بعد 29 سال فک میکنه بچه ام ...چکار کنم؟

مامان جونی*زی زی* 12:31 1394/11/18 عزیزم همه مامانا همینطوری هستند!!!
پیشنهاد میکنم اگه روزی دوبار باهاشون در تماس هستید بکنیدش یک بار در روز بعد یک روز درمیون !!!احساسم به من میگه شما و مادرتون خیلی باهم در تماسین که باعث میشه روی شما کنترل زیادی داشته باشه.ضمن اینکه فکر میکنم شما ریز جزئیات زندگیتو براشون شرح میدی او هم بجای شما تصمیم میگیره.

مامان مهلا 15:01 1394/11/18 مامان پارسا جون این که برا بعضی کارا برات نظر بدن طبیعیه اما مامان من اگه ازش نظر بخوای نظری نمیده یا میگه نمیدونم خودت میدونی ولی اگه نظر نخوای نظرشو میگه اونم به شیوه ای که بهت بر میخوره البته همیشه هم اینطوری نیست اما برا این یه ماه یا دو هفته ای که ما همو می بینیم حس می کنم زیاده

مامان مهلا 01:42 1394/11/20 سلام
خوبه یه همدرد پیدا کردم لااقل که درکم کنه
میدونم چی میکشین هدیه جان

مامان 18:43 1394/11/27 مهلا جون هیچوقت اینجوری به مساله نگاه کردید که اون با این کاراش یه جورایی میخواد هنوز به خودش بقبولونه که شما هنوزم همون دختر کوچولوی ناز خودشی و او با وجود فاصله مکانی که بینتون هست شما و توجه شما رو از دست نداده او از شما دوره حتما دلش برات تنگ میشه و اینجوری میخواد بهت احساس نزدیکی بیشتری داشته باشه کارش رو تایید نمیکنم و احساست رو درک میکنم اما با توجه به فاصله مکانی که بینتون هست سعی کن اون 2 روزی که باهاشی بذاری اون اونجوری که دلش میخواد فکر کنه که تو هنوزهم مثل قبل روت اقتدار داره بذار دلش خوش باشه لابد مثلا اون احساس میکنه که شما کمی نسبت به مثلا نماز خوندن سستی میکنی و سعی میکنه با یادآوری های مکررش شما رو بیاره به راه راست ! خوبه شما لااقل اون چند روزی که باهاش هستید خودت تو نماز خوندن پیش قدم بشی تا اون نتونه بهت تذکر بده یا وقتی مثلا بهتون میگه برو نماز بخون به جای اینکه بخوای قانعش کنی که خودتون اونقد بزرگ شدی که بدونی چه وقت باید چه کاری رو انجام بدی کاری کنی که از شر (ببخشید اینجوری میگم!) یادآوری های مکررش خلاص شی مثلا با لحن خیلی مهربون بگی چشم مامان گلم هرچی شما بگی و بعد پاشی و نمازت رو بخونی بعد از یه مدت اونم از این نگرانی در میاد که احساس کنه شما به حرفش گوش نمیدی و در مقابلش موضع میگیری یا وقتی به جای شما جواب میدن سکوت کنی و با یه لبخند مهربون به طرف مقابل بگی خوب مامان زحمت جواب دادن به سوال شما رو کشیدن و به مامانت نگاه کنی و یه لبخند بزنی اون وقت بعد از یه مدت فکر کنم مامانتون هم خودش متوجه اشتباهش بشه یا مثلا وقتی راجع به دکوراسیون خونت نظر میده بگو آره اینم ایده جالبیه اتفاقا وقتی شما نبودید یه مدت اینجوری کرده بودم و حالا برای ایجاد تنوع به این حاتی که حالا هست درش آوردم یا وقتی میگه چرا این رنگی خریدی خوب بود اون رنگ رو میخردی بگید آره راست میگید اون رنگم خوبه این جوری خلع صلاح میشه و شما هم کمتر اذیت میشی با این حال قدر مامانت رو بدون یه بار توی یه وبلاگ خوندم که خانمی میگفت یه بار خونه اش بهم ریخته بوده و او با وجود خستگی که داشته برای ناهار فرداشون کتلت درست میکرده که خودش و شوهرش فردا ببرن سر کار مامان و باباش بی خبر برای کاری اومده بودن در خونشون شوهرش با اصرار میارشون تو خونه و میگه شام آمادست بیایید بالا اون روز خیلی ناراحت شده بود از دست شوهرش که با اون اوضاع نابسامان خونه اونا رو دعوت کرده بود که بیان بالا و مجبور بود غذایی رو که برای فردا درست کرده بود برای شام شب بیاره اما حالا که چند سال از اون ماجرا میگذشت و مامان و باباش دیگه پیشش نبودن آرزو میکرد کاش بودن و دوباره میومدن پیشش اونوقت اهمیت نداشت که خونش ریخت و پاش بود مهم نبود که ناهار فرداش رو برای شام بیاره فقط دلش میخواست بازهم مامان و باباش رو ببینه و یه بار دیگه دور هم باشن

آجی فاطمه 12:18 1394/11/30 عزیزم شما حق دارین
منم خیلی اوقات مادرم همین طوری رفتار میکنه......حتی گاهی بابام بیشت از مامانم بهم بکن نکن میکنه ......مثلا اسمس که بیاد میگه کی بهت پیام داد .......قصدش دخالت نیست اما کنجکاوه ...............گاهی بهشون میگم به من اعتماد ندارین که این طوری رفتار میکنید؟..........اما کم کم فهمیدم که اونا استرس زندگی هامونا دارن .همیشه نگرانن و میخوان ما بهترین طور زندگی گنیم .......تجربیاتشون را این طوری انتقال میدهند
وقتی فهمیدن من دکتری شهرکرد قبول شدم (فاصلش تا خونمون حدود 110 کیلومتره) بابام از استرس نمیدونست چیکار کنه....حتی روز اول بردم و تا عصر موند و برم گردوند وخودش رفته بود ترمینال و تاکسیا را بررسی کرده بودو.... تا خیالش راحت شده بود اما هر سری که من میرم چند بار زنگ میزنه که رسیدی کجایی چیکار میکنی کی بر میگردی و از این قبیل حرفا
منم دیگه بهشون سخت نمیگیرم ترجیح میدم پیامها یا تماس هایی باشه که جواب بدم این طوری میفهمم یکی نگرانم هست و یکی هست هواسش بهم باشه
دور از جون همه پدر ومادرا بعد 120 سال وقتی تنها نشستم و کسی نیست که یه زنگ بهم بزنه حالمو بپرسه .....اون وقته که میفهمم چه نعمتی داشتم و قدرشو ندونستم
به نظر من اصلا رابطه ات را با مادرت کم نکن بیشترم کن اما هر وقت اومد زیاد نظر بده نوکشو خودت بچین
بهش بگو مامان من خودم میدونم کی باید چیکار انجام بدم ....اومدم اینجا خودتو ببینم نه در مورد این چیزا حرف بزنم
بیا از خودت بگو چیکار میکنی چه خبرا......بحثو کاملا منحرف کن این طوری موفق میشی
دوست خودم توی دوران عقدش وقتی مامانش گفته بود مواظب باش قبل عروسی کاری انجام ندی و... دوستم خیلی قاطع برگشته گفته شوهرمه و هر کاریم بکنیم به خودمون مربوط میشه دخالت نکنید توی کارام
موفق باشی

مامان رويا 15:36 1394/12/9 خدامادرامونوبرامون نگه داره وقتي ادم مادرشوازدست ميده ميگه كاش الان زنده بودوبازم اون رفتاراروباهام ميكردخداروشكركه مادرمن هنوززندست وميدونم توي دنيا بيشترازهمه دوسم داره پساگه چهل سالمم باشه بازبچشم وخيلي خوشحال ميشم كه بهم توجه ميكنه ومنم بيشترازهمه تودنيادوسش دارم