنگ در و زد وتو نبودی اصلا جای تعجب نداره چون تو ،خودتو جا گذاشتی کیفت خودش اومده خونه(این مال دوم -سوم دبستانم بود)
من عضو گروه تئاتر مدرسه بودم داشتیم بعد از ساعت مدرسه کار میکردیم که همه رفتیم به خونه هامون زنگ بزنیم دیرتر می آیم نگران نباشید
خدمتگزار دردفتر ها را قفل کرده بود ولی پنجره اتاق مدیر قفل نبود از پنجره یکی از دوستام وارد شد وشروع کرد شماره خونه ها را بگیره اطلاع بده
در همین زمان مستخدم اومد تو حیاط ..........منم بچه مثبت پریدم جلوش ......سرشو گرم کردم تا دوستم بیاد بیرون .............اون بنده خدا هم چیزی نفهمید...............فردای اون روز مدیر اومد تو دفترش دیده بود میلی متری صندلیش جابه جا شده.............مستخدم بیچاره را به سیخ وصلابه(اگه درست نوشته باشم)کشید برایهمین خانم عرب معاون هنریمون وقتی رسیده ودیده که وضعیت چه طوریه مجبور شده بود همه قضیه را تعریف کنه ..........مدیرمونم یکم عقده ای باهاش از اون روز چپ افتاد.........سال بعدم دیگه نذاشت بیاد تو مدرسه مون کار کنه
مامان
13:12 1393/2/20
دوم دبیرستان بودم یکی از دوستای شیطونم یه اسباب بازی آورده بود که زیرش فنر میخورد وقتی فشارش می دادیم ورفت توی هوا و با سرعت پرت می شد جایی دیگه کلاس عربی بود و منم میخواستم تستش کنم که یهو خورد جلوی پای معلم
گفت کار کی بوده یهو بچه درسخون کلاس که سرش توی کتاب بود از همه جا بی خبر گفت خانم از پنجره اومد بچه های حیاط بودن ولیییییییی ما که طبقه دوم بودیم
گفت کار کی بوده یهو بچه درسخون کلاس که سرش توی کتاب بود از همه جا بی خبر گفت خانم از پنجره اومد بچه های حیاط بودن ولیییییییی ما که طبقه دوم بودیم
بین بچه ها برگزار کنه ومنم یه خاطره ای براش تعریف کردم و همکارم خیلی خوشش اومدو گفت که تو هم شرکت
کن منم با کمال میل قبول کردم و دلم نیومد برای دوستای گلم هم تعریف نکنم
متن اصلی خاطره
دوباره 12 اردیبهشت فرا رسید وخداوند به من این توفیق را داد که مروری برخاطرات گذشته ام وحال وهوای
مدرسه رفتن را در ذهنم مجسم کنم. خاطراتی که در ذهن مرور می شود یکی از بهترین دورانی است که
حسرتش رامی کشم و آرزو دارم برای یکبار هم شده به آن دوران برگردم ، آری دوران کلاس چهارم که دختر بچه
ای بودم که شورو هیجان کودکی را داشتم وبا همکلاسی هایم بهترین دوران را پشت سر می گذاشتم . نام
معلمی که در آن دوران به من درس زندگی را می آموخت خانم به قدم و بسیار مهربان و خوش اخلاقی بود .
یکروز همه ی ما بچه ها شروع کردیم به شیطنت های کودکانه ای که گاه گداری دلم برای آن شیطنت ها تنگ می
شود. آنقدر شلوغ کردیم که معلمان ناگهان یک جمله ی عجیبی به زبان آورد که وقتی یادش می افتم خنده ای
برلبانم می نشیند . گفت : شما آنقدر بچه هستید که من باید برای تک تک شما ها پستونک بخرم
تا بتوانم با آن شما ها را ساکت کنم و من هم بچه ای ساده و زود باور که الان هم تا حدودی اینگونه هستم
وقتی از مدرسه به سمت خانه می رفتم ناگهان در راه به ویترین مغازه ای برخوردم که پستونک داشت
ویاد حرف معلمم افتادم وسریع رفتم داخل مغازه ویک عدد پستونک خریدم و به راهم ادامه دادم ورسیدم
خانه وفردای آن روز رفتم به مدرسه و آن پستونکی را که برای معلمان خریده بودم را بهش دادم
وقتی پستونک رو دید اصلا باورش نشد وچشمانش از تعجب گرد شد وبلند زد زیرخنده وگفت اصلا باورم
نمی شود که رفتی پستونک خریدی دختر ومن اول متوجه حرفش نشدم بعدا فهمیدم
که نه معلمان شوخی کرده بود ومن چه زود باور کرده بودم