برای ایجاد پرسش جدید، باید وارد حساب کاربری خود شوید.

سوال و 10 جواب

(آخرین جواب : 96/3/26)

ترس این روزهای دخترم

سلام دوستان عزیز مشکلی که چتد وقتی است زندگی ما رو به هم ریخته موضوع ترس دختر 5 ساله و نیمه ام است و ماجرا از آنجا شروع شد که دو سه هفته ای قبل از حادثه ی پلاسکو مغازه ی برادر همسرم که درست روبروی خانه ی ما است هنگام نماز صبح آتش گرفت و دخترم به خاطر سر و صداهایی که بود از خواب بیدار شد و همانطور با ترس در بغل من جای گرفت و اون روز میترسید و گذشت تا باز حادثه ی پلاسکو اتفاق افتاد و اینکه مربی پیش دبستان از بچه ها خواسته بود نقاشی بکشن که ساختمان پلاسکو و آتش سوزیشو نشان دهند و همچنین آتشنشانی که آتش رو خاموش میکند و تا اینجا همه چیز خوب بود تا اینکه به منزل مامانم که شهرستان است رفتیم و بعد از برگشت شب بهانه ی خواهرمو گرفت و فقط بغض میکرد و خاله رو صدا میزد و میگفت می خوام برم خونه خالم و این ماجرا همیشه با تاریک شدن هوا ادامه داشت وبی حوصله شده بود و اصلا شاد نبود و همش می پرسید مغازه ی عمو چه جوری آتش گرفت یا ساختمان پلاسکو چه جوری اتش گرفته و چرا آتش نشانا سوختنو همینطور گاهگاهی میگفت بوی دود میاد و اشک تو چشماش جمع میشد و منم جوابهایی بهش میدادم که ترسش کم بشه و احساس امنیت کنه ولی تقریبا دو هفته ای این ماجرا ادامه داشت تا بالاخره با مشورت با یک روانشناس تصمیم گرفتیم که به شهرستان بریم و دخترمو خونه ی خواهرم بذاریم و من خونه ی مامانم بمانم و وانمود کنم که به خونمون برگشتم و نظر به تصمیم روانشناس تا 72 ساعت هیچ تماسی با دخترم نداشته باشم و در این مدت دخترم هیچ سراغی از من نگرفته بود تا یک شب یواشکی گریه کرده بود و وقتی خواهرم ازش سوال کرده چرا گریه میکنی جواب داده خواب بد دیدم در صورتی که خواهرم میگفت هنوز نخوابیده بود و همین باعث شد تا فردای اون شب بهش زنگ بزنمو بگم من اومدم خونه ی عزیز جون و خواهرم میگفت با شنیدن این خبر سر از پا نمیشناخت و میخواست زود بیاد پیش من و وقتی اومد منو بوسه بارون کرد و همش میگفت دلم برات تنگ شده بود و دیشب خوابتو دیدم در صورتی که وقتی می خواست بیاد خونه ی خواهرم میگفت دیگه شما رو دوست ندارم خالمو دوست دارم این دیدار 24 ساعت طول کشید تا اینکه دوباره چهارشنبه شب با اینکه دختر داداشم پیشش بود و باهاش بازی میکرد یکهو زد زیر گریه و گفت من امشب میخوام برم خونه ی خالم و تو رو دوست ندارم وقتی هم برید خونه من نمیام و یادآور بشم که جایی که ما زندگی میکنییم تقریبا تنهایی و به غیر از یکی دو خانوار از اقوام همسرم فامیل دیگه ای ندارم حالا با خوندن این ماجرا و با توجه به اینکه اواسط سال تحصیلی است و پسرم هم محصل است و کار همسرم دولتی است امکان تعویض خانه و رفتن به شهرستان محل سکونت مامانم در این شرایط امکان ندارد عاجزانه از شما دوستان خواهش میکنم هر چه سریعتر راهنماییم کنید ممنونم
برای جواب به سوالات می بایست عضو نی نی وبلاگ باشید

نی نی وبلاگی ام (ورود)
نی نی وبلاگی نیستم (ثبت نام)

سوالات اخیر در همین موضوع